قسمت بیست و سوم
رها

سرشو که برگردوند اومد جعبه رو برداره نگاهش به جمله ازمایشگاه بقیت الله افتاد و با چشمای گرد شده از تعجب و هاج و واج و مبهوت و هر کلمه ای که بتونه شوک شدنش رو نشون بده به من زل زد ، میخواست حرف بزنه، فکر میکنم میخواست بپرسه این چیه؟ اما حتی لباش از هم بار نمیشدن یه نکاه به برگه میکرد و یه نگاه به من که با به لبخند بزرگ داشتم نگاهش میکردم، برکه رو برداشت و به جعبه حتی نگاه نکرد اروم و به سختی لب هاشو تکون داد:
- ازمایش؟ ازمایشه چیه؟ مگه کسی ازمایش رو هدیه می…
بعد انگار که تازه به حرف اومده باشه با یه صدای جون دار تری در حالی که چشماش میخندیدن به من نگاه کرد گفت:
- آره؟ یعنی چی؟
بعد خنده اومد روی لب هاش .. کاغذ رو باز کرد و گفت:
- من بلد نیستم این چیه یعنی چییی؟؟
با یه دستم دستشو گرفتم و با اون یکی دستم اشکامو پاک کردم و گفتم:
- شلام باباشون من اوووومدم تو دل مامانی که زندگیتونو بهم بریزم.
یدفعه زد زیر گریه و پشتشو کرد به من رو به قبله شد و سجده شکر به جا آورد و از تکون خوردن و لرزش شونه هاش فهمیدم داره گریه میکنه.

تصویر
۳ پاسخ

یاااادش بخیر،چه روزای خوشی بود
نمی‌دونستیم با شوهرم تو چ مسیر سختی پا گذاشتیم.

من یک ماه اقدام بودم با خودم میگفتم اگه این ماه پریود شم دیوونه میشم☹️😔آنقدر گریه میکردم و غصه می خوردم میگفتم خدایا من فقط پریود نشم
حالا که میبینم شما چی کشیدی سر داشتن نینی و چقدر صبر کردی واقعا افتخار میکنم🤲♥️

ای خدا عزیزم چقد قشنگ و حس خوبی بوده 😩♥️🥹

سوال های مرتبط

مامان آیه کوچولو🩷 مامان آیه کوچولو🩷 هفته سی‌وهفتم بارداری
قسمت دهم
رها

اما جمله ای شنیدم که تمام خستگی دو سال تلاش به عشق مادر شدن رو در بدنم شعله ور کرد :
- خانوم کِی رحمت رو در آوردی؟
و من با حالتی خشک شده از شوک و استرس گفتم:
- یعنی چی؟ من روز دوم پریودیمه اومدم سونو چه در آوردنی!؟
و اونجا بود که فهمیدم باید قید همه چیز رو بزنم …
من مسیرم اشتباه بود . خیلی اشتباه …
من از اول به جای اینکه درب خانه خدا برم درب تمام مطب های شهرم رفته بودم و خدا اونجا به من گفت:
تا من نخوام برگی از هیچ درختی نمیفته …
پرونده ی آی وی افم رو پاره کردم و انداختم توی جوب آب جلوی کلینیک و با گریه به همسرم زنگ زدم که :
- من بچه دار نمیشم تو اکر بچه میخوای جدا بشیم و زن بگیر
و خدا میداند و بس که من آن شب، دیگر رنگ روز را ندیدم …! همه جا تاریک و سرد شده بود برای من ..
همسرم به من امید داد که میشه صبر کن زمان زیادی نگذشته و بیا یه کم استراحت کنیم وقفه بندازیم من به دلم هست که طبیعی باردار میشی .
من تمام روحم خسته بود شروع کردم به ورزش کردن توی خونه، دیگه اقدام نکردم هر زمان که دلمون میخواست برای دل خودمون رابطه میگرفتیم دیگه تمام داروهامو دور ریختم و حتی ویتامینی هم نمیخوردم .
برای خال خودم شروع کردم به نقاشی کردن وسایلم رو از کمد در آوردم و تابلوی جدیدی شروع کردم به کشیدن، به پرنده‌ی عروسم و گلدان هام با عشق رسیدگی میکردم و گیتارم رو با هنگ درام تعویض کردم و شروع کردن به اموزش ساز هنگ درام ..
مامان آیه کوچولو🩷 مامان آیه کوچولو🩷 هفته سی‌وهفتم بارداری
قسمت نوردهم
رها

من که پاک فراموش کرده بودم یدفعه فکری به سرم زد و مثل فنر از جام پریدم :
- همینه خودشههههه !
چشمامو گرد کرده بودم از هیجان و دوباره نشستم روی نیمکت پارک دستمو گذاشتم پشت مامانم و با هیجااان گفتم:
- شما باید بهش زنگ بزنی که طبیعی تر بشه. بهش بگو قرارمون امشب ساعت۸ توی حرم هست یادتون نره .من با رها میایم شما خودت بیا .
مادرم تماس گرفت و قرار رو جور کرد و همسرم هم موافقت کرد و قرار شد شب ساعت۸ بریم حرم و من از فکر اینکه میخوام سوپرایزش کنم یه لحظه هم نیشم بسته نمیشد .
با هم رفتیم آزمایشگاه که جواب رو بگیریم، یاد روزی افتادم که من ازدواج نکرده بودم و حتی هنوز کیست نساخته بودم و عملی در کار نبود یکی از دوستام بهم زنگ زد میای بریم ازمایشگاه؟من فکر میکنم باردارم و نمیخوام با شوهرم برم که بفهمه! و با چه ذوقی تا جوابش اماده بشه باهم رفته بودیم توی همون پارک و قدم زده بودیم و بعد که جواب ازمایش رو گرفتیم و مثبت بود و خوشحالی و ذوق دوستم رو دیدم با خودم گفته بودم: « یعنی منم همچین روزی رو تجربه میکنم!؟»
وقتی جلوی باجه پاسخ دهی رسیدم اسمم رو گفتم و جواب ازمایش جلوی دستش بود تا گرفتم عدد بتا رو نگاه کردم : ۲۹۱
برای کسی که روز موعد آزمایش داده بود خوب بود! با خوشحالی به مامانم رو کردم دیدم با لبخند بی جون و چشمای نگرانی داره نگاهم میکنه هنوز باور نداشت با صدای خوشحالی گفتم:
- قربونت برم مامان جووون شدی باور کن دیگه مثبتههههه
ولی انگااار نه انگار بنظرم فکر میکرد من اسکیزوفرنی شدم و برای همین خودش از اقای مسئول پرسید:
- دخترم میگه این مثبته ، شما ببینین چیه جوابش
اون اقا هم خندید گفت : « بله حاج خانوم مثبته مبارک باشه بریم پیش دکتر امضا کنه براتون.»
مامان آیه کوچولو🩷 مامان آیه کوچولو🩷 هفته سی‌وهفتم بارداری
قسمت پانزدهم
رها

اصلا روی دوتا پاهام بند نبودم، حتی فکر نمیکردم دارم خواب می‌بینم، خیال میکردم دیوانه شدم و توهم زدم. یبار دیگه نگاه کردم دو تا خط بود دوباره نگاه کردم دو تا خط بود سه بار چارباره و هر بار که نگاه میکردم واقعا دو تا خط بود …
اگر به نجس و پاکی کف دستشویی اعتقادی نداشتم مطمئنم اینقدر پاهام شل شده بودن که همونجا میشستم روی زمین. به سختی خودمو بیرون کشیدم و با گریه به مادرم زنگ زدم. توی همون هفته دوبار با گریه به مادرم زنگ زده بودم که شوهرم ماشین نداره شما بیاین بریم دکتر از معده درد دارم میمیرم!
وقتی صدای گریه منو شنید اونم۹ صبح با ترس و وحشت گفت:
- رها چی شده؟ معدته؟ طوری شدی؟
و بابامو صدا زد ک از خونه نرو بیرون رها حالش بده بریم ببریمش بیمارستان !
و من از این طرف تلفن بال بال میزدم که به خدا خوبم، به خداااا خوب ترین حالِ جهان رو دارم … اما انگار نه فقط من که هرکسی که سختی های منو دیده بود نمیتونست باور کنه من واقعا «حامله شدم!»
یدفعه داد زدم :
- ماماااان دو دقیقه گوووش بده ببین من چی میگم بعد از اینقدر وحشت کن!
از طرفی کلی شرمنده بودم که داد میزدم و از طرفی انگار چاره ای نبود . یبار دیگه شمرده شمرده گفتم:
- مامان حامله ام .. حالم خوبه بی بی چکم مثبته حامله ام می‌شنوی؟ حامله ام؟
و صدای بووووق ممتد پشت خط و فهمیدم مامانم تلفن رو قطع کرده.
مامان رها&روشنا مامان رها&روشنا ۱ ماهگی
ادامه 👇
هر کدوم میومدن میگفتم بابا من قرار بوده سز شم توروخدا یه فکری کنید انگار نه انگار
یه دوباره ام اینجا معاینه شدم بشدت درد داشت
ساعت ۱ شده بود سرم به دستم نواز قلب جنین هم به شکمم وصل بود که دکتر آرمان پور یه تک پا اومد. به اونم گفتم وضعیتمو ولی خندید و رفت هیچی به هیچی
بعد یکیشون اومد یه آمپول به باسنم زد گفت برا نرم شدن دهانه رحم و یکیم ریخت تو سرم گفت آمپول فشار که خیلی آروم آروم میومد
دیگه اونجا فهمیدم که قراره طبیعی زایمان کنم و حرفم به جایی نرسیده
کم کم احساس انقباض هام شروع شد و داشت زیاد میشد تا ساعت ۳ که التماس کردم گفتم حداقل اپیدورال بزنید برام لطفا خوهشا ولی اصلا گوش نکردن فقط یه گاز بیدردی آوردن گفتن انقباض داشتی ماسکو بزار رو صورتت،  حالا فکر کن با اون درد باید حواست به اون ماسکم می‌بود!!
خلاصه شیفت ماما ها هم عوض شد، و چشمتون روز بد نبینه مامایی به اسم آخرتی اومد و انگار طلب هفت پشتش رو از من داشت بسیار بداخلاق و با لحن تند و بدی گفت زود باش زود باش همکاری کن باید زایمان کنی
بدون ژل ورداشت معاینه ام کرد که بینهایت دردم اومد تو دلم فحشش دادم و دلم شکست
فشار سرم رو بیشتر کردن دردام خیلی شدید شد و داشتم جر میخوردم گفتم زهره همینجا میمیری تموم میشی
دیگه بردنم رو تخت زایمان که همون بغل بود یکی افتاد رو شکمم فشار میداد اونم از پایین هی میگفت
مامان آیه کوچولو🩷 مامان آیه کوچولو🩷 هفته سی‌وهفتم بارداری
قسمت دوازدهم
رها

چند روزی که گذشت مدام سرگیجه داشتم و معده درد های شدید و حالت تهوع های بی سابقه که پزشکم گفت برای جا به جایی مایع میانی گوشم هست .
نزدیک موعد پریودم شد و حالا دو سال و ۶ ماه از عقد و اغاز اقدام من میگذشت که به ایام فاطمیه وارد شده بودیم .
یکی از بستگان روضه و سمنو پزون دعوت کرد و صبح اون روز بود که با لکه صورتی روی شورتم از خواب پریدم و به همسرم گفتم برای من پد بهداشتی بخر من پریود شدم !
تمام سینه هام درد میکرد ولی اعصابم بی نهایت خورد و بهم ریخته بود دقیقا مثل دوران پی ام اس …
تا شب نوارم رو مرتب چک میکردم ولی خبری از لک یا پریودی نبود .. برای همین مجدد نماز خواندنم رو از سر گرفتم و روز ۳۰ ام از نذر ها بودم بعد اماده شدیم و با همسرم رفتیم مراسم سمنو پزون .
وارد روضه شدم و مادرشوهرم یواشکی به من یه پارچه ای داد و گفت:
این برای یه خانوم سیدی هست خیلی حاجت میده ببند به شکمت و اقدام کن
دلم شکست …. دلم خیلییییی شکست و حس میکردم صداشو میشنیدم.
آروم چادرم رو روی صورتم کشیدم و شروع کردم با نوای روضه خوان به گریه کردن .
به حضرت فاطمه گفتم:
نذار از در خونت دست خالی برم که اگه دستم خالی باشه و برم در خونه حضرت ام البنین، نمیگه اگه قرار بود حاجتت رو بگیری حضرت فاطمه حاجتت رو میداد؟ اون نداده منم نمیدم !؟
اون شب با حال بدی از روضه خارج شدم انگار تمام زحمات دو ماهه ام از بین رفته بود با اون جمله مادرشوهرم.
مامان دیار🤍 مامان دیار🤍 ۱ ماهگی
پارت دوم:
خانمه که تو پذیرش بود و تا ابد دعای خیرم دنبالشه اول با یه برخوردی گفت ینی چی میخوام ان اس تی بدم پروندت کو مگه الکیه ان اس تی دادن منم خسته بودم از توضیحات تکراری با لحنی که دعوا داشتم باهاش🥴 گفتم من خستم انقد هربار توضیح دادم این مدارک من ۵ روزه از هفته بارداریم گذشته هیچکس گردن نمیگیره یه معاینه میکنین و ان اس تی میگیرین میگین برو خونه..الانم هرکاری لازمه بیا انجام بده که قراره دوباره همین مسیرو برگردم خونه🥴🥴
تا پروندمو چک کرد یه نگاه به من کرد یه نگاه به پروندم گفت تو اخرین بار کی امدی بیمارستان گفتم پریروز گفت تو ۱۰ روز از پایان بارداربت گذشته سریعا باید بستری شی..من به جای خیلیا که پر از استرس میشن داشتم میمردم از خوشحالی گفتم توروخدا جدی میگی نکنه دوباره یکی بیاد بگه نه و نزارن گفت نه من الان زنگ میزنم به دکتر زایشگاه..جریانو که گفت پزشک بیمارستان گفت هرچه سریعتر بستریش کنین..
خلاصه معاینه انجام داد و گفت دو فینگر بازی..
ان اس تی گرفت و به شوهرم گفت بیاد کارای امضا رو انجام بده و لباسامو تحویلش بده..من هنوزم باورم نمیشد..تا اینکه بستریم کردن..به سرمم امپول فشار زدن اما هنوز دردام شروع نشده بود
مامان آیه کوچولو🩷 مامان آیه کوچولو🩷 هفته سی‌وهفتم بارداری
قسمت چهارم
رها

شب که خوابید رفتم سراغ موبایلش و فهمیدم از مدارک پزشکیم بدون اطلاع من عکس گرفته و یکی از برگه ها مربوط به قبل از عمل کیستم بود که دکتر نوشته بود احتمال از بین رفتن تخمدان و اون هم بی هیچ سوالی علت باردار نشدنم رو نداشتن تخمدان میدونست.
انگار که من احمق بودم که این همه دارو مصرف کنم و اقدام کنم در حالی که تخمدانی وجود نداشت! اصلا کیست ها کجا ساخته میشدن اگر تخمدان نداشتم؟
بگذریم از دلم که در نیاورد خودم خودمو آروم کردم و به مسیرم ادامه دادم ..
وقتی قرص ها تموم شدن سونو دادم که فهمیدم که نه تنها کیست ها خوب نشدن بلکه اینبار یه پک ۳ تایی کیست اندومتربوز ساخته بودم که باعث چسبندگی شده بود و …
انگار تمام ترس هایی که پشت سر گذاشته بودم اومدن جلوی چشمام !
و حالا پروسه‌ی سنگینی پیش رو داشتم، قطعا مجدد باید عمل میکردم، درد میکشیدم، اولین باری ک باید راه میرفتم و …
وقتی اومدم خونه دیر وقت بود و به همسرم چیزی نگفتم اینقدر حالم بد بود که مستقیم رفتم توی اتاق و شروع کردم به نماز شب خوندن و چله برداشتم.
گقتم شاید معجزه شد و با کیست باردار شدم.
اینقدر گریه کردم سر نماز که همسرم بدون اینکه بدونه تو دل من چه ترسی به جونم افتاده با من نشست به گریه .
اون شب رو یادم نمیره .. مثل روزی بود که تو مطب دکتر به من گفتن ممکنه تخمدانت رو برداریم و بارداریت پر ریسک بشه . من از عمق وجودم گریه میکردم از عمیق ترین مکان قلب شکستم …