😔نمیدونم چرا ولی هیشوقت خاطرات بد زایمانم از یادم نمیره کل حاملگی خونه مامانم استراحت مطلق بودم یه نفر از خانواده همسرم نیومدن بگن خوبی بدی .. به کنار بعد زایمان که از بیمارستان مرخص شدیم رفتم خونه مامانم خانوادش گوششو پر کردن و دعوا راه انداختن اومدن بچه رو ببرن بمنم گفتن میایی بیا نمیایی خود دانی منم کسیو که ۹ ماه تو وجودم بودو نمیتونستم ول کنم منم باهاشون اومدممم .. خلاصه با مامانم اینا دعوا کردن و منو اوردن خونه خودم که تازه خونه رو چیده بودم و هیچی نبود مامانمم نزاشتن بیاد پیشم بمونه . خلاصه من اومدم شیر نداشتم اصلا بچمم تا صبح گریه میکرد یزیدا براش شیر خشک نمیدادن که بچه شیر خشکی میشه بچم سه روز گرسنه موند فقط با اب .😭 انقد بی حال بود دیگه گریه هم نمیکرد بردیم دکتر . البته یه دکتر بی سواد . استامیفون داد هر دو ساعت پنج قطره . مادر شوهرمم قطره چکونو پر میکرد میریخت دهن بچم میگفت بزا زود تبش بیاد پایین 😭😭😭😭 بیچاره بچم دیگه یه ذره هم گریه نمیکرد خدا به دادش برسه خاله شوهرم اومد تب سنج اورد دیدیم تب بچه ۳۸.۵ درجا گفت ببریم بیمارستان بردیمش ازمایش گرفتن به زور رگش پیدا میشد بچمو سوراخ کردن دستشو زردیش ۱۵ بود پسرم بستری شد دکتر اومد داد زد گفت به بچه انقد شیر ندادین و استا دادین بدنش کم اب شده خونش لخته زده 😔😔😭😭😭😭خدایا میگفتن اگه دیر میاوردین بچه تلف میشد خدایااا به بزرگیت قسم هیچ مادریو با بچش امتحان نکنه . من با سانسور نوشتم .. من عاشق شوهرم بودم . هستم ولی رفتارایی که با من کرد هیشوقت یادم نمیره تا اخر عمرم بخاطر اون دردایی که کشیدم اون استرسایی که چن روز کشیدم یادم نمیره خدایا مرسی که پسرمو بهم برگردوندی

۱۷ پاسخ

قوم الظالمین

باز خوبه که حداقل مادر شوهرت میومد پیشت مادر شوهر من فقط روزی که جشن گرفتیم اومد بچه رو دید اونم مثل یه مهمون خواهر شوهر بزرگمم همینطور

حالامنوچرانمیگی وقتی زایمان کردم سزارینی بودم ازدردداشتم میمردم شیرخشک خریده بودم بدون دستوربراش شیرخشک غلیظ درست میکردن هر۲۰سی سی یک قاشق شیرخشک میرختن بچم آب بدنش کلارفته ادرارنارنجی حالت خون داشت بستریش کردن اوناسرم زدن براش تاکم آبی بدنش رفع بشه بعدخودم رفتم بیمارستان ازم آزمایش گرفتن ازبچمم گرفتن من اومدم خونه زنگ زدم به خواهرشوهرم گفتم چی شدمیگه ناسارگاری گروه خونی داره خونش باتویکی نیسته بخاطراین زدریش بالایه وفاویسم داره گفتم فاویسم چیه میگه نقص آنزیم که تنگی نفس میگیره اینوگفت قلبم وایستادرفتم بیمارستان باخنده پوزخندچون من ناراحت بودم میگفت همیشه کم خونی تنگی نفس میگیرن تپش قلب میگیرن...خدالعنتش کنه اینقدرگریه کردم اوناذوق میزدواگذارش بخدا حلالش نمیکنم حتی دوهفته بعدمنوکتک زدباشکم پارم دست قرآن گذاشتم برای همیشه باهاشون تموم کنم خودمم فاویسم دارم اماباخنده منومیترسوندحلالشون نمیکنم

خدا ازشون نکذره

من بودم طلاقم میگرفتم

چقد قوی هستی دمت گرم واقعا نمیدونم چی بگم ک چکار کنی اما قدر خودتو خیلی بدون و ضعیف نشو تقویت کن خودتو استرس و خاطره های بدو حذف کن باعث رنجیدنت میشه و از پا میوفتی ک اگ خدای نکرده بیوفتی بچت میوفته دست چ کسایی☹️☹️☹️

خدا هست میبینه انشالا سر دخترش بیاد یا عزیزترین کسش

الهی عزیزم،چقد ظالمم بخدااااا

ببخشید عزیزم اما خاک تو سر همون شوهر زبان نفهمت گوه تو سر مادرشوهرت خدا جواب کارشو بده ان‌شاءالله یعنی اینقدر بی رحم اینقدر دل سنگ که با یه بچه کوچیک همچین کاری میکنن کاش برای دختر خودشونم همینجور باشن

وای اگه من بودم یکی میزدم تو دهنشون چقدر پیامتو خوندم زورم گرفت ازشون پرو هسن بعضیا برن گمشن ادمای عوضی

منم خانواده شوهرم نیومدن دیدنم

منم روزای اول زایمانم خیلی اذیت شدم برعکس مادرشوهرم باعث شد به بچم شیر خشک دادم دیگه شیر خودمو بچه نخورد هیچوقت یادم نمیره شیرم انقدر زیاد بود که میریخت شلوارمم خیس میشد ولی بچه نخورد ک نخورد😔

عزیز دلم
خدا ادمایی بدو ذلیل کنه ایشالا
تنها راهش اینکه رگ خواب شوهرتو بگیری دستت
با این ترفند برو جلو کم کم بهش بگو منو و تو و پسرمون خانواده هستیم و الویت هم باید باشیم تا بچه سالم تربیت کنیم
بهش بگو تو با من خوب باشی من حال دلم خوبه وقتی حال دلم خوب باشه مادر خوبی میشم همسر خوبی میشم حتی عروس خوبی میشم همه چی به بستکی داره

سلام عزیزم من یه کانال دارم توی روبیکا به اسمه (🦋غذای کودک🦋) لینکش تو تاپیکام هست دوس داشتی عضو شو💕👍

خدایا چ روزای سختی رو سپری کردی
انشالله ازین ب بعد ارامشو خوشحالی بیاد توی زندگیت

😭😭😢😢😢وای خدا لعنتشون کنه

اون روزا گذشت ولی من باعث بانیشو سپردم به خودش خدا خودش جوابشو بده . سر لجبازی خانواده شوهرم کم مونده بود بچم از دست بره خدا جواب تک تکشونو بده الهی امین

سوال های مرتبط

مامان آریا مامان آریا ۶ ماهگی
سلام مامانا اومدم از تجربیاتم بگم من بچم تب داشت و اسهال همه گفتن از دندانه و بد 3روز بردم پیش یه دکتر بی سواد درمانگاه دارو داد ژل برای دندان گفت از دندانه دیدم بد چند روز بی قرار تر و آبش بیشتر دوباره کنه احمق بردم پیش همون باز گفت از دندانه استامینفون و ازیترو مایسین داد گفت یه کوچولو سرما خورده اشکال ندارد تو ایام اربعین بود متخصص ها نبودن دوباره بردم بیمارستان گفتن بچه مشکلی ندارم اینقدر که دکتر بی سواد تو بیمارستان بود شب دیگه بچم خیلی بی قرار شد به حدی جیغ میزد که صداش گرفته بود و ته گلوش زخم شده بود دیگه خودمون رو رسوندیم بیمارستان یه شهر دیگه هم دکتر بچه رو تو اورژانس دید گفت از من گرفتن سرم و آمپول تو سرم بدش خون گرفتن و بردنش ای سیو من که داشت نفسم بند میومد نفهمیدم چی به چی شد که دیدم دکتره داره با داداشم دعوا می‌کنه چرا بچه رو زودتر از اینها می‌آوردین دکتر کلی دعوا که داداشم جریان رو برای دکتر توضیح داد به دندان این علائم ربطی نداره بچه ویروس گرفته یک هفته ای سیو به خاطر نادونی بقیه و خودم بدش دوروزه هم بخش بدش مرخص شد الان هنوز اون استرس و ترس تو وجودمه تورو خدا مواظب باشین بچه ها خیلی گناه دارن منکه آب شدم به معنای واقعی همیشه دعام اینه خدایا هیچ بچه ای رو بی مادر هیچ مادری رو بی بچه هیچ پدری رو شرمنده زن و بچه نکن
مامان امیررضا مامان امیررضا ۱۲ ماهگی
یکماه با همین موضوع گذشت هروز منتظر مرگ کوچولوت باشی اخرین شب وضعش وخیم شد پدرم عصبی شد امضا کرد که انتقالش بدن بیمارستان خصوصی اهواز که باما دوساعت و نیم فاصله داشت با کلی بدوبدو امبولانس اجاره گرفت انتقالش دادن اهواز مامان و بابام همراهش رفتم منم کارم شده بود گریه که چه ادمی بودم ناشکری کردم داداشم تشنج مغزی میکرد طوری که فقط تو نوار مشخص بود خیلی عادی و طبیعی داشت رشد میکرد بیمارستان خصوصی یکم بهتر شد البته مامانم نمیتونست شیر بده گفتن شیرت باعث میشه بچه خفه بشه داداشم شیر خشکی شد خلاصه بیست روز دیگه با سختی و استرس گذشت و داداشم مرخص شد مامانم خوب بهش میرسید منم کمکش میکردم چند روز گذشت از مرخص شدنش که مامانم پاهاش شکست دیگه اون موقع مسئولیت بچه افتاد گردن من کنارش میخوابیدم و براش شیر درست میکردم و...یعکم بعد ترخیص از بیمارستان داداشم شده بود زندگیش از شب تا صبح گریه گریه های بد طوری بود که رو پاهام میخوابید تا صبح روی زمین میگذاشتم دوباره گریه میکرد گریش وحشتناک با درد بود دیگه کم کم قلقش دستم اومده بود و فقط بغل من اروم میشد حتی جرئت رفتن به دستشویی رو نداشتم یکروز ظهر نشسته بودیم بابام دستش رو جلوی چشم ها‌ش کشید به مامانم گفت چرا چشماش چیزی رو دنبال نمیکنه مامانم با بابام دعوا کرد گفت چرا عیب میزاری روی بچم چیزی‌ش نیست این حرف بابام باعث شد بره تو مخم هر وقت میخوابید میرفتم توی اینترنت چیزای خوبی نمینوشت توی اینترنت گفته بود نور گوشی رو چشم ها‌ش بگیر اگر بست یعنی مشکل نداره اما دادشم انگار نه انگار حتی پلک نمیزد خیلی عصابم خورد شد مامانم حرفام قبول نمیکرد میگفت مگه بچم چشه اونم نگران بود اما نمیخواست قبول کنه ادامه دارد...
مامان شازده کوچولو💎 مامان شازده کوچولو💎 ۸ ماهگی
داستان حقیقی یکی از شما
یاسمین
پارت ۳۹

وقتی خواهرم فرار کرد و رفت بچه‌اش ۱۰ ماهش بود و من ۱۵ سالم.
تمام مسئولیت این بچه رو به عهده گرفتم.
پسرش شیر مادر می‌خورد با رفتن نیارا خیلی بی‌قراری کرد اما چاره‌ای نبود.
یادمه چند شب تا صبح بیدار موندم تا بچه به شیر خشک عادت کرد.
تمام مسئولیت‌هاش از حموم بردنش تا خوابش و نگهداری و آروم کردنش همه چیزش با من بود پسر نیارا شده بود پسر من...
از شانس من دقیقاً همون زمان کرونا اومد ،
مدرسه‌ها آنلاین شد من که اون موقع اصلاً هیچ گوشی نداشتم و اجازه هم نداشتم گوشی داشته باشم مجبور بودم با گوشی مدل پایین مامانم که حافظه نداشت و اینترنتش ضعیف بود و همیشه هنگ میکرد، سر کلاس باشم.
وای از اون روزی که مامانم خونه نبود و کلاس‌های من شروع می‌شد ، دقیقاً اونجا بود که احساس کردم نمی‌تونم درسمو ادامه بدم چون این وضعیت واقعاً برام غیر قابل تحمل بود.
کلاس‌های آنلاین وقتی گوشی ندارم،
بچه‌ای که افتاده گردنم، خستم کرده بود...
یه روز خونه خالم بودیم که یکی تماس گرفت با مامانم گفت خواستگاره...
مامانم معمولا جواب همه خواستگارا رو یکی می‌داد، به همشون می‌گفت بچه ست ، داره درس می‌خونه.
اما اون شب بهشون گفت خبرتو می‌کنم
مامان کــایـرا🎀 مامان کــایـرا🎀 ۱۰ ماهگی
#پارت_پنجم
در حال زور زدن بودم. پرستارا هم کمکم میکردن که زودتر بیاد دنیا و آمپول بی حسی رو زدن و برش رو زدن ولی منم متوجه نشدم
بعد چند دقیقه دیدم دختر کوچولوی مو مشکیم به دنیا اومد🥺🥲🫀
خیلی حس قشنگی بود یه آخيش از ته دل گفتم🥺
و شروع کردن بخیه زدن ، یه اسپری میزدن ئه‌م میگفتن این بی حسیه ولی خیلی میسوخت ولی من باز حس میکردم که دارم بخیه میخورم ولی بخیه های داخلی رو اصلا متوجه نشدم . اومدن که شکممو فشار بدن و خیلی درد میکرد و داد میزدم چون خیلی درد میکرد . بخیه هام تموم شد و اومدن زیرانداز جدید انداختن برام و مرتب کردن همه جارو و گفتن که همراهم بیاد کمکم کنه لباسامو بپوش ساعت ۲ و نیم نصفه شب بود که مامانم اومد با یه دسته گل🥺💖
بهم تبریک گفت و بغلم کرد و رفت پیش خانوم خانوما داشت دستشو می‌خورد معلوم بود گرسنشه😂
هروقت گریه میکرد صداش میکردم آروم میشد🙂
مامانم دخترمو آورد و بهش شیر دادم و کمکم کرد لباسامو پوشیدم و گذاشتنم رو ویلچر و بردنم بخش . پرستاره به مامانم میگفتن خیلی دختر خوبی اصلا ما رو اذیت نکرد اصلا داد نزد دخترشم خوب اومد دنیا
دیگ ساعت ۳ بود که رفتم بخش و کمکم کردن که دراز بکشم ولی بچم نبود چون وقتی داشت شیر میهورد سینم میخوره رو بینیش و یکم نفسش بد میشه و یکمی تو دستگاه میزارنش ولی بعدش مادرشوهرم و مامانمو صدا زدن رفتن لباس کردن تنش و اوردنش کوچولومو🥺💗
مامان فندق مامان فندق ۱۱ ماهگی
سلام‌مامانا بیاین بگید مامان بدی عستم؟؟😭😭😭😭😭😭
پسرم از ۸صبح بیدار بود هی نق میزد هر کاری میکردم نمیخواد ساعت ۱۱ بود دیگه خوابم‌میومد عصبی شدم داد زدم چند با داد زدم‌ناشکری کردم یک لحظه دیگه حالا تکرارش نمیکنم ولی باز تو دلم گفتم دختر ناشکری نکنی یه وقت نگا پسرم کردم بهم می‌خندید گریه کردم خلاصه ساعت ۱۲ خوابونمدش ساعت ۲ک بیدار شویم سرفه میکزد و مدام نق میزد ،ساعت ۳بکد مامانم اومد سر بزنه عوضش کرد شیر بهش داد یهو مامانم بلندش کرد که آرومش بگیره آبشاری استفراغ کرد افتاد به سرفه و گریه دیگه آروم نشد بی حال شد تب کرد نوبت گرفتم دکتر شوهرم اومد ،من ساعت ۲ظهر یه تیتاب و چایی خوردم دیگه هیچی نخوردم تا الان ی چایی یک تکه کیک خوردم بردیمش دکتر گفت گلوش خلط داره و آبریزش و تب براش یه کلی دارو نوشت فقط دارم به صبح فگز‌میکنم ک گفتم من بچه بزا چیم بود همش میگم نکنه چیزیش بشه تبش زیاده و خیلی گریه میکنه سری پیش ک سرما خورد اصلا گریه نمی‌کرد تب نداشت یا حتی‌بی حال نبود چیکار کنم با عذاب وحدانم‌ از اون موقع ک اومدیم تو بغلم اصلا نمیتونم بزارمش زمین ک‌ بلند شم‌حتی شام درست کنم
مامان جوجه جان مامان جوجه جان ۶ ماهگی
من دلم چندتا بچه میخواد و صبرمم زیاده ولی..
اما چیزی که منو اذیت میکنه اینه که واقعا دیگه از زایمان و بارداری میترسم
9ماه بارداری سختی داشتم که از ماه اول هیچ اشتهایی به هیچ غذایی نداشتم و از گرسنگی حالم به حدی بد میشد که میشنستم گریه میکردم ولی نمیتونستم غذایی بخورم..
گلاب به روتون هر روز صبح استفراغ میکردم..
ته تهشم بچه درست وزن نگرفت.. کلی منو ترسوندن و بردن سزارین و من به شدت تو بیمارستان حالم بد شد.. بیمارستان شلوغ بی نظم عرفان نیایش که تو ساعت غیرملاقات اجازه میداد هرکسی سرشو بندازه زیر بیاد تو بخش زنان! برای تخت بغلی 5تا ملاقاتی راه دادند 5ساعت تمام توی سر من داد و خنده بود تا اخر حالم بد شد و فشارم رفت روی 15 و حس سکته داشتم!
بعدم که التماسشون کردم اتاقمو عوض کنن با کلی منت عوض کردتد و با من لج افتادن
در اتاق جدید
تخت بغلیمم سز اورژانسی بود شب آوردند و دوساعت در ساعت 10 شب که اصلا ملاقات ممنوعه 10 تا ملاقاتی راه داده بودند براش و هرچی میگفتم توان ندارم اینقدر شلوغه گوش ندادند... ولی به من میگفتن باید همراهت بره پایین بعد همراه بعدیت بیاد بالا.... که همراه منو فرستادن پایین و بچم از گرسنگی گریه میکرد من توان نداشتم بردارمش خانم ملاقاتی تخت بغلی اومد برداشتش داشت میبردش اونطرف منم کلی التماسش کردم تروخدا بچمو نبرید.. تا زمانی که همراهم اومد
ادامه کامنت
مامان بارانا مامان بارانا ۱۲ ماهگی
بعد از ۶ ماه اومدم تجربه سزارین براتون بزارم دیر نیست که😂
من ۳۸ هفته و ۴ روز بودم که بستری شدم رفتم تشکیل پرونده دادم انژوکت زدن و نوار قلب گرفتن و سرم وصل کردن و منتظر موندم دکترم بیادمن حتی یه ذره هم استرس نداشتم فقط میخپاستم زودتر دخترمو ببینم دکترم که اومد پرستارا اومدن برای سوند وصل کردن که نگم چه دردی داشت افتضاح اصلا خیلی بد بود یعدم تا بهش عادت کنم طول کشید .منو رو تخت جابجا کردن و بردن اتاق عمل اونجا گفتن خودت از روی این تخت جابجا شو که خودم جابجا شدم و دکتر بیهوشی اومد چون من بی حسی از کمر بودم امپولو زد که من اصلا حس نکردم چیزی پاهام داشت بی حس میشد سرم و دستگاهها رو وصل کردن دکترا اومدن و پارچه سبز رو انداختن جلو صورتم مشغول شده بودن که من لرز شدید کردم تخت داشت تکون میخورد از شدت لرز یهو شکممو فشار دادن و صدای دخترم اومد اینقد لرز داشتم نمیتونستم چشامو باز نگه دارم دکتر دخترمو نشونم داد یه دختر سفید با یه عالمه موهای مشکی دقیقا همونجور که تو خوابم میدیدمش دگ لرزم خیلی زیاد شد دوتا قرص زیر زبونی دادن و دوتا دوز امپول زدن ولی فایده نداشت داشتن بخیه میزدن و یه پرستار هم بالای سرم مواظب لرر و فشار من بود بخیه که تموم شد پتو انداختن رو من رفتم ریکاوری که اونجا حالم بدتر شد اونجا ۴ دوز دارو گرفتم دکترم مدام میومد چک میکرد.بچمو اوردن برای شیر خوردن که من شیر نداشتم همینجوری چندتا مک زد و بردنش. بعد از نزدیک دو ساعت که حس پاهام برگشت منو از ریکاوری بردن سمت اتاق اونجا بود که دیدم بچم تو اتاق نیست از شوهرم پرسیدم گفت بردن لباس تنش کنن. فکر میکردن من هوش و حواسم سر جاش نیست لابلای حرفاشون فهمیدن دخترم موقع تولد کیسه اب که پاره میشه یه مقدار اب میره تو ریش.تاپیک بعدی