۹ پاسخ

تقریبا اکثر کسایی که دیدم طبیعی زایمان کردن تجربه ی بدی داشتن از زایمانشون متاسفانه.. خیلی جالبه تو کشور ما با اینکه اینهمه به طبیعی زایمان کردن اصرااار دارن ولی یکم به کادرشون رفتار درست با مادر رو یاد نمیدن ، آموزش لازم و امکانات هم که تو سرشون بخوره

خاک تو سرش بیشعور🥺

من زایمانم سزارین بود دوهفتگی دخترمو بردم عکاسی با خواهرم و شوهرم
من کاری نمی‌کردم فقط همراه بودم
خب تازه زایمان کرده بودم اونم سزارین هفت لایه شکم پاره میکنن
دخترمم شبا تا صبح بیدار بود
اما گفتم یادگاری بمونه براش
عکاسه دوتا خانوم بودن گفت بیا با همسرت و دخترت عکس سه نفره بگیرم گفتم نه امادگیش رو ندارم
با اینکه لباسم خوب بود اصلاح کرده بودم مژه داشتم اما واقعا آمادگی برای عکس نداشتم
جلوی شوهرم برگشت گفت چ‌مامانه بی حالی یکم ب خودت بیاااا🥲این حرفش موند توی دلمممم

عزیزم منم همه کارای قبل زایمانم کردم چون قراربود سزارین بشم، فقط مونده بود تاریخ بگه دکترم که برم کاشت مژه و بافت مو قبل عمل که خدا خواست و دخترم ۳۵ هفته طبیعی به دنیا اومد اونجا همه میگفتن وای چه مامانی هستی یکم به خودت برس یه آرایشم نداری. درصورتیکه من با درد شدید رفتم بیمارستان حالم انقدر بد بود که توان نداشتم جیغ بزنم چه برسه به خودم برسم.
بیخیال از اون روز فقط چیزای خوبش یادت بیاد.

منم خیلی درد داشتم و دهانه رحمم باز نمیشد مامانم گف نمیتونه تحمل کنه خب عمل کنین ماماعه برگشت گف خب نمیزایید به ما چه🥲یبارم ک بعد زایمان بخاطر سردرد بستری شدم یه پرستار پرسید حامله ای گفتم نه با بغلیش خندیدن و گفتن شکمشو انگار حاملس🥺انقددد دلم شکست که

منم طبیعی زایمان کردم و جفتم مونده بود بردنم عمل اما خداروشکر زایمانم راحت و خیلی خوب بود

من بعد از زایمان قیافم خیلی بد شده بود و‌م‌هام ژولیده صورتم ورم کرده یدونه از این پرستارا لبخند زد به مسخرگی،تکنسین اتاق عمل هم سر دسلتشویی داشتن من بد رفتار کرد

قربونت برم این وسط یاد چی افتادی ماشاالله نی نی الان ۶ ماهشه خاطره پوچ تر نبود که اذیتت کنه.منم آشفته بودم اون روز خیلی زیا طوری که دکتر اومد بالا سرم و گفت بازم بچه بیار که بچه هات قشنگن.اما بیچاره شوهرا که باید خرج بدن.یهو پرستار برگشت گفت نه این پیداست خرجش بالا نیست.منو میگفت چون آشفته بودم.بهترین بیمارستان خصوصی هم رفته بودم اونوقت با کنایه بهم اینو گفت😅😅

وااااااااای مادر
چقد سخت بوده واست 😔🥺

سوال های مرتبط

مامان مهــدیار🐣💛 مامان مهــدیار🐣💛 ۹ ماهگی
بیاین از خاطره خوب و بد زایمانتون بگین
منکه درسته بهترین لحظه هر زنی لحظه تولد بچشه ولی من خیلی اذیت شدم و خاطره خوبی برام نشد
سه روز من درد داشتم و نمیدونستم درد زایمانه روز سوم شدید شد رفتم بیمارستان و تقریبا شیش سانت شده بودم و انصافا خیلی خوب پیشرفت کردمو یک ساعته فول شدم ولی دکتر شیفت تشخیص داد که نمیتونم طبیعی زایمان کنم و منو بردن سزارین بماند که بیمارستان و رو سرم گذاشتم از درد سزارینم چون خونریزی زیادی کردم و چون سه روز بود درد میکشیدم رحمم کش اومده بود کلی با دارو تونستن خوبم کنم و یه واحد خون گرفتم چون خیلی خونریزی حین عمل داشتم تا دوروزم منو نگه داشتن و خب درد سزارینم از یه طرف دیگه که خودتون بهتر میدونین چقدر بده من تا ده روز از درد گریه میکردم و بعد چهارده روز از زایمانم چون پسرم عفونت ادرار گرفت ده روزم بستری شد من با اون وضعم تو بیمارستان بودم و خدا میدونه چی به من گذششت در کل روزای اول خیلی حالم بد بود بماند که دیگران درک نمیکردن و همش خونمون میومدن و من نیاز به استراحت داشتم ولی نکردم و الان عوارضش و دارم میکشم 😔
شما هم بیان تعریف کنین سرگرم شین هم تجدید خاطره شه❤️
مامان مهبد مامان مهبد ۷ ماهگی
سلام مامانا
بیایین یکم درد و دل کنیم، بچه داری خودش یه پروسه بزرگه که واقعا نیاز داریم کسی در کنارمون باشه هوامون رو داشته باشه، مخصوصا از نظر روحی و روانی . تو این مدت خیلی حرفایی زدن که اگه نمیزدن نه از چشم ما می افتادن نه اینکه واقعا زدن اون حرف تاثیری روی زندگی خودشون نذاشته فقط خودشون رو اون لحظه خالی کردن و چقدر فشار روانی رو روی ما زیاد کردن حالا از مادر خودمون بگیر تا هفت پشت غریبه ..... ولی بیشتر از همه اون چیزی که تو ذهن حداقل من باقی مونده و روح و روانم رو خورده حرفهایی بوده که از عزیزترین های زندگی خودم شنیدم، که از همون روز اول بیمارستان و بعد از زایمان شروع شد، ۱) همون روزی که زایمان کردم و رو تخت بیمارستان بودم یه عزیزی اومد ملاقات و یه نگاه بهم کرد و گفت انگار یکی دیگه هم اون تو ( داخل شکمم) جا مونده . و چقدر اون لحظه درد داشتم ولی الان درد رو یادم رفته ولی اون حرف رو نه، ۲) روز دوم بعد زایمان ترخیص شدم و رفتم خونه و یه عزیزی که اومده بود کمک حالم باشه گفت برو یه دوش بگیر بیا برا خودت شام بپز یکم جون بگیری و من با حال در مونده داشتم فکر میکردم من یه روزه زایمان کردم الان باید وایسم پای گاز!!!! دارم فکر میکنم اینکه عدد گذاشتم ممکن تا هزار هم بشمارم و این حرف ها و کدورت ها و زخم زبون ها که توی ذهنم باقی موندن تموم نشن ..... میخوام بگم ما مادریم، همون دخترای دیروز که زندگی مون بعد از بدنیا اومدن بچه هامون به دو قسمت کاملا متفاوت تبدیل شده ، از ما که گذشت ولی یاد گرفتم اگه رفتم دیدن کسی که بچه ش تازه بدنیا اومده اگه بلد نیستم حرف مثبتی بزنم حداقل سکوت کنم و هیچ حرفی نزنم
مامان کــایـرا🎀 مامان کــایـرا🎀 ۸ ماهگی
#پارت_پنجم
در حال زور زدن بودم. پرستارا هم کمکم میکردن که زودتر بیاد دنیا و آمپول بی حسی رو زدن و برش رو زدن ولی منم متوجه نشدم
بعد چند دقیقه دیدم دختر کوچولوی مو مشکیم به دنیا اومد🥺🥲🫀
خیلی حس قشنگی بود یه آخيش از ته دل گفتم🥺
و شروع کردن بخیه زدن ، یه اسپری میزدن ئه‌م میگفتن این بی حسیه ولی خیلی میسوخت ولی من باز حس میکردم که دارم بخیه میخورم ولی بخیه های داخلی رو اصلا متوجه نشدم . اومدن که شکممو فشار بدن و خیلی درد میکرد و داد میزدم چون خیلی درد میکرد . بخیه هام تموم شد و اومدن زیرانداز جدید انداختن برام و مرتب کردن همه جارو و گفتن که همراهم بیاد کمکم کنه لباسامو بپوش ساعت ۲ و نیم نصفه شب بود که مامانم اومد با یه دسته گل🥺💖
بهم تبریک گفت و بغلم کرد و رفت پیش خانوم خانوما داشت دستشو می‌خورد معلوم بود گرسنشه😂
هروقت گریه میکرد صداش میکردم آروم میشد🙂
مامانم دخترمو آورد و بهش شیر دادم و کمکم کرد لباسامو پوشیدم و گذاشتنم رو ویلچر و بردنم بخش . پرستاره به مامانم میگفتن خیلی دختر خوبی اصلا ما رو اذیت نکرد اصلا داد نزد دخترشم خوب اومد دنیا
دیگ ساعت ۳ بود که رفتم بخش و کمکم کردن که دراز بکشم ولی بچم نبود چون وقتی داشت شیر میهورد سینم میخوره رو بینیش و یکم نفسش بد میشه و یکمی تو دستگاه میزارنش ولی بعدش مادرشوهرم و مامانمو صدا زدن رفتن لباس کردن تنش و اوردنش کوچولومو🥺💗
مامان امیرحسین مامان امیرحسین ۸ ماهگی
مامان بارانا مامان بارانا ۹ ماهگی
پارت دو زایمان سزارین
بخاطر ناله که داشته بردن زیر دستگاه اکسیژن گفته بودن اگر تا دوساعت اوکی نشه باید بره ان آی سی یو بستری بشه تا نالش قطع بشه من اینو بین حرفاشون فهمیدن شروع کردن جیغ و‌گریه که بچمو بیارین بچم سالم بود من دیدمش اصلا حس خیلی بدیه وقتی میای تو اتاق و بچت نیست داشتم دیوونه میشدم خلاصه پرستارا ریختن تو اتاق که منو اروم کنن ارام بخش و اینا دگ شوهرم التماسشون کرد که این حالش بده بچشو بیارین نشونش بدین خیالش راحت بشه دخترمو اوردن تو شیشه بود الهی دورش بگردم بهش سرم زده بودن در حد یک دقیقه دیدمش و بردنش . از درد داشتم میپیچیدم به خودم ولی همه توانمو جمع کردم که زودتر از تخت بیام پایین برم پیش دخترم . دوبار اومدن شکممو فشار دادن یه بار توی ریکاوری یه بارم تو بخش اینم درد داشت من نمیذاشتم زیاد فشار بدن ولی دستشونو میکنن تو ناف و فشار میدن من خونریزیمم زیاد بود. خلاصه ساعت ۱۱ شب کمپوت گلابی خوردم و یه چایی خرما و دگ گفتن باید بیای پایین به مصیبتی بلند شدم ولی از من به شما نصیحت خانما اول بچرخین به پهلو و بعد با کمک نرده های بغل تخت اروم اروم خودتونو بکشین بالا به هیچ عنوان روی کمر نخواسته باشین بلند بشین چون اینحوری فشار زیادی به بخیه میاد .اومدم پایین و با کمک شوهرم و مامانم و خدمه تو سالن راه میرفتم ساعت ۱۲ با شوهرم رفتم پیش بچم دلم اتیش کرفت وقتی دستمو گرفت تو دستاش. فیلمشو دارم وقتی نکاه میکنم گریم میگیره. من فردای زایمان مرخص شدم ولی دخترمو نگه داشتن منم که دیدم بچم تو بیمارستانه فقط مرخص شدم رفتم خونه حموم کردم لباس عوض کردم دوباره برگشتم ان آی سی یو پیش بچم فکرشپ بکنین دیروز زایمان کردین روز بعدش باید تو بخش مراقبت ویژه با شکم پاره راه بری .پارت بعدی
مامان کــایـرا🎀 مامان کــایـرا🎀 ۸ ماهگی
#پارت_سوم
خب منم بردن تو یکی از اتاق ها و نوار قلب رو وصل کردن بهم و زیرانداز یکبار مصرف رو انداختن زیرم و دوباره اومدن معاینه کردن و من چون مدفوع نکرده بودم بهم گفتن تا دستشویی نکنی بچه نمیاد دنیا . بعد چند دقیقه یه لوله باریک آوردن و کیسه آبمو پاره کردن و از اون موقع دردام شروع شد ولی فعلا قابل تحمل بود و بهم گفتن هروقت کاری داشتی این زنگ بزن و منم بعد چند دقیقه دستشویی داشتم و بهشون گفتم و اومدن گفتن که برو اشکال نداره . منم رفتم دستشویی و دردام یکمی آروم شد و اومدم رو تخت دراز کشیدم
ماما شیفت شب اومد خودشو معرفی کرد و گفت هرچی خاستی به خودم بگو و تا آخر اون معاینه م کرد . و معاینه م کرد شده بود ۴ سانت تو ۲ ساعت پیشرفت خوبی داشتم و رفت دوباره و بعد نیم ساعت دکتر دارایی نیا اومد معاینه م کرد ۵ سانت بود و بهم گفت اگه ماما همراه نگیری تا دو روز دیگ بچت نمیاد دنیا😂🥲
زنگ زدن به همسرم باهاش حرف زدن و خودمم باهاش حرف زدم که واقعا سخته و اصلا نمیتونم از جام بلند شم از شدت درد چون دردام بیشتر شده بود .
ساعت ۱۰ شب بود فسقلی فعلا نیومده بود دنیا که یه خانوم اومد و خودشو معرفی کرد و گفت من ماما همراهتم خیلی خانوم خوبی بود اسمش خانوم کرمی بود خیلی بهم کمک کرد و روحیه بهم میداد و کلی میخندوندم
بهم آبمیوه و آب میداد ولی بعد چند دقیقه همشو بالا میاوردم🥲🙂
باهام ورزش کرد و حالت سجده وایسادم و اون خیلی بهم کمک کرد البته من کلاسای بارداری رو میرفتم و اون بیشتر از همه بهم کمک کرد
مامان بارانا مامان بارانا ۹ ماهگی
بعد از ۶ ماه اومدم تجربه سزارین براتون بزارم دیر نیست که😂
من ۳۸ هفته و ۴ روز بودم که بستری شدم رفتم تشکیل پرونده دادم انژوکت زدن و نوار قلب گرفتن و سرم وصل کردن و منتظر موندم دکترم بیادمن حتی یه ذره هم استرس نداشتم فقط میخپاستم زودتر دخترمو ببینم دکترم که اومد پرستارا اومدن برای سوند وصل کردن که نگم چه دردی داشت افتضاح اصلا خیلی بد بود یعدم تا بهش عادت کنم طول کشید .منو رو تخت جابجا کردن و بردن اتاق عمل اونجا گفتن خودت از روی این تخت جابجا شو که خودم جابجا شدم و دکتر بیهوشی اومد چون من بی حسی از کمر بودم امپولو زد که من اصلا حس نکردم چیزی پاهام داشت بی حس میشد سرم و دستگاهها رو وصل کردن دکترا اومدن و پارچه سبز رو انداختن جلو صورتم مشغول شده بودن که من لرز شدید کردم تخت داشت تکون میخورد از شدت لرز یهو شکممو فشار دادن و صدای دخترم اومد اینقد لرز داشتم نمیتونستم چشامو باز نگه دارم دکتر دخترمو نشونم داد یه دختر سفید با یه عالمه موهای مشکی دقیقا همونجور که تو خوابم میدیدمش دگ لرزم خیلی زیاد شد دوتا قرص زیر زبونی دادن و دوتا دوز امپول زدن ولی فایده نداشت داشتن بخیه میزدن و یه پرستار هم بالای سرم مواظب لرر و فشار من بود بخیه که تموم شد پتو انداختن رو من رفتم ریکاوری که اونجا حالم بدتر شد اونجا ۴ دوز دارو گرفتم دکترم مدام میومد چک میکرد.بچمو اوردن برای شیر خوردن که من شیر نداشتم همینجوری چندتا مک زد و بردنش. بعد از نزدیک دو ساعت که حس پاهام برگشت منو از ریکاوری بردن سمت اتاق اونجا بود که دیدم بچم تو اتاق نیست از شوهرم پرسیدم گفت بردن لباس تنش کنن. فکر میکردن من هوش و حواسم سر جاش نیست لابلای حرفاشون فهمیدن دخترم موقع تولد کیسه اب که پاره میشه یه مقدار اب میره تو ریش.تاپیک بعدی
مامان نیکا خانم مامان نیکا خانم ۸ ماهگی
یه چیز جالب و شایدم بد🥲❌❌❌








یه بار دیدم یه خانمی تاپیکی گذاشته بود نوشته بود خانمهایی که بچه دوم یا سوم آوردین،کدوم یکی بچهاتون بیشتر دوست دارید،تعجب کردم رفتم جوابا رو بخونم پیش خودم گفتم احتمالا همه گفتن معلومه که بچهامون به یه اندازه دوست داریم و این حرفااا
ولی خیلی گفته بودن مثلا بچه اولمون بیشتر دوست داریم
بعضیا گفته بودن دومی یا سومی رو بیشتر می‌خوایم
یه لحظه دلم گرفت،یعنی منظورشون از این که اون یکی رو بیشتر می‌خوایم بیشتر دوست داریم چیه؟!🥲🥲
اگه روزی که این بچها بزرگتر شدن و به این درک رسیدن که پدر مادر خواهر یا برادرشون از خودش بیشتر دوست داره و بینشون فرق میذارن چه حالی پیدا میکنن؟زندگیشون از اون به بعد چه مدلیه؟حسشون به این دنیا به پدر مادر چیه ؟! واقعا چرااااا وقتی حتی نمیتونید عشق و محبت یک اندازه هم به بچهاتون بدید اصرار به آوردن بچه های بعدی میکنید؟
این زندگی این دنیا همینطوریش همه جوره سخته همه جوره بچهامون کم و زیاد کمبودهایی دارن تو زندگی دیگه خدایی اینطوری بهشون لطمه نزنید،
اگر فکر میکنید بعد اینکه بچه بعدیتون پسره دیگه همه زندگیتون میشه فقط پسرتون یا بعدیتون دختره هم و غمتون فقط میشه دخترتون خوااااهشا نیارید آقا نیااارید
مدال نمیدن بخدا،افتخارم نیست
فقط نسل افسرده غمگین و منزوی تحویل میدین😓🫠