۱۴ پاسخ

دختر منم همینجوریه

نباید تنهاش میذاشتی

من ی مدته میبرم کارگاه مادر کودک تا کم کم جدا بشه از من بتونم از مهر بفرستم مهد
جدیدا قبول می‌کنه پیش باباش بمونه اگ من کار خیلی واجب داشته باشم

میبریدی تو اتاق دکتر دیگ. میشست رو صندلی.

حالا برعکس بچهایی من باباشو نو ببینن منو کلا یادشون میره

سلام عزیزم تبسم هم همین بود من هر موقع میرفتم نطب سونو تبسم هم میومد تو داداشش و میدید الان زمان خیلی حساسی هست تنهاش نزار
فکر نمیککم کسی به اندازه تبسم وابسته باشه

دختر منم همینه اصلا پیش باباشم نمیمونه

پسر من با باباش این طوریه صبح که بیدار میشه و می بینه باباش نیست چنان جیغ و داد و گریه میکنه که چرا رفته منو با خودش نبرده بعد به من میگه زنگ بزن بابا شوهر من طبقه پایین خونه بابام مغازه داره میره مغازه باباش البته شوهرم هم مقصره که عادتش داده میریم خونه بابام ماشین باباش رو جلوی در مغازه میبینه میره پیش باباش اصلا نمیاد خونه بابام خونه بابام هم باشیم از پنجره بیرون رو نگاه می کنه که یه وقت باباش نیاد و این نفهمه بعضی وقتا حرصم مب گیره از این همه وابستگی

دقیقن پسر منم همینطوریه

منم خیلی وابسته بود امسال یکم گذاشتمش مهد، میزاشتم پیش مامانم، یا پیش بچه های دوستا و فامیلامون یکم باهاشون بازی میکرد تنهاشون میزاشتم، یا خونه کسی میزاشتم چند ساعت میرفت دیگه خیلی بهترشده

کاملا درکت میکنم چی میگی منم دخترم اینجور بود .یعنی شبی که رفتم بستری شدم برای زایمان .شوهرم بهم پیام میداد دخترم تا ۴ صبح همش بهونه میگرفته و میزده زیر گریه که دلم برای مامان تنگ شده با این که کاملا آمادش کرده بودیم اما شوهرم گفت موقع خواب یدفعه اینجور شده .

دختر منم همینه

بخدا نمیدونم چیکار کنم
رفتیم چند روزی شهر شوهرم

دخترم اصلا همکاری نکرد با پدر مادر شوهرم
عمو هاش راه نیومد

پسر من اینجوری حتی تو ماشین هم باید کنار من باشه همه کارش با منه اگه نباشم نمیتونه با هیچکی دسشویی بره با بدبختی میرم آرایشگاه خیلی نگران آیندشم مدرسه و.....

ذعزیزم منم همین بساط دارم

نگران این چیزا نباش منم قبل زایمان دغدغم این بود ولی خیلی بیشتر از اینکه فکرش رو کنی کنار اومد.فقط سعی کن بعضی وقتا در حد همین تا مغازه رفتن بزاری با باباش بره

دقیقا دختر منم اینجوریه

سوال های مرتبط

مامان نیلا مامان نیلا ۴ سالگی
پایان استرسی که ۴ سال و نیم باهام بود ...
دخترم ۲ ماهه بود گفتن قلبش صدای اضافه داره ببریم اکو
شوهرم میگفت هیچی اش نیست نمیخواد .
شبا که دخترم میخوابید تازه حال خراب من شروع میشد درباره صدای اضافه قلب بخونم و اینکه میتونه وضع خیلی بد باشه
پیش شوهرم گریه کردم گفتم بیا ببریمش گفت تو باید استرس ات رو کنترل کنی
بعد از یکسال که چندتا دکتر ترسوندن راضی شد ببریم
دکتر گفت دریچه ریوی اش مقداری تنگه و آئورت
یک سال دیگه ببریم . سال دیگه دخترم اینقدر گریه کرد موقع اکو که باعث شد عدد تنگی رو زیادتر نشون بده
تا امسال ...
مثل خانوم خوابید تا دکتر اکو کنه بعدشم گفت تنگی خیلی کمتر شده و دیگه نیاز نیست بریم
شوهرم مدام میگه اینا فقط کیسه میدوزن برای مردم . از اولم چیزی اش نبود
حالا یه نفر برسه بگه یه بچه بیار
مگه دیده من یکسال چی کشیدم تا بچه رو ببره دکتر
مگه دیده ۴ سال و نیم گوشه ذهنم درگیر بود نکنه پیشرفت کنه
یکی دیگه بیارم و چیزی اش باشه که عمرا بعد از یکسال هم ببره دکتر
همیشه میگن نزدیکتر از مادر نیست . ولی مادرم هم ندید چی به من این سال ها گذشت و راحت میگه یکی دیگه بیار
خدایا شکرت که همیشه تو پناه من بی کس بودی💓
مامان کوثرجون مامان کوثرجون ۴ سالگی
سلام مادر های عزیز میخواموشما قضاوت کنیددببین کارمن بد بوده یانه۳روزه دختره خونه مادرشوهرم بود هرروز میبرده خوراکی میخره من امروز رفتم خونه نادرشوهرم دنبالش خاله شوهرم اونجابود من نگهداشت تاپیراشکی باهم بپزیم خولستیم پیرلشکی بمزین دیدن فلفل قارچ نداریم من رفتم بخرم دخترمنم امد باهام عصری یه بحث کوچکی بین من مادرسد گفتم مادز شما کوثر بدباراوردی هرچی میخواد زود میخرین گفت ازپس جیق گریه میکنه دلم میسوزه منم براش خریدم میکنم تا گریه نکنه منم دیگه کل کل حوطله نداشتم تا شب شد رفتم فلفل قارچ بگیرم دخترم بردم وسیلمو گرفتم هیجی برای دخترنخریدم بهش گفتم مامان جون باید یاد بگیر هروقت میریم سوپرمارکت هیچی نخواهی طبق معمول گریه کرد منم اوردم خونه مادرشوهرم دیدم تو راه حیش کرد با لباس بیرون خودم دخترم یک راست رفتیم تو حمام حمام کردیم امدیم بیرون. دخترم ساکت شد گوشی بازی کرد خوابید به مادرشوهرم گفتم دیدی گریه کرد هیچی نشد مادرشوهرم بهم گفت داشت دلم میترکید گریه میکرد نگاه کن توی خواب دل میزنه منم گفتم اشکالی نداره ازاین بهتره که همش بریم تو سوپر مارکت دنبال خوراکی برای کوثر الان من کاربدی کردم براش چیزی نخریدم