۷ پاسخ

گلم چرا بیهوشیو انتخاب کردین
و راضی هستین
منم فردا میرم متخصص بیهوشی

چقدر سخت من همیشه استرس اتاق عمل و داشتم چون تاحالا نرفته بودم
ولی خدا خواست و یهویی طبیعی زایمان کردم
شاید اتاق عمل از ترس سکته میکردم

وای چقدر بد ببینی اینارو منم چند روز دیگه زایمانمه سعدی توراخدا بگو بد چند ساعت سرت تکون دادی چیز خوردی دردا چطوره؟؟،

منم سعدی زایمان کردم

بهترین کارو کردی من خودم بی حسی رو انتخاب کردم دقیقا تو همون آینه بالاسرم کل مراحل عمل رو میدیدم و انقد میلرزیدم حتی نمیتونستم بگم تو روخدا بی هوشم کنین همشو دیدم از لایه لایه بریدن شکمم تا دراوردن بچه و بخیه ها و… تا اخر عمر از جلو چشمم نمیره این صحنه ها😭😭به غیر اون الان از درد کمر و گردن دارم میمیرم 🥲

چقدرخوب که بیهوش کامل بودی
...

یادم باشه منم رفتم اتاق عمل ازاول چشام ببندم‌نبینم این صحنه هارو. لطفا تو پارت بعد راجب ماساژرحیمتم‌بگوچون منم سزارینم با بیهوشی

سوال های مرتبط

مامان آرمان🩵 مامان آرمان🩵 ۱ ماهگی
خلاصه
دکترم رسید و منو بردن اتاق عمل
از رفتار و رسیدگی اتاق عمل بیمارستان سیدالشهدا هم بگم باید بگم عالی بود
منو خوابوندن روی تخت جراحی پزشک بیهوشی که مرد هم بودن اومدن بام صحبت کردن و خلاصه میخواستن هواسمو پرت کنن
پرستارا اونجا میگفتن خودت که خیلی خوشکلی کاش به خودت بره😂
گفتم البته اخلاقش به خودم نره بهتره
پرسیدن آخرین بار کی خوراکی خوردم منم گفتم ۶ صبح یدونه خرما‌
گفتن پس باید از کمر به پایین بیهوش شم که خداروشکر انتخاب خودمم‌کمر یه پایین بود چون قبلا بیهوشی کامل رو تجربه کرده بودم و میدونستم اصلا خوب نیست
دکتر بیهوشی یه امپول زد وسط کمرم
خدا شاهده اصلا متوجه نشدم
دکترم اومد بالای سرم کلی بهم آرامش داد واقعا دکترم عالی بود و من ازش راضی بودم (خانم دکتر خوان پایه دکتر زایمانم بودن
دکتری که هروقت مشکلی داشتم بهشون پیام میدادم با صبر و حوصله جواب میدادن
و تو مطبشون بدون توجه به شلوغی با صبر و حوصله به همه سوالاتت پاسخ میدادن
بهم آرامش و قوت و قلب میداد خلاصه بگم دکترم از همه نظر عالی عالی بود.)
مامان دو جوجه🥺 مامان دو جوجه🥺 ۲ ماهگی
یکم استرس گرفتم و ته دلم لرزید فکر نمیکردم اولین نفر برای عمل من باشم داشتم از اتاق می‌رفتم بیرون که دکترمو ایستگاه پرستاری دیدم پرونده ها رو نگا میکرد
منو دید یه لبخند مهربونی زد گفت آماده ای بلاخره موعدش رسید گفتم استرس دارم گفت نترس بابا مگه میخوایم چیکارت کنیم برو که زودی میام یکم دیگه دوقلوهاتو بغل میگیری بهش ک فکر کردم یکم انرژی گرفتم و از استرسم کم شد😍😂
با همسرم و خانواده خدافظی کردم و دنبال ماما رفتم اتاق عمل
رفتم داخل کلا استرسم ریخت
چن تا از پرستارای اتاق عمل اومدن باهام حرف میزدن و سوال میپرسیدن واقعا خیلی خونگرم و با اخلاق بودن خداییش حال میکردم 🤭😅
یکم منتظر نشستم تا دکتر بیهوشی و دکتر خودم بیاد
ساعت اصلا نمی‌گذشت فقط میگفتم تا اینجاشو که اومدم بقیه شو هم خدا کمک میکنه
منو بردن رو تخت اتاق عمل و همه چی رو آماده کردن سوند رو تو بیحسی زدن
دکتر خودم و دکتر بیهوشی اومدن بالا سرم
ترس اینو داشتم اگه آمپول بی‌حسی بزنن بیحس نشم بعد شکممو پاره کنن چی😣😄
گفتن خم شو و آمپول رو زدن آمپولش اصلا درد نداره ولی وقتی تزریق می‌کنه انگاری برق بهت وصل میشه و پات یکم تکون میخوره
کم‌کم پام گرم شد و گر گرفتم دکتر بیهوشی گفت هر دوتا پاهاتو ببر بالا سعی کردم پاهامو ببرم بالا ولی اصلا تکون نمی‌خورد خیالم راحت شد
سریع پرده رو جلوم کشیدن و شروع کردن
تا حالا اتاق عمل نرفته بودم همه چی شیک و پیک بود 😂
تصورم از اتاق عمل یه چیز دیگه ای بود فکر میکردم منو اتاق دیگه ای میبرن😆
مامان دو قلو ها مامان دو قلو ها ۳ ماهگی
#پارت دهم .توی مسیر اتاق عمل بابتمو مامانم امدن و بهم گفتن نگرلن نباش پسرم اشک میریخت و خواهرام صلوات میدادن و شوهرم باهام تا دم در اتاق عمل امد اونجا سرمو بوسید و من رفتم داخل و بعد کلی سوال و نوشتن جوابا و کلی از این تخت به اون تخت منو بردن رو تخت عمل و دکتر بیهوشی یا لبخند امد و کلی یربه سرم گذاشت و منو خم کردن و امپولو به نخام زدن و گفتن نگران نباش الان پاهات گرم میشه و من حس کردم پاهام دارن سر میشن یهو یه فشاری از نوک پام تا قفسه سینه ام حس کردم یه حس خیلی بد تنگی نفس بهم دست داد و حس کردم دارن از پاهام منو سمت بالا می کشن و بعد پارچه سبز رنگو جلوم زدن و منکه فقط می خواستم سلامت بودن بچه هامو بفهم با نفسای عمیق خودمو اروم کردم دکترم با دستیاراش امدن و دکترم با مهربونیش ارومم کرد و دستیارش کنارم ومند و دکتر بهم گفت نترسیا می خوام فقط معاینت کنم و عمل رو شروع نمی کنم ولی چند دقیقه بعد صدای پسرمو شنیدم و فهمیدم که شکممو بریدن و بچه رو در اوردن پسرمو اوردن کنار صورتم و بوسیدمش و بعد دیدم باز شروع کردن به کشیدن و اینبار دکخترمو در اوردن ولی اون ساکت بود ترسیده بودم ولی بعد از دن به پاش صدهی گریه اش امد دخترمم اوردن و بوسیدمش و دکتر بهم گفت یکم بخواب ولی من اصلا خوابم نمی امد و اونا منو بخیه زدن و دوختن و پرستارا بچه هدرو بردن که لباس ببوشونن
مامان هلو🍑(سامیارم) مامان هلو🍑(سامیارم) ۱ ماهگی
تجربه سزارین پارت سه

من همونجا خشک شدم موندم یعنی چی طبیعی🤯😩
بعد اینکه پرستار رف مامانم آرومم کرد گف خاک تو سرت یکم فکر کن ببین چرا دکترت میگه هیچی نخور حتما نمیخواد پرستارا بدونن که قراره سزارین اختیاری شی بعد یه ساعت دکترم اومد بالا سرم تا اونموقع هم من درد داشتم اومد باز ان اس تی وصل کرد قلب بچم نامیزان بود درد داشتم رحمم بسته بود یهو گف اتاق عملو حاضر کنین🫨
خدایا استرس داشت منو جر میداد خیلی میترسیدم یه پرستار اومد لباسمو درآوردن لباس بیمارستان تنم کردن سوند وصل کردن هیچی نفهمیدم ازش اصلا درد نداشت فقط مامانم از بغل میگف نفس فمیق بکش آروم باش بعد دیدم تموم شد یواش یواش سرم هارو وصل کردن یه پرستار خانوم اومد منو یردن اتاق عمل همه این اتفاقا فیلمشو دارم پرستار دوستمون ازم گرفته وقتی دارن میبرنم اتاق عمل تا لحظه خود عمل که دکتر پسرمو از شکمم درمیاره همشو فیلم گرفتن کلیپ درست کردم باهاش یادگاری بمونه رفتم تو دکتر بیهوشی اومد آمپول بیحسی رو زد ازونم هیچی حس نکردم سرمو مشغول کردن حرف زدن باهام بعد یهو دیدم پاهام داغ شد گفتن زود دراز بکش بعد پرده کشیدن جلو چشمم و عمل شروع شد...
مامان شاهان مامان شاهان ۱ ماهگی
"پارت۳ اتاق عمل"
اومدن با ویلچر بردن بخش عمل اونجا چن تا سوال پرسیدن و بعدش نیم ساعت منتظر نشستم و اومدن بردن اتاق عمل، تا اتاق عمل کلی شوخی کردن باهام تو اتاق عمل روی تخت دراز کشیدم توی سرم آمپول زدن نشستم و به کمرم آمپول رو زدن و خیلی زود دراز کشیدم ولی بی حس نشدم بعد8دیقه بهم گفتن پاهاتو تکون بده ولی نتونستم تکون بدم سنگین شده بودن
بعدش دکترم اومد که عمل رو شروع کنه دونفر هم بالا سرم داشتن باهام حرف میزدن و سرگرمم میکردن ولی همینکه دکتر چاقو رو به شکمم زد قشنگ حس کردم ولی چیزی نگفتم و درد تا آخرین لحظه تحمل کردم ولی همینکه دکتر گفت پاهای بچه تو لگنه و در نمیاد من دردم بیشتر شد جوریکه انگار واژنم رو داشتن با دریل میسابیدن، بعدش دکتر یه وسیله مث انبر بود اونو گذاشت زیر شکمم و شکممو داد بالا که راحت بچه رو در بیاره که انگار من از درد مردمو زنده شدم که داشتم از درد داد میزدم ولی دکتر بیهوشی گفت چن دیقه تحمل کن بچه رو بردارن بعدش بیهوشت کنم، تا آخرین لحظه درد رو تحمل کردم و پسرم بدنیا اومد و گریه کرد بالا سرم و من بیهوش شدم...
مامان توت فرنگی🍓 مامان توت فرنگی🍓 ۳ ماهگی
مامانا بلاخره فرصت شد منم تجربه زایمانمو بگم
کلی تایپ کردم دستم خورد پاک شد
من خیلییی از زایمان(هم طبیعی هم سزارین)میترسیدم
زایمانم بیمارستان نیکان سپید بود
روز زایمان پرسنل بلوک زایمان بی نهایت مهربون بودن
وارد اتاق عمل ک شدم دکتر بیهوشی خیلی خووب بی حسی رو تزریق کرد جوری ک اصلا احساس نکردم
پرده رو جلوی صورتم نصب کردن و… متخصص بیهوشی همچنان بالای سرم نشسته بود و باهام حرف میزد
داشتم از ترسام بهش میگفتم چون شنیده بودم بعضیا دیر بی حس میشن و وقتی دکتر تیغ رو میکشه روی پوست شکم احساس میکنن..من میگفتم و اون بنده خدا هم میخندید..چند دقیقه گذشت من همچنان منتظر بودم یه تیغی چیزی حس کنم ک متخصص بیهوشی گفت خب داشتی میگفتی از چی میترسی؟؟😂همین ک دهنمو باز کردم گفت الان یه فشار احساس میکنی و چند ثانیه بعد صدای گریه دخترمو شنیدم😭😍 بی اختیااار فقط هق هق گریه میکردم😭 و صدای دکتر که میگفت هزااار ماشالا چقدر تپلهه😅😍و اونموقع بود ک دلیل کمر دردای عجیب و غریبم رو فهمیدم😂 چند دقیقه بعد لپاشو به صورتم چسبوندن و اون لحظه بیشترین آرامش زندگیمو دریافت کردم 🥺❤️❤️
مامان آراز کوچولو مامان آراز کوچولو ۲ ماهگی
تجربه زایمان سزارین
سلام به همه اول از همه میخام خداروشاکر باشم برای سلامتی و وجود پسرم
اومدم براتون از سزارین شدنم بگم امیدوارم بدرد بخوره و یادگار بمونه برای خودم این متن
چهاردهم اردیبهشت هزار و چهارصد و چهار ساعت چهار صبح راهی بیمارستان شدم و وقتی رسیدم اولین نفر برای زایمان بودم
منو وارد بلوک زایمان کردن بهم سرم زدن و سوند وصل کردن البته ک سوند درد داشت و گفتم برام اتاق عمل بزارن گفتن پرسنل اتاق عمل مرد زیاد هستن و منم نخواستم و خلاصه گذاشتم
بعد لباس هامو عوض کردم و با ویلچر منو وارد بلوک اتاق عمل کردن و گذاشتن روی تخت و بردن داخل اتاق عمل
دستگاه هارو بهم وصل کردن فشارمو می‌گرفتن منم خیلی میترسیدم و دعا می‌خوندم ک فقط پسرم سالم باشه
موقعی ک خوابوندنم رو تخت اتاق عمل قبل اینک دکترم بیاد حس خیسی کردم و کیسه ابم ترکیده بود
شانس آوردم ک اون تاریخ واقعا سزارین شدم و تو خونه و راه این اتفاق نیفتاد برام
خلاصه دکترم اومد دلم آروم تر شد
دکتر بیهوشی هم بلافاصله اومد یه آقای مسن مهربون که همشهری هم درومد
منو بلند کردن نشوندن و آمپول بی حسی رو‌ داخل کمرم زدن واقعا دردناک بود
بلافاصله پاهام شروع به گرم شدن و داغ شدن بی حس شدن از نوک پام تا زیر سینم شد دراز کشیدم و پرده کشیدن جلوی چشمام و کمی حس میکردم روی شکمم چیزی میکشن
بعد از چند ثانیه دکترم بهم گفت مامان بالارو نکاه کن ک حس سبکی داخل شکمم کردم انکار وزنه ازم کنده شد و پسرمو آوردن بالای پرده و دیدمش و اشکم سرازیر شد
مامان شاهان👑❤ مامان شاهان👑❤ روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان سزارین پارت دو✨😌
دهانه رحمم به سه سانت ک رسید کیسه ابمو پاره کردن آمپول اسپاینال زدن بهم دردامو خیلی کمتر حس میکردم ساعت دوازده شب بود دکترم اومد بالا سرم من نفس تنگی گرفته بودم ضربان قلبمم خیلی رفته بود بالا به ماما گفتم من نمیتونم طبیعی زایمان کنم تروخدا سزارین کنید منو گفت باید طبیعی زاینان کنی همه میگن نمیتونم ولی زایمان میکنن بهم اکسژن وصل کرد چون ضربان قلبم بالا بود نفس تنگی هم داشتم ساعت یک دکتر اومد بالا سرم گفت این که ضربان قلب جفتشون داره نویز میندازه خطرناکه باید عمل بشه ولی ماما هی میگفت من احیاش میکنم چیزی نیس داره خوب میشه ضربان قلب جفتشون اخه ضربان قلب نی نی هم اومده بود پایین نمیدونم چرا مامای بالاسرم گیر داده بود من حتما طبیعی زایمان کنم دکتر از اتاق رفت بیرون با دوتا دکتر دیکه اومد اونا هم گفتن باید عمل بشه منو اماده کردن رفتم اتاق عمل چون من اسپاینال زده بودم اصلا آمپول بی حسی ک تو اتاق عمل زدن رو متوجه نشدم ساعت دو صبح نی نی منم بدنیا اومد
مامان ماهورا مامان ماهورا روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان سزارین
پارت ۲
۶دکترم اومد و باهام صحبت کرد حالمو پرسید پرسید فیلم بگیره یا نه و اینا اوکیو دادمو منو بردن اتاق عمل لباس اتاق عملم شرف بری بود دیگه منم وا دادم سخت نمیگرفتم دو تا دکتر بیهوشی مردم اومدن تو اتاق اولین بارم بود اتاق عمل میرفتم یکم برام همه چی ترسناک بود های باهاشون حرف میزدم حواسم پرتشه منو نشوندن گفتن شونه هاتو شل کن و اینا بعدش آمپول و زد اندازه ی آمپول عادی حتی کمتر درد داشت بعد که زد منو آروم خوابوندن و حس میکردم پاهام داره داغ میشه ولی هنوز می‌تونستم تکونش بدم همون جوری داشتم با پاهام بازی میکردم که همون لباس اتاق عملی که تنم بود و دادن بالا بستن فکر کردم فقط با همون جلوی دید منو میگیرن منم داشتم میدیدم دارن پتادین میزنم بهم یهو استرس شدیدی گرفت منو هعی میگفتم من هنوز سر نشدم دارم پامو تکون میدم که من دارم میبینم توروخدا جلوی چشمامو بگیرین های میگفتن چیزی نی منم سکته کردم فشارم اومد روی ۸ فقط تونستم بگم که داره خوابم میگیره تا اینو گفتم یه آمپول زدن توی بازوم حالت تهوع بدی ام گرفتم داشتم اوق میزدم...