۱۶ پاسخ

وای وای نگو ک من دوتا دارم به علاوه ی یک نوزاد.شوهرم هم منتظر ک اینا بخوابن بیاد سراغ کارخودش🫠بزرگ بشن خوب میشن تحمل کن عزیزم.تنها نیستی

سلام گلم اون اکانتم مسدود شدم
بهم درخاست بده

و منی ک دقیقاااا مثل شماممم
دوتا فرزند شیره ب شیره
شیطون
خودم دیگ روووان ندارم
هیچی برام نمونده......
میخام بزارم برممم
تو افق محو بشم
تا میخابم اون ی چیزی میزنه تو سرم
اون دشویی داره
خوراکی میخان
وای😭

مگه قبل خواب دستشویی نمیبری من بزرگم ۴سال و۷ماهشه قبل خواب کلا روتین زندگیمونه میره دستشویی مسواکشو میزنم میاد قمقمشم بالای تختش بایدباشه تاصبح کوچیکم قبل خواب ۱سالو ۴ماهشه پوشکشو عوص میکنم درازمیکشم پیشش شیرمیدم تابخوابن گاهی هم قصه ولالایی باگوشیم میزارم ساکت میشن میخوابن البته قبل ۱۱محاله بخوابن قبلشم یه ساعت قبل تر لامپارو خاموش میکنم نور کم بشه عادتشون شده کلا

منم بزرگه 4 سالو 9 ماهشه کوچیکه 2 سال و 8 ماه.. هزار ماشاالله اصلا اذیتم نمیکنن بعضی وقتا با هم دعوا میکنن.. اما اذیت ن خدا رو شکر شبم و ظهرم باهم میخوابن باهم بیدار میشن

چند سالشونه بچههات

سخته میفهممت کاملا حق داری و طبیعی کم بیاری امیدوارم شرایط بهتر بشه و حال دلت خوب بشه💯💯🌹🌹🌹

وای دقیقا حرف دل منو زدی خواهررر همچین خستم پسرمم متأسفانه بد غذای بد خوابه هنوز کاراش با منه دیوونم کردن هر روز آرزوی بزرگ شدن شونو دارم به سلامتی

جا امن یک دانم هیه شیت بومه به دستیوه دو دانه پشت سریک انسانی هر لبین دبن

هووووف حرف دل من و زدی🥲

درکت میکنم من این سه سال به اندازه سی سال پیرشدم

آره دقیقا من نوبتی میخوابونم
اول پسر بزرگم میبرم اتاق قصه میگم بخوابه تو این حین دوتا کوچک ها رو با کارتون سرگرم میکنم بعد میرم سراغ کوچک تره شیر میدم رو پام تاپ میدم بخوابه
بعد وسطی میمونه اونم می‌زارم رو پام قصه میگم می‌خوابه
قبل خواب مسواک همشون میزنم
سرلاک کوچولو میدم
آب میدم
جیش همشون میگیرم کوچلو ام عوض میکنم
لباس ها همه تعویض
موها شانه
بعد دیگه میرم سراغ خواب

کوچیکه چند وقتشه؟

فقط خدا باید صبرزیادبده...همینه

بچه ان دیگه والا الان مانشستیم به خاطر دختربزرگم ک۴سال ونیمشه عصریخبندان نگاه میکنیم🤦‍♀️🤣

عزیزم میدونم سخته ولی به شیرینی بعدش فک کن
درست میشه

سوال های مرتبط

مامان عسل نازم مامان عسل نازم ۴ سالگی
سلام مامانا
می‌خوام یه درد دل بکنم
از روزی که بچم به دنیا اومد همه فکر و ذکر شد دخترم. کارم رو به خاطر دخترم گذاشتم کنار و به خاطر کار شوهرم که بیرون شهر بود شهر زندگیم هم عوض کردم و الان غربت نشین شدم. حالا هم به یه زن افسرده و زودرنج تبدیل شدم که هیچ چیزی خوشحالش نمیکنه. هم خودمو نابود کردم و هم دخترم داره مثل خودم افسرده میشه. تصمیم گرفتم برگردم به شهر خودم هر چند که از همسرم دور میشم و دیگه کمتر همدیگه رو میبینیم ولی باز می‌دونم تو شهر خودم چی به کجاست و همه جاهاش رو میشناسم و ممکنه روحیه‌م رو دوباره به دست بیارم. من به خاطر اینکه دخترم شبها بابا بالای سرش باشه حاضر شدم بیام تو شهر غریب ولی خودم دارم دیوونه میشم چون اینجا هم که هستیم خیلی امکاناتش کمه واسه همین گفتم به خاطر خودم و دخترم که شده باید دوری رو تحمل کنم ولی هر چی فکرشو میکنم میگم چرا زندگی من باید اینقدر دچار چالش باشه چرا نباید مثل دیگران زندگی کنم چرا باید یه موقعیت رو فدای یه موقعیت دیگه بکنم و هزارتا چرای دیگه و تنهایی و غم و اشک😔