۲ پاسخ

مامان ایجان🥺🥺
من تازه شروع کردم بخوندن رمانت ولی از ۱ تا ۱۱ نیست😭

👀👀👀👀

سوال های مرتبط

Mahsa Mahsa قصد بارداری
یه پس تو اینستا دیدم
خانومی بچه سوم شو رایمان کرده بود دختر بود
دو تا بچه ی بزرگ‌تر هم دختر بودن
چقدر ناراحت شدم از کامنت ها
کامنت ها اینا بودن:
اخی بازم دختر شد
عه بازم دختر شد که
خنده تلخ من از گریه غم انگیز تر است
بیچاره باباعه
پسر میخواستن بازم دختر شد
و…….
خیلی ناراحت شدم واقعا من جای اون خانم بهم برخورد
اخه ما از کجا میدونیم که اونا واقعا دلشون پسر میخواسته یا نه
والا ما خودمون هم سه تا دختریم
ولی بابام عاشق سه تامونه
یک بار حتی اتفاقی از دهنش پسر نشنیدم
نه از پدرم نه از عمه و مادربزرگم (چون قدیمیا یه خورده از این حرفا میزدن)
والا شوهر عمم از مجردی با بابام دوست بوده میگه بابام مجرد بوده میگفته من پنج تا دختر میخوام
حالا مثلا یکی که ما رو نمیشناسه بگه بابای من ناراحت که پسر نداره
(پدر خودمو به عنوان نمونه مثال میزنم)
اخه ما خانوما چرا نسبت به هم جنس خودمون اینجوریم
واقعا دختر و پسر داشتن انقدر هم فرقی نداره که برای مردم این مدلی کامنت بزاریم
چه پسر باشه چه دختر چه فرقی به زندگی ما داره اخه
ایشالله همه از بچه هاشون خیر ببینن
ولی به نظر من کسی که دل یه مادر و اینجوری بشکونه
خدا یه کاری باهاش در آینده میکنه که ارزو کنه کاش پسرش هم دختر بود و سر به راه……۲
مامان هدیه امام رضا🥹 مامان هدیه امام رضا🥹 هفته شانزدهم بارداری
زمانی که من باردار بودم،یکی از دوستان دور خانوادگیمونم باردار بود واصلا وضعیت خوبی نداشت،استراحت مطلق از ماه دوم تا خود ماه نهم
یه بچه دوساله هم داشت،دوتاهم تو دلی(دوقلو)،بشدت تهدید به سقط بود باوجود سرکلاژ و پساری،یادمه اطرافیان میگفتن هر بار میره سونو ناامیدش میکنن،گذشت‌و‌گذشت تا بالاخره خدا خواست که بمونن براش دختراش،
دیشب بیرون بودیم بازنداییم، این دختر خانم هم بود،یه پرانتز بازکنم
من که بارداریم ناموفق بود و چون توی دورانی که من سقط کردم ایشون زایمان کرد،یه حس بدی داشتم،ن اینکه دلم بخواد خدایی نکرده بلایی سر بچه هاش بیاد ولی نمیدونم چرا روحم مخدوش بود..
خلاصه دیشب زنداییم گف بیا بریم پیش دوقلوها بغلشون کن انشاالله بزودی قسمتت شه،گفتم ن‌نمیتونم اذیت میشم،گف باشه پس من میرم ومیام زودی
اینم بگم زندایی دوسه سال ازم بزرگتره و کلا دوستیم تا فامیل
خلاصه رفت وبرگشت بهم گفت مامان دوقلوها،زمانی که من(زنداییم) رو دخترش باردار بود،به زنداییم گفته دعا کن خدا بمنم دختر بده🥺بعد زنداییم گفت الان جای یه دختر دوتا داره جوری که به غلط کردن افتاده،نه اینکه ناشکری کنه و نخوادشون،ولی خب یه مادر۲۵ساله با سه تابچه کوچیک بالاخره اذیت میشه،همه اینها رو گفتم که ب اینجا برسم:خدایا یه جوری برای ما بخواه و دلمون رو شاد کن که ماهم بگیم مردیم از خوشی وغلط کردم،🫠🥲
هانیــه✨ هانیــه✨ قصد بارداری
ببخشید که همش میام اینجا و از دردام میگم… اما میام اینجا با دوستای همدردم صحبت میکنم خیلی آروم میشم🫂
اخه تو دنیای واقعیم همه فقط لبخند و صبوریامو میبینن💔
.
.
این روزا، حال و هوام عجیب غریبه…
گاهی پر از نوری که نمی‌دونم از کجا میاد،
و گاهی تاریک‌تر از شب، بی‌صدا، بی‌رمق، بی‌احساس.

گریه‌هام بی‌وقفه‌ست، از اون گریه‌هایی که انگار می‌خوان از مغزت بیرون بزنن،
نه از چشمات…
گریه برای دخترکی که اسمش هنوز رو لبهامه،
برای لالایی‌هایی که هیچ‌وقت خونده نشدن،
برای قلبی که نصفه مونده…

من پر از امیدم
ولی انگار دلم ازم قهر کرده،
و من باورم نمی‌شه چقدر یه حس،
یه زندگی کوچولو توی وجودم،
منو از ریشه عوض کرد…

گاهی می‌شینم به همون پنج ماه فکر می‌کنم،
به حس تکون‌های آرومی که انگار یه عشق تازه داشت تو وجودم جوانه می‌زد،
به شوقی که باهاش بیدار می‌شدم،
به آرزوهایی که هیچ‌وقت به زمین نرسیدن.

عشق من، دخترکم…
تو تنها نبودی.
من هر لحظه با تو عاشق بودم.
و حالا که نیستی،
همه چیز توی من جا مونده،
یه حس خالی،
یه دلتنگی برای چیزی که هنوز تموم نشده ولی نیست…

و شاید بیشتر از هر چیز،
دلتنگ خودمم…
اون “هانیه”‌ای که بی‌فکر زندگی می‌کرد،
بی‌دغدغه، سبک،
نه مثل حالا که انگار هر قدم،
یه کوه درد رو دنبال خودش می‌کشه…

دخترم…
مامان هنوز هم با تو نفس می‌کشه.
با خاطره‌هات، با اسم کوچیک قشنگت که تو دلشه.
و می‌دونه که یه روز، یه جایی،
باز هم به هم می‌رسیم…

برای دلم دعا کنید، خییییلی محتاج دعاهاتون هستم😭
❤️‍🩹