آخرین باری که رفتیم مشهد دخترم ۱ سال و ۳ ماهش بود و تازه داشت راه می‌رفت
برای اینکه تشویق شه به راه رفتن واسش از مشهد کفش از اینا که سوت داره خریدم
قبل اینکه بریم حرم با شوهرم دعوا کردیم و منم برای اینکه اون خوشحال نشه جلو گریه ام و گرفته بودم
موقع نماز من و دخترم رفتیم تو شبستان و دخترم که ذوق کفشا و صداشونو داشت هی راه می‌رفت و می‌خندید و کفشاشو نشونم میداد
غافل از اینکه یه آقایی نوزادشو اون طرف در خوابونده بود
که اومد سرم داد زد : ( خانوم کفشای بچه ات رو دربیار بچه منو بیدار کرد)
با همین حرفش یجوری به گریه افتادم که فقط با صدای بلند زار میزدم... خادم حرم نمیدونم اومده بود چی بهم بگه... شاید واسه طرفداری از اون آقا اونوه بود ولی اون حالمو که دید آروم رفت بیرون...
هیچوقت اون گریه ام رو یادم نمیره

نمیدونم چرا این خاطره الان یادم اومد و نوشتم
فقط خواستم بمونه اینجا
که هر وقت دلم لرزید بخونم و یادم بمونه که من حتی یه مسافرت با دل خوش هم نداشتم...

۶ پاسخ

بعد اون آقاهه دید گریه هاتو؟ معذرت خواهی نکرد؟

اخی بمیرم برات🥺🥺🥺

الهی عزیزم حرم که جای خصوصی نیست بچش رو خوابونده بچه ی تو نباید ساکت بشه عجبببب

چرا عزیزم
البته اگ ناراحت نمیشی بگو

عزیزم 🥺🥺

چی بگم والا .....

سوال های مرتبط

مامان نیکان مامان نیکان ۸ ماهگی
سلام قشنگا🙋🏻‍♀️
امیدوارم خودتون خونوادتون خوب باشین همیشه😉💞
دیشب یه اتفاقی افتاد گفتم باهاتون درمیون بزارم🙃
ساعت ۱ شب بود که خونمون همسرو پسرم تو خواب عمیق و ناز خودشون بودن😴ک صدای نوزاد میومد قطع نمیشد و صداش ازینکه اذیته من رو هم اذیت میکرد🙁
خلاصه وقتی‌رفتم بالکن🚶🏻‍♀️
یه خانمی رو دیدم که نوزادی که شاید یک ماهش بود بغلش بود رو بشدت داشت تکون میداد که آروم شه اینجوری😦ولی اون طفل معصوم همچنان شدت میگرفت گریه اش🥺رفت داخل ماشین شیر بده بچه نخورد و من خیلی دلم میخواست برم پایین و بهش بگم که بچه شاید بدنش درد گرفته این بچه ماساژ میخواد انقدر محکم تکون ندین این بی زبون رو🥺
که شوهرش اومد اونم بچه رو بد بغل گرفته بود🤦🏻‍♀️ و اخر با همون گریه ای که بچه میکرد سوار ماشینشون شدن و رفتن🚗 و من هنوزم که هنوزه به فکر بچه ام😟
حتی دیشب به مامانم گفتم مامانم گفت اگه من تا الان خونت بودم میرفتم پایین میاوردمشون خونت
بچشو با روغن بچه قشنگ ماساژش میدادم گردنشم با اون دستمالی که گردن نیکان رو میبستیم میبستمش که از اون خستگی و تکون های زیادی که دادنش گردنش درد گرفته اروم شه قنداقش میکردم بعد مامانش میدید که چجوری بچه رو اروم و تو خواب بهش تحویل میدادم☺️
بعد به من گفت بگیر بخواب بعضیا اولین تجربشونه و نمیدونن🥲❤️
مامان هاکان🐤💙 مامان هاکان🐤💙 ۷ ماهگی
😔نمیدونم چرا ولی هیشوقت خاطرات بد زایمانم از یادم نمیره کل حاملگی خونه مامانم استراحت مطلق بودم یه نفر از خانواده همسرم نیومدن بگن خوبی بدی .. به کنار بعد زایمان که از بیمارستان مرخص شدیم رفتم خونه مامانم خانوادش گوششو پر کردن و دعوا راه انداختن اومدن بچه رو ببرن بمنم گفتن میایی بیا نمیایی خود دانی منم کسیو که ۹ ماه تو وجودم بودو نمیتونستم ول کنم منم باهاشون اومدممم .. خلاصه با مامانم اینا دعوا کردن و منو اوردن خونه خودم که تازه خونه رو چیده بودم و هیچی نبود مامانمم نزاشتن بیاد پیشم بمونه . خلاصه من اومدم شیر نداشتم اصلا بچمم تا صبح گریه میکرد یزیدا براش شیر خشک نمیدادن که بچه شیر خشکی میشه بچم سه روز گرسنه موند فقط با اب .😭 انقد بی حال بود دیگه گریه هم نمیکرد بردیم دکتر . البته یه دکتر بی سواد . استامیفون داد هر دو ساعت پنج قطره . مادر شوهرمم قطره چکونو پر میکرد میریخت دهن بچم میگفت بزا زود تبش بیاد پایین 😭😭😭😭 بیچاره بچم دیگه یه ذره هم گریه نمیکرد خدا به دادش برسه خاله شوهرم اومد تب سنج اورد دیدیم تب بچه ۳۸.۵ درجا گفت ببریم بیمارستان بردیمش ازمایش گرفتن به زور رگش پیدا میشد بچمو سوراخ کردن دستشو زردیش ۱۵ بود پسرم بستری شد دکتر اومد داد زد گفت به بچه انقد شیر ندادین و استا دادین بدنش کم اب شده خونش لخته زده 😔😔😭😭😭😭خدایا میگفتن اگه دیر میاوردین بچه تلف میشد خدایااا به بزرگیت قسم هیچ مادریو با بچش امتحان نکنه . من با سانسور نوشتم .. من عاشق شوهرم بودم . هستم ولی رفتارایی که با من کرد هیشوقت یادم نمیره تا اخر عمرم بخاطر اون دردایی که کشیدم اون استرسایی که چن روز کشیدم یادم نمیره خدایا مرسی که پسرمو بهم برگردوندی
مامان جوجوطلایی مامان جوجوطلایی ۹ ماهگی