قسمت نوردهم
رها

من که پاک فراموش کرده بودم یدفعه فکری به سرم زد و مثل فنر از جام پریدم :
- همینه خودشههههه !
چشمامو گرد کرده بودم از هیجان و دوباره نشستم روی نیمکت پارک دستمو گذاشتم پشت مامانم و با هیجااان گفتم:
- شما باید بهش زنگ بزنی که طبیعی تر بشه. بهش بگو قرارمون امشب ساعت۸ توی حرم هست یادتون نره .من با رها میایم شما خودت بیا .
مادرم تماس گرفت و قرار رو جور کرد و همسرم هم موافقت کرد و قرار شد شب ساعت۸ بریم حرم و من از فکر اینکه میخوام سوپرایزش کنم یه لحظه هم نیشم بسته نمیشد .
با هم رفتیم آزمایشگاه که جواب رو بگیریم، یاد روزی افتادم که من ازدواج نکرده بودم و حتی هنوز کیست نساخته بودم و عملی در کار نبود یکی از دوستام بهم زنگ زد میای بریم ازمایشگاه؟من فکر میکنم باردارم و نمیخوام با شوهرم برم که بفهمه! و با چه ذوقی تا جوابش اماده بشه باهم رفته بودیم توی همون پارک و قدم زده بودیم و بعد که جواب ازمایش رو گرفتیم و مثبت بود و خوشحالی و ذوق دوستم رو دیدم با خودم گفته بودم: « یعنی منم همچین روزی رو تجربه میکنم!؟»
وقتی جلوی باجه پاسخ دهی رسیدم اسمم رو گفتم و جواب ازمایش جلوی دستش بود تا گرفتم عدد بتا رو نگاه کردم : ۲۹۱
برای کسی که روز موعد آزمایش داده بود خوب بود! با خوشحالی به مامانم رو کردم دیدم با لبخند بی جون و چشمای نگرانی داره نگاهم میکنه هنوز باور نداشت با صدای خوشحالی گفتم:
- قربونت برم مامان جووون شدی باور کن دیگه مثبتههههه
ولی انگااار نه انگار بنظرم فکر میکرد من اسکیزوفرنی شدم و برای همین خودش از اقای مسئول پرسید:
- دخترم میگه این مثبته ، شما ببینین چیه جوابش
اون اقا هم خندید گفت : « بله حاج خانوم مثبته مبارک باشه بریم پیش دکتر امضا کنه براتون.»

تصویر
۴ پاسخ

وای چقدر منی

رها

ان شاء الله که بسلامتی نینیتو بغل بگیری

تا الان همه رو خوندم واقعا بغض گلومو گرفته ان شاالله بسلامتی بغلش بگیری

سوال های مرتبط

مامان 🎀لِیلی کوچولو🎀 مامان 🎀لِیلی کوچولو🎀 ۲ ماهگی
قسمت بیست و سوم
رها

سرشو که برگردوند اومد جعبه رو برداره نگاهش به جمله ازمایشگاه بقیت الله افتاد و با چشمای گرد شده از تعجب و هاج و واج و مبهوت و هر کلمه ای که بتونه شوک شدنش رو نشون بده به من زل زد ، میخواست حرف بزنه، فکر میکنم میخواست بپرسه این چیه؟ اما حتی لباش از هم بار نمیشدن یه نکاه به برگه میکرد و یه نگاه به من که با به لبخند بزرگ داشتم نگاهش میکردم، برکه رو برداشت و به جعبه حتی نگاه نکرد اروم و به سختی لب هاشو تکون داد:
- ازمایش؟ ازمایشه چیه؟ مگه کسی ازمایش رو هدیه می…
بعد انگار که تازه به حرف اومده باشه با یه صدای جون دار تری در حالی که چشماش میخندیدن به من نگاه کرد گفت:
- آره؟ یعنی چی؟
بعد خنده اومد روی لب هاش .. کاغذ رو باز کرد و گفت:
- من بلد نیستم این چیه یعنی چییی؟؟
با یه دستم دستشو گرفتم و با اون یکی دستم اشکامو پاک کردم و گفتم:
- شلام باباشون من اوووومدم تو دل مامانی که زندگیتونو بهم بریزم.
یدفعه زد زیر گریه و پشتشو کرد به من رو به قبله شد و سجده شکر به جا آورد و از تکون خوردن و لرزش شونه هاش فهمیدم داره گریه میکنه.
مامان 🎀لِیلی کوچولو🎀 مامان 🎀لِیلی کوچولو🎀 ۲ ماهگی
قسمت پانزدهم
رها

اصلا روی دوتا پاهام بند نبودم، حتی فکر نمیکردم دارم خواب می‌بینم، خیال میکردم دیوانه شدم و توهم زدم. یبار دیگه نگاه کردم دو تا خط بود دوباره نگاه کردم دو تا خط بود سه بار چارباره و هر بار که نگاه میکردم واقعا دو تا خط بود …
اگر به نجس و پاکی کف دستشویی اعتقادی نداشتم مطمئنم اینقدر پاهام شل شده بودن که همونجا میشستم روی زمین. به سختی خودمو بیرون کشیدم و با گریه به مادرم زنگ زدم. توی همون هفته دوبار با گریه به مادرم زنگ زده بودم که شوهرم ماشین نداره شما بیاین بریم دکتر از معده درد دارم میمیرم!
وقتی صدای گریه منو شنید اونم۹ صبح با ترس و وحشت گفت:
- رها چی شده؟ معدته؟ طوری شدی؟
و بابامو صدا زد ک از خونه نرو بیرون رها حالش بده بریم ببریمش بیمارستان !
و من از این طرف تلفن بال بال میزدم که به خدا خوبم، به خداااا خوب ترین حالِ جهان رو دارم … اما انگار نه فقط من که هرکسی که سختی های منو دیده بود نمیتونست باور کنه من واقعا «حامله شدم!»
یدفعه داد زدم :
- ماماااان دو دقیقه گوووش بده ببین من چی میگم بعد از اینقدر وحشت کن!
از طرفی کلی شرمنده بودم که داد میزدم و از طرفی انگار چاره ای نبود . یبار دیگه شمرده شمرده گفتم:
- مامان حامله ام .. حالم خوبه بی بی چکم مثبته حامله ام می‌شنوی؟ حامله ام؟
و صدای بووووق ممتد پشت خط و فهمیدم مامانم تلفن رو قطع کرده.
مامان هدیه ائمه مامان هدیه ائمه ۶ ماهگی
ادامه ماجرای بارداری من
......تاپیک قبل
شوکه شده بودم ک واقعا باردارم
آخه مگ میشد شوهرم از کار اخراج شده بود
و بخاطر همین با خانواده خودم همیشه بحث داشتیم
گذشت شب شد شوهرم اومد
بهش گفتم ی چی بهت بگم باورت نمیشه
گفت من ی چیز رو باور نمیشه فقط
بهش گفتم دقیقا فکر کنم همون ی چیزه
بهم گقت نه یعنی راستی بارداری
بهش گفتم آره باردارم باور نکرد
رفت بیبی چک گرفت و اومد
دید واقعا باردارم
بغلم کرد بهش گفتم حالا چیکار کنیم
جوجه تو دلمه زندگیمون رو هنو نساختیم اول راهیم گفت اشکال نداره خدا داده
گذشت و چند روز بعد رفتم سونو
خواستم آزمایش بدم اما گفتم مستقیم برم سونو بهتره
رفتم و دیدم ۶ هفته و ۵ روزمه
صدا قلبش رو برام گذاشت اونجا بود ک انگار دنیا رو بهم داده بودن
از خوشحالی نمیدونستم بخندم یا گریه کنم
ماجرا از همونجا شروع شد بدو دنبال دکتر و آزمایش و ‌‌....
و صد تا استرس
جواب سونو رو گرفتم و اومدم خونه
همیشه تنها میرفتم دکتر
چون شوهرم هیچ وقت نمی اومد و اصلا کلا خیلی ساده است
از اون روز تموم دل خوشیم شد بچه تو دلم
درسته ک زندگیم هنوز سر و سامون نگرفته بود
خانواده مخالف بچه بودن
من و همسرم کم خون بودیم
همسرم کار نداشت
ولی بازم خدا رو شکر میکردم
استرس ها شروع شد برام
بخاطر کم خونی من و همسرم باید میرفتیم اهواز آزمایش میدادیم نمونه از آب دور جنین
منم ترسو تا حالا هیچ آزمایشی نداده بودم جز آزمایش ازدواج
رفتیم و با هزار بد بختی و ترس آزمایش دادم
و جوابش ی ماه طول می‌کشید تا بیاد
مامان 🎀لِیلی کوچولو🎀 مامان 🎀لِیلی کوچولو🎀 ۲ ماهگی
قسمت دوازدهم
رها

چند روزی که گذشت مدام سرگیجه داشتم و معده درد های شدید و حالت تهوع های بی سابقه که پزشکم گفت برای جا به جایی مایع میانی گوشم هست .
نزدیک موعد پریودم شد و حالا دو سال و ۶ ماه از عقد و اغاز اقدام من میگذشت که به ایام فاطمیه وارد شده بودیم .
یکی از بستگان روضه و سمنو پزون دعوت کرد و صبح اون روز بود که با لکه صورتی روی شورتم از خواب پریدم و به همسرم گفتم برای من پد بهداشتی بخر من پریود شدم !
تمام سینه هام درد میکرد ولی اعصابم بی نهایت خورد و بهم ریخته بود دقیقا مثل دوران پی ام اس …
تا شب نوارم رو مرتب چک میکردم ولی خبری از لک یا پریودی نبود .. برای همین مجدد نماز خواندنم رو از سر گرفتم و روز ۳۰ ام از نذر ها بودم بعد اماده شدیم و با همسرم رفتیم مراسم سمنو پزون .
وارد روضه شدم و مادرشوهرم یواشکی به من یه پارچه ای داد و گفت:
این برای یه خانوم سیدی هست خیلی حاجت میده ببند به شکمت و اقدام کن
دلم شکست …. دلم خیلییییی شکست و حس میکردم صداشو میشنیدم.
آروم چادرم رو روی صورتم کشیدم و شروع کردم با نوای روضه خوان به گریه کردن .
به حضرت فاطمه گفتم:
نذار از در خونت دست خالی برم که اگه دستم خالی باشه و برم در خونه حضرت ام البنین، نمیگه اگه قرار بود حاجتت رو بگیری حضرت فاطمه حاجتت رو میداد؟ اون نداده منم نمیدم !؟
اون شب با حال بدی از روضه خارج شدم انگار تمام زحمات دو ماهه ام از بین رفته بود با اون جمله مادرشوهرم.
مامان گل خوشبو ریحانه مامان گل خوشبو ریحانه ۲ ماهگی
سزارین سوم
پارت پنجم
پرستار بهم خواب آور تزریق کرد تا یه مقدار بخوابم تا کار بخیه ها رو انجام بدند و من رو به ریکاوری منتقل کنند نفهمیدم چقدر خوابیدم ولی وقتی بیدار شدم داخل ریکاوری کنار سه تا دیگه خانمی که سزارین کرده بودند قرار داشتم و سمت دیگم هم چهار تا کوچولو روی تخت قرار داشتند که ریحانه دقیقا کنار تختش من بود . پرستار ریکاوری دوباره صورت ریحانه رو گذاشت روی پوست من و بهد گذاشتش روی سینم که شیر بخوره البته اون لحظه شیری توی سینمایی نبود ولی اینکار برای به جریان افتادن شیر خیلی موثره . من هنوز گیج خواب بودم ولی پرستار داشت آموزش اولین شیر دهی رو می‌داد که البته متوجه میشدم چی میگه . بعد از اون من رو به سمت بخش بستری بردند وقتی از ریکاوری خارج شدیم همسرم اولین کسی بود که پشت در اتاق عمل دیدمش و با خوشحالی اومد بالای سرم گفت دخترمونو دیدی؟ چقد نازه
دلم میخواست جوابشو بدم ولی هنوز گلوم از اتاق عمل خشک بود و نمیتونستم درست صحبت کنم . وارد بخش شدیم . همسرم اتاق وی آی پی گرفته بود که هم من و مامانم راحت باشیم هم اینکه خودش و دختر و پسر بزرگم هر زمان دلشو خواست کنار ما باشند .
حدود نیم ساعتی گذشت که آروم آروم دردای من شروع شد که البته با شیاف و داروهایی که داخل سرم می‌زدند درد کاملا کنترل شده بود البته اینم بگم که من پمپ درد نگرفتم چون با مشورتی که دکترم کردم گفت خیلی تفاوتی با اثر شیاف نمیکنه و شاید باعث بشه حتی شیرت دیرتر راه بیوفته.
ول خب بزرگترین و بهترین مسکن در اون لحظه برام دیدن صورت ماه ریحانه بود که تمام دردام رو فراموش میکردم همچنین دیدن همسرم و دختر و پسر عزیزم که دور تخت ریحانه حلقه زده بودند و مدام در موردش صحبت میکردند:مامان چقد این نازه ،چقد گوگولیه😂
مامان گل خوشبو ریحانه مامان گل خوشبو ریحانه ۲ ماهگی
سزارین سوم
پارت دوم
تقریبا ساعت ۵ وارد بیمارستان شدیم پذیرش به مامانم گفت شما داخل اورژانس منتظر بمونید و به من و همسرم اجازه دادند که با مدارک وارد بلوک زایمان بشیم . توی بلوک زایمان همسرم رو پشت در اتاق انتظار نگه داشتند و من به همراه مدارکم وارد اونجا شدم . پرستار شیفت برام لباس اتاق عمل رو آورد و لباس و کفش خودم رو تحویل همسر داد . آخرین سونو و آخرین آزمایش و سونو و آزمایش ان تی رو ازم گرفت و بررسی کرد نوار قلب جنین رو گرفت و یکسری سئوال در مورد وضعیت سلامت و دوران بارداری و حساسیت و ....ازم پرسید و بعد آنژیوکت رو به دستم وصل کرد و سرم رو به دستم وصل کرد و داروهای لازم برای قبل عمل رو داخل سرم تزریق کرد .حدود ساعت ۷ آماده بودم برای انتقال به اتاق عمل . که توی مسیر همسرم رو صدا کردند تا با همدیگه رو قبل از اتاق عمل ببینیم و همسر جان با اون خنده ی مهربون و دستای همیشه گرمش با چشمایی که نگرانی داخلش موج میزد ولی سعی می‌کرد به من حس خوب منتقل کنه با بوسه ی گرمش منو راهی اتاق عمل کرد
مامان حامیُ‌هیرا💙 مامان حامیُ‌هیرا💙 هفته سی‌وپنجم بارداری
بیاین از تجربه و اولین بار که حامله شدید و رفتید سونو بگید 🥹

من بگم ::
من دو بعد دوروز تاخیری بیبی چک زدم مثبت تیره شد .
یادمه چقدر گریه کردم تو بغل مامانم اونم دلداریم میداد .
بعد زنگ زد ب شوهرم گفت که مبارکه بابا شدی بعدش با شوخی گفت (مگه نگفتم مراقب باش دخترم هنوز کوچیکه )
شوهر گرامی هم باور نکرد 😐
خلاصه مامانم گفت عیب نداره یدونس باهم بزرگش میکنیم عیب نداره و فلان .
فرداش سریع رفتم دکتر سونو و آزمایش نوشت .
رفتم داخل گفت دراز بکش،کسی ک سونو انجام می‌داد آقا بود،کسی که تایپ میکرد خانم بود.
اون داشت سونوگرافی میکرد . منم منتظر بودم زود تموم شه پاشم برم
سونو رو چرخوند و چرخوند گفت براش ثبت کنید :
دوقلویی
دو ساک بارداری با دو جنین زنده
قلبشون هم تشکیل شده و منظم میزنه
سن حاملگی ۷ هفته و ۲ روز
وقتی گفت دوقلو یه لحظه انگار دنیا برام وایساد .
هنوز ک هنوزه صدای آقاهه از گوشم‌بیرون نمیره. چون واقعا انتظارشو نداشتم. ی قطره اشکم ریخت 🥲گفت خوشحالی یا ناراحت چند سالته گفتم ۱۸ و بلند شدم بیام .
بابام منو برده بود با موتور دم در دیدمش دوباره گریم گرفت و گفتم بابا دوتا اند یهو دیدم بابام داره میرقصه و خوشحاله گفت (خوبه که خدا دوست داشته) .
این‌بارهم مامانم زنگ زد ب شوهرم بهش گفت دوقلواند .
بازم باور نکرد 😐😂
خلاصه همه فهمیدن و تبریک گفتن .همگی بخاطر اش نذری خونه مامانم بودن .
همه‌تبریک گفتن غیر از مادر شوهرم 🙂 گفت شما بچه نمیخاستین دوتا شد و شروع کرد ب خندیدن .
دوباره گفتم مامان دوتا اند چیکار کنم گفت عیب نداره باهم‌بزرگشون میکنیم اینکه غصه نداره .
تموم.
مامان 🎀لِیلی کوچولو🎀 مامان 🎀لِیلی کوچولو🎀 ۲ ماهگی
قسمت سوم
رها
و ما دو ماه بعد کردیم و همان شب ک عقد کرده بودیم اقدام را شروع کردم .
دکتر گفته بود بعد از ۶ ماه سونوگرافی بشم ک مجدد کیست نساخته باشم اما من از ترس پیگیری نکرده بودم.
تقریبا ۵ ماه از اقدام من گذشته بود و خانواده همسرم از همون اول در جریان اقدام ما بودن و هر ماه نزدیک پریودی من ک میشد میگفتن:
- مژه هات جفت شده
- عقب ننداختی؟
- شما کار سنگین نکن شاید باردار باشی
- رنگ و روت پریده خبریه؟
- پف کردی بی بی چک زدی؟
و و و … تا اینکه کم اعصابم خورد شد و رفتم دکتر و سونو و ازمایش و فهمبدم دو تا کیست بزرگ در اوردم که مانع بارداریم شدن .
۳ ماه متوالی قرص جلوگیری خوردم ، مجدد اقدام رو شروع کردم و در ابن کدت خانواده همسرم کم کم شروع به زخم زبون زدن کردن ..
کیست ها برطرف شدن و مجدد اقدام رو شروع کردم و دو ماه بعد مجدد کیست ساختم و این بار ۴ ماه قرص جلوگیری خوردم و همچنان زخم زبون …
ماه اخر بود که یه روز همسرم با عصبانیت اومد خونه و گفت تو چرا به من نگفتی یه تخمدان نداری!؟
در حالی ک اصلا همچین چیزی صحت نداشت و من توی شوک بودم ک ابن حرف از کجا اومده!
یه هفته بحث و دعوا که بیا بریم سونو بدم خودت ببینی ک من تخمدانهامو دارم اما نه قبول میکرد نه حرفشو پس میگرفت منم زدم زیر همه چیز و گفتم دیکه بچه نمیخوام! از کسی که نه اعتماد داره نه حاضره کاری کنه بچه نمیخوام از ترسش اومد و با هم رفتیم سونو دادم وقتی دکتر گفت ایشون مشکلی ندارن شاد شد انگار واقعا منو باور نداشت و این بیشتر اذیتم کرد.
مامان تو دلی مامان تو دلی روزهای ابتدایی تولد
سلام بچه ها تجربه زایمانمو میگم هم یادگار بمونه هم برا شما بدرد بخوره
من چهل هفته شده بودم و زایمان دومم بود هر کار میکردم دردام شروع نمیشدن تا یه روز به فکر زایمان اولم رفتم که تو زایمان اولم زعفران خورده بودم که دردام شروع شدن و رابطه داشتم ولی این سری اصن علاقه نداشتم به رابطه و بی میل بودم تا مجبور شدم یکبار رابطه برقرار کردم یک روز بعدش
رفتم پیاده روی نیم ساعت بعد که برگشتم یه دوش آب گرم گرفتم بعدشم یه فلاکس چایی زعفران خوردم و کمرو دلمو با روغن زیتون ماساژ دادن ساعت 7 بعدش ساعت 11 شب دردام شروع شدن و من باور نداشتم که بچه ام بدنیا میاد صبر کردم تا صبح شد صبح به مامانم زنگ زدم گفتم بیاد خونه من تا من می‌خوام برم بیرون بهش نگفتم که درد دارم بلاخره مامانم اومد تو خونه با مادرشوهرمو و دخترم تو خونه بودن منم گفتم می‌خوام برم بیرون و بهشون نگفتم که درد دارم اومدم شوهرمو زنگ زدم رفتم پیش دکترم
دکتر همین که سنو کرد گفت وقت زایمان نیست برو خونه ۲ هفته دیگه بیا منم گفتم من درد زایمان رو دارم گفتن برو معاینه دامن انجام بده همین که معاینه دامن و دکتر خودم انجام داد گفت رحمت 8 سانته کلن بازه چجوری تحمل کردی درداتو گفتم شیر خوردمو زعفران که دردام کاهش پیدا کنن
گفتن همراه زنونه داری گفتم نه تنها اومدم حتا ساک بیمارستان و نیاوردم با شوهرم تنها اومدم گفت زنگ بزن که برم بیارن ساکتو و برو این دارو هارو بیار که بستری بشی منم با خیلی استرس به مادر شوهرم زنگ زدم گفتم که با مامانم بیان بیمارستان که بچه بدنیا میاد و اونا اومدن منم رفتم داروهامو گرفتم شوهرمو رفت برام چند تا آبمیوه و کباب گوشت آورد
مامان 🎀لِیلی کوچولو🎀 مامان 🎀لِیلی کوچولو🎀 ۲ ماهگی
قسمت چهارم
رها

شب که خوابید رفتم سراغ موبایلش و فهمیدم از مدارک پزشکیم بدون اطلاع من عکس گرفته و یکی از برگه ها مربوط به قبل از عمل کیستم بود که دکتر نوشته بود احتمال از بین رفتن تخمدان و اون هم بی هیچ سوالی علت باردار نشدنم رو نداشتن تخمدان میدونست.
انگار که من احمق بودم که این همه دارو مصرف کنم و اقدام کنم در حالی که تخمدانی وجود نداشت! اصلا کیست ها کجا ساخته میشدن اگر تخمدان نداشتم؟
بگذریم از دلم که در نیاورد خودم خودمو آروم کردم و به مسیرم ادامه دادم ..
وقتی قرص ها تموم شدن سونو دادم که فهمیدم که نه تنها کیست ها خوب نشدن بلکه اینبار یه پک ۳ تایی کیست اندومتربوز ساخته بودم که باعث چسبندگی شده بود و …
انگار تمام ترس هایی که پشت سر گذاشته بودم اومدن جلوی چشمام !
و حالا پروسه‌ی سنگینی پیش رو داشتم، قطعا مجدد باید عمل میکردم، درد میکشیدم، اولین باری ک باید راه میرفتم و …
وقتی اومدم خونه دیر وقت بود و به همسرم چیزی نگفتم اینقدر حالم بد بود که مستقیم رفتم توی اتاق و شروع کردم به نماز شب خوندن و چله برداشتم.
گقتم شاید معجزه شد و با کیست باردار شدم.
اینقدر گریه کردم سر نماز که همسرم بدون اینکه بدونه تو دل من چه ترسی به جونم افتاده با من نشست به گریه .
اون شب رو یادم نمیره .. مثل روزی بود که تو مطب دکتر به من گفتن ممکنه تخمدانت رو برداریم و بارداریت پر ریسک بشه . من از عمق وجودم گریه میکردم از عمیق ترین مکان قلب شکستم …
مامان کایا و داداشی👶 مامان کایا و داداشی👶 روزهای ابتدایی تولد
بچه ها رفتم دکتر یه نفر قبل ما داخل بود کایا می دوید سمت در با صدای بلند که می خوام برم پیش خانم دکتر ،باباش بغلش می کرد خودش رو به زور می خواست پرت کنه پایبن و در رو باز کنه همینجور می گفت می خوام به خانم دکتر سلام کنم می خوام برم پیش خانم دکتر داداشی رو دربیاره😂😳
دیگه تا اون خانم باردار قبلی دراومد کایا زودتر از من و باباش پرید داخل و سلام کرد گفت خانم دکتر من عکس شما رو دیدم🤣دکتر کلی تعریف کرد باهاش گفت آماذهذای بریم سونو کنیم داداشیت رو نشون بدم کایا اونجا هی با دستگاهه بازی می کرد همه دکمه ها رو می زد می گفت خانم دکتر میشه برام دوباره توضیح بدی🤣بعد دکتر خیییلی باحوصله و مهربون بود باهاش حرف می کرد اومد بیسکوییت عصرونش رو هم داد کایا. من بیمار آخری بودم بعد ویزیت رفتم از کافه بیمارستان کیک گرفتم بردم بدم دکتر گفتن رفته مدیریت وایسا زنگ بزنیم بعد سریع منشیه گوشیش رو داد‌‌ بهم دکتر پشت خط بود کلی تشکر کرد که مامان عزیز این چه کاریه من خودم با عشق خوراکیم رو به دوست کوچولوم دادم حتما روی ماه کایا رو ببوس و...🫂
راستی درباره تاریخ زایمانم بین همون ۲۰ تا ۲۶ ام میفتم هنوز مشخص نشد بهم گفت باز دوشنبه بیا ببینم وضعیتت چطوره ۷