۱۴ پاسخ

جواب همشونو بده و اگه خیلی فشار روته بچتو بردار و برو و یه دادگاه عم برو نمیخوای طلاق بگیری ها ولی یه دادگاه برو بترسونشون

و اینم بگم بچه تا ۷ سالگی از مادره اصلن نترس ک بچتو میگیرن یا ن خونتو جدا کن

شوهرتو ببر دادگاه ازش کاغذ بگیرن ن حق دارن خانواده شوهرت بیان خونه شما ن حق داره خانواده خودت بیاد

منکه بودم اصلا از جام بلند نمیشدم میزاشتم کهنه ها بمونه خونه رو بوی بد برداره که بدشون بیاد و دیگه نیان
منم یه چیزایی هیچوقت از یادم نمیره اتگار کینه کرده تو دلم
ازشون بدم اومده هم شوهرم هم خانوادش

عزیزم مجبور نیستی که کنیزیشو بکنی میتونی جوابشو بده چرا ساکت موندی تا میخوای ساکت باشی همه سرت با هر سازی که بخوان برقصن چه شوهرت چه ننه‌اش باشه جوابشو بده

چطوری پارشون نکردی

نرو بزار اصلا نیان پیشت،چقد بیشعورناااا

خداروشکر ک گیر آدم حسابی افتادیم من جاریم تازه یک هفته بود عقد کرده بود اومد 5روز موند پیشم مادرشوهرم و مامانمم ک‌نگم اعصای دستم خدا ازشون راضی باشه و عمر با عزت بده بهشون

چقدر صبور بودی واقعا عزیزم🥺

عزیزم چ صبری داشتی

دردمادرشوهرم بیفته روسرمن تادوسه هفته نزاشت من دست ب هیچی بزنم لباسای منو بچمم میشست

عزیزم اون روزا گذشت ولی خاطرش تا ابد از یادت نمیره
خدا بچت حفظ کنه گلی

ببین کلا قطع ارتباط کن کثافتا

بر عکس بوده همون بهتر که باهاشون رفت وآمد نکنی

بجای اینکه اونا وردست تو کارکنن تو کارمیکردی
چقد بی فهمن اخه از یطرف حق داری من زنگ میزدن میگفتن بیاییم میگفتم ن فعلا نیایید ناراحت نمیشم
خودشونم خوشال میشدن

وای عزیزم چ دل گنده ای داشتی

سوال های مرتبط

مامان هاکان🐤💙 مامان هاکان🐤💙 ۸ ماهگی
😔نمیدونم چرا ولی هیشوقت خاطرات بد زایمانم از یادم نمیره کل حاملگی خونه مامانم استراحت مطلق بودم یه نفر از خانواده همسرم نیومدن بگن خوبی بدی .. به کنار بعد زایمان که از بیمارستان مرخص شدیم رفتم خونه مامانم خانوادش گوششو پر کردن و دعوا راه انداختن اومدن بچه رو ببرن بمنم گفتن میایی بیا نمیایی خود دانی منم کسیو که ۹ ماه تو وجودم بودو نمیتونستم ول کنم منم باهاشون اومدممم .. خلاصه با مامانم اینا دعوا کردن و منو اوردن خونه خودم که تازه خونه رو چیده بودم و هیچی نبود مامانمم نزاشتن بیاد پیشم بمونه . خلاصه من اومدم شیر نداشتم اصلا بچمم تا صبح گریه میکرد یزیدا براش شیر خشک نمیدادن که بچه شیر خشکی میشه بچم سه روز گرسنه موند فقط با اب .😭 انقد بی حال بود دیگه گریه هم نمیکرد بردیم دکتر . البته یه دکتر بی سواد . استامیفون داد هر دو ساعت پنج قطره . مادر شوهرمم قطره چکونو پر میکرد میریخت دهن بچم میگفت بزا زود تبش بیاد پایین 😭😭😭😭 بیچاره بچم دیگه یه ذره هم گریه نمیکرد خدا به دادش برسه خاله شوهرم اومد تب سنج اورد دیدیم تب بچه ۳۸.۵ درجا گفت ببریم بیمارستان بردیمش ازمایش گرفتن به زور رگش پیدا میشد بچمو سوراخ کردن دستشو زردیش ۱۵ بود پسرم بستری شد دکتر اومد داد زد گفت به بچه انقد شیر ندادین و استا دادین بدنش کم اب شده خونش لخته زده 😔😔😭😭😭😭خدایا میگفتن اگه دیر میاوردین بچه تلف میشد خدایااا به بزرگیت قسم هیچ مادریو با بچش امتحان نکنه . من با سانسور نوشتم .. من عاشق شوهرم بودم . هستم ولی رفتارایی که با من کرد هیشوقت یادم نمیره تا اخر عمرم بخاطر اون دردایی که کشیدم اون استرسایی که چن روز کشیدم یادم نمیره خدایا مرسی که پسرمو بهم برگردوندی
مامان آدرین مامان آدرین ۶ ماهگی
دیشب پسرم خیلی نق میزد ،ساعت خوابش بود و نمیخوابید ،من بودم و کلی ظرف نشسته و پسرم که گریه میکرد ،شوهرم از خستگی دراز کشیده بود و نگاه میکرد ... میدونم واقعا خسته بود ،آرایشگره و از صبح تا ۸ شب سر‌پا و دست تنهاست تو مغازه. ولی من از دستش شاکی بودم ،توقع داشتم‌بیاد بچه رو بگیره که من به کارمم برسم و هم اینکه خسته نشم از گریه هاش. شوهرم پاش درد میکرد و تنهایی داشتم حرص میخوردم ،خیلیییی عصبی شدم و یه مامان عصبانی بودم که هی غر میزدم که پسرم بخواب ،خسته شدم ،ای بابا و فلان... با پسرم بداخلاقی کردم تا اینکه گفتم بابا لامصب بیا بگیر بچه رو یه کم مغزم آروم‌بشه من از صبح دارم باهاش کلنجار میرم. اومد بچه رو گرفت یه کم اروم‌شدم‌،بعد میگم خب میدونم خسته ای ولی وقتی میبینی دارم عصبی میشم و خسته ام‌بیا بچه رو بگیر چند دیقه کافیه تا اروم‌بشم. حالا ایناش هیچی ، اصلا با همسرم مشکلی ندارم و درکش میکنم و اونم همیشه درک میکنه منو ،فقط نمیدونم چرا دیشب انقدر عصبانی شدم و از اینکه با پسرم بد اخلاقی کردم و هی غر زدم ناراحتم و عذاب وجدان دارم
مامان آنیسا مامان آنیسا ۷ ماهگی
سلام خانما وقتی به زایمانم نگاه میکنم ۱۸ سالم بود چه دردی تحمل کردم طبیعی بودم تو ۳۶ هفته گفتن خونرسانی به جنین کمه بدون درد رفتم بیمارستان سه روز بستری بودم تا زایمان کردم شب اول قرص فشار دادن دیدن فایده نداره سه تا امپول فشار زدن تو سرمم داشتم از درد میمردم دسته های اهنی کنار تختمو از بست فشار دادم داشت کنده میشد وازم دیدن فایده نداره دهانه رحم باز نمیشه یه چیزی شبیه سرم بود سرشو وادم رحمم کردن یه چیزی بود که فک کنم دهانه رحمو باز میکرد کیسه ابمو زدن ترکوندم فقط اب میخوردم بالا میاوردم از پاهام خون سرازیر شد گفتم الان بچم کاری میشه التماس میکردم میگفتن نه عیبی نداره من ارتجاعی بود پردم اونشب پردم پاره شد وای از هرلحظه که منو ماعینه میکردن قلبم وایمیستاد تا ۴ درجه رفتم دیگه ماما همراهم اومدم و یه دستگاه با خودش اورد گفت مث حالت چهار دسته پا وایستاه منم رو تخت وایستادم دستگاه گذاشته رو کمرم بچه اومد تو لگنم سرش دیده شد با روشهای ماماه همراهم زور زدم ۶ تا بقیه داخلی خوردم فقط خدا یعنی رسوند ماماه همراهم هنوز که هنوزه دعاش میکنم و موقع بخیه زدن بیحس نشدم وقتی سوزن تو گوشتم فرو میکردن داشت چشام سیاهی میرفم از اینور دیگم که انقد دلم فشار دادن که زپرستارهمیگفت استخونای کمرشو حس میکنم ولی خداروشکر با تموم سختیای درداش دخترم کنارم خابیده
مامان امیررضا مامان امیررضا ۱۰ ماهگی
یکماه با همین موضوع گذشت هروز منتظر مرگ کوچولوت باشی اخرین شب وضعش وخیم شد پدرم عصبی شد امضا کرد که انتقالش بدن بیمارستان خصوصی اهواز که باما دوساعت و نیم فاصله داشت با کلی بدوبدو امبولانس اجاره گرفت انتقالش دادن اهواز مامان و بابام همراهش رفتم منم کارم شده بود گریه که چه ادمی بودم ناشکری کردم داداشم تشنج مغزی میکرد طوری که فقط تو نوار مشخص بود خیلی عادی و طبیعی داشت رشد میکرد بیمارستان خصوصی یکم بهتر شد البته مامانم نمیتونست شیر بده گفتن شیرت باعث میشه بچه خفه بشه داداشم شیر خشکی شد خلاصه بیست روز دیگه با سختی و استرس گذشت و داداشم مرخص شد مامانم خوب بهش میرسید منم کمکش میکردم چند روز گذشت از مرخص شدنش که مامانم پاهاش شکست دیگه اون موقع مسئولیت بچه افتاد گردن من کنارش میخوابیدم و براش شیر درست میکردم و...یعکم بعد ترخیص از بیمارستان داداشم شده بود زندگیش از شب تا صبح گریه گریه های بد طوری بود که رو پاهام میخوابید تا صبح روی زمین میگذاشتم دوباره گریه میکرد گریش وحشتناک با درد بود دیگه کم کم قلقش دستم اومده بود و فقط بغل من اروم میشد حتی جرئت رفتن به دستشویی رو نداشتم یکروز ظهر نشسته بودیم بابام دستش رو جلوی چشم ها‌ش کشید به مامانم گفت چرا چشماش چیزی رو دنبال نمیکنه مامانم با بابام دعوا کرد گفت چرا عیب میزاری روی بچم چیزی‌ش نیست این حرف بابام باعث شد بره تو مخم هر وقت میخوابید میرفتم توی اینترنت چیزای خوبی نمینوشت توی اینترنت گفته بود نور گوشی رو چشم ها‌ش بگیر اگر بست یعنی مشکل نداره اما دادشم انگار نه انگار حتی پلک نمیزد خیلی عصابم خورد شد مامانم حرفام قبول نمیکرد میگفت مگه بچم چشه اونم نگران بود اما نمیخواست قبول کنه ادامه دارد...
مامان امیرطاها مامان امیرطاها ۷ ماهگی
دیشب مراسم بودیم.
همه خیلی لطف داشتن و هرجا میرفتم از امیرطاها کلی تعریف میکردن و بغلش میکردن و باهاش بازی میکردن. همینطور که نشسته بودم با چندتا از دوستام دورهم و بچه هامون پیشمون بودن یهو یه دختر بچه ۵،۶ ساله که نمیشناختمش اومد نزدیکمون، یه کم نگاهمون کرد و ما گرم صحبت بودیم با دوستام، اومد پیش طاها نازش کرد و یهو در کسری از ثانیه مچ دست بچه م رو محکم گاز گرفت 😳😭 اینقدر سفت که جای دندوناش روی مچ بچه مونده بود 😭 من که اولش نفهمیدم چی شده چون پشت به من بود یهو دیدم دوستام حمله کردن سمتش و خواستش جداش کنن از امیرطاها 😳 بعدم سریع پاشد فرار کرد رفت 😭 اینقدر بچه م گریه کرد و دلش از حال رفته بود که خدا میدونه 🥺😔

البته بعد فهمیدم دختر بچه با مامان بزرگش اومده، مامان بزرگشم خیلی عذرخواهی کردن ازم، اما اینقدر ناراحت بچه م بودم که حوصله نداشتم بحث کنم باهاشون. نمیدونم دلیل کارش چی بود ولی بالاخره اونم بچه ست !
حالا نمیدونم چرا امروز پسرم از صبح بیحاله ! شاید باورتون نشه ولی جای دندونای دختره هنوز روی دستش پیداست 😢😭

بمیرم براش، تا بود از داداشش میخورد! حالا از دختر غریبه ! 😅😔
مامان افـــرا🩷🎀 مامان افـــرا🩷🎀 ۸ ماهگی
شب اولی که زایمان کردم رو هیچوقت یادم نمیره
یه حس عجیب بود تا
شب قبل تو شکمم تکون میخورد خودشو سفت می‌کرد
ولی امشب دیگه نه
شکمم خالی بود و خودش کنارم
انگار بدنم عادت کرده بود بهش همه وجودم غریبی می‌کرد غریبی ک توش افتخار داشت انگار قلبم ریه‌هام رحمم همه وجودم بهم می‌گفتن ما کارمونو انجام دادیم امانتیت رو به نحو احسنت نگه داشتیم
قلبم تا شب قلبش محکم می‌زد جوری که خودم حس میکردم تکونم میده خب داشت به دونفر واسه حیات کمک میکرد
ولی اون شب آروم می‌زد از آرامش وجودش اون شب
اعضا بدنم حس اینو داشت ک انگار یه مهمون پر زحمت اومده بود نه ماه مونده بود همه رو به وجودش عادت داده بود حالا رفته بود
هم خسته بودن از این نه ماه فشار
هم دلتنگ از رفتنش
هم مغرور بخاطر تواناییشون
وقتی اون شب تو بیمارستان به رسم عادت دستمو گذاشتم رو شکمم که با حس کردنش بخوابم
شکمی ک پوستش شل شده بود و کوچیک و بی حس قلبی که تند نمی‌زد نفسی که تنگ نبود اینا همه بهم فهموند که تموم شد این نه ماه ماموریت اعضا بدنم تموم شد حالا هم غریبن هم دلتنگن هم خسته

خدایا شکرت که مسبب تموم این اتفاقات خودتی
خیلیا چشم انتظارن خدا به دل اوناهم نگاه کن❤️