تاپیک قبلی
گفتم میام تعرف میکنم
مادر شوهرم الزایمر‌گرفته
هنوز کامل کامل فراموشی نگرفته ولی اوضاعش خوب نیست
صحبت نمیتونه بکنه درست غذا رو یادش نمیاد چه طوری درست کنه و چیزای دیگه
اوایل که نمیتونست دیگه غذا درست کنه دیدیم اینطوری نمیشه قرار شد نوبتی واسشون غذا درست کنیم بفرستیم بخورن
بعدش دیگه اوضاعش خیلی بدتر شد دیگه بی قرار بود عمش دوس داره دورش شلوغ باشه از تنهایی می‌ترسه و...
قرار شد نوبتی بیایم پیشش بمونیم کلا مواظبش باشیم غذاشون درست کنیم و...
البته همون روز که داشتن نوبتی میکردن من گفتم من غذا رو تو نوبت ام میدم ولی اینکه همش باشم نمیتونم بچه ام کوچیکه یه جا نمیمونه بعد شلوغ میکنه نمیزاره استراحت کنن....
تو یه ساختمون هستیم هممون
صبح تا پسرم خواب هست میام نهار شونو ردیف میکنم سریع وسایلش ام شب قبلش آماده میکنم که زود انجام بدم
میرم خونمون پسرم بیدار میشه صبحونه شو میدم میایم دوباره نهارشونو و میدم
ادامه پایین

۱۶ پاسخ

خب ظهر بیشتر درست کن شامم بخورن دیگه
ما برا خونه خودمون همین کارو میکنیم
بعد هم بنظرم همگی رو هم پول بذارید ی پرستار بگیرید
بنظرم اینجوری بهتره
خودتونم که نزدیکید هرروز بهش سر بزنید حواستون به پرستاره هم هست

دوس ندارم غر بزنم همش میگم به خودم اینهمه زحمت میکشی غر نزن پیش خدا کارتو ضایع کنی ولی واقعا خسته میشم خدایا کمکم کن🥺🥺🥺

خدا خیرت بده انشاللع خیر از جوونیت ببینی ...دمت گرم تورو خدا کوتاهی نکن گناه داره

خو خونه خودت درست کن براشون بیار بکش بهشون بده بعد جمعشون کن

میگیرن میخوابن منم یا میرم خونمون یا میرم خونه‌مامان دوباره عصر میام شام و آماده میکنم و... تا شب بعد شام جمع و جور میکنم میرم خونمون
ظهر گفتم دعا کنید بخوابه میخواستم برم خونه مامانم پسرم اذیت می‌کرد اونم هی هر جا میرفتم میومد دنبالم که یه وقت نرم منم گرفتم خوابیم گفتم بخواب .
آخرشم خوابش نبرد به پدر شوهرم گفتم بخوابید من میرم کار داشتید زنگ بزنید.
دعا کنید واسم
اینی که تعرف کردم به ظاهر آرومه در باطن خیلی خسته میشم با بچه کوچیک که تو بحران ۳ سالگی هست بهونه میگره نمیاد بعضی موقع ها خونشون و خیلی چیزای دیگه..
یعنی این مدته اینقدر این پله ها رو بالا پاین کردم پاهام درد میکنم یکسره میرم خونمون میام سر میزنم هی میرم میام چون پسرم واینمیسه

ماشاالله بزرگ و میفهمه دیگ اسباب بازی هاش و ببر .دستشویی هم اگ داشت بگو کلید های خونه و یادم رفته در قفل باید همینجا بری .من همینو میگم قانع میشه

خدا خیرت بده عزیزم. انشالله عاقبت بخیر بشی.

میدونی به چی فکر کردم به بچه های خودمون که تک فرزند هستن چیکار کنن کاش پول داشته باشیم بریم سالمندان

مامانت پیشت نیست روزی که نوبتته بزاری بچه رو پیش مادرت 😔سخته که برات

خیلی سخته.. خدا بهت قوت بده.. ولی خیلی ثواب میکنی.. چندتا بچه داره؟ هفته ای چند روز ب تو میفته؟؟

بنظرم وقتی شیفت تویه از صبح برو تا آخر شب چرا خودتو اینقدر خسته میکنی..بقیه میان همونجا میخورن تو هم بخور.بعد ناهار شام بزار برو خونه خودت با بچه بخواب بعد عصر بیا پایین تا آخر شب

ماهم همین داستانو داریم بااین تفاوت ک پدرشوهرم سرطان داره مادرشوهرم خیلی مریضه هفته ای یروز نوبتی کردیم میریم از صب پیششون ناهارشام آماده میکنیم و ظرفو جارو،خداهیشکی و زمین گیر ومحتاج نکنه،شرایط سختیه منم خیلی پسرم اذیت میکنه اونام گاهی دخالت میکنن ولی برای رضای خدا انجام میدم واقعا از ته قلبم خیلی ناراحتم برا پدرشوهرم آب شده پیرمرد بیچاره

ببخشید ک میپرسم فقط شمایی ک میری سرمیزنی؟ بقیه بچه‌ها چی؟
خدا خیرت بده شرایطش خیلی سخته تو‌موقعیتش نیستیم ک درک کنیم ولی ان‌شاءالله ک همسرتون قدرتو بدونه

متاسفانه مادر بزرگ منم داره الزایمر میگیره فردا قراره ببرمشون عکس رنگی از سرشون بگیرم ببینم چی به چی هست مادر بزرگ من در حدی هست ما واسشون غذا می‌بریم میزاره تو یخچال یادش میشه بخوره گشنه میمونه یا اینکه چند بار میره واسه خودش ابنبات میگیره بعد باز میاد میگه من آب‌نبات ندارم

انشاا...خدا خودش بهتون توان وقدرت بده شرایط سختیه /عزیز ممکنه این روند خیلی ادامه داشته باشه دیگه واقعا زانو براتون نمیمونه کاش ی خانم کمکی می‌گرفتید کارتون کمتر میشد .

واقعا هم سخته خدا اجرت بده

سوال های مرتبط

مامان قندلی❤️ مامان قندلی❤️ ۳ سالگی
سلام به همه مامانای گل
گفتم اول از همه بیام یه تشکر ویژه از مامان ایلیا بکنم که با راهنمایی های دیشبشون باعث شد صبح با انرژی بهتری بیدار بشم و به بدغذایی و اینکه الان هیچی نمیخوره فکر نکردم☺️
صبح که پسرم بیدار شد اولین کاری که کردم گفتم امروز دلم میخواد تو برامون صبحونه درست کنی بیا میخوایم نیمرو درست کنیم یه ماهی تابه آوردیم با سه تا تخم مرغ گفتم تو بشکن خلاصه با کلی خنده و شوخی و اینا تخم مرغ ها رو شکست بعد گفتم حالا بزارم رو گاز تا بپزه و دستپخت پسرم رو بخوریم آماده که شد هی تشویق که وای جقدر خوشمزه درست کردی و اینا اونم از ذوق اینکه چه کار بزرگی کرده تقریبا یه دونه نیمرو خورد و بعدشم چون عاشق شیرکاکائو یه فنجون خورد☺️ خلاصه ناهار هم براش کته با هویج و سیب زمینی و مرغ درست کردم با مشارکت هم که اونم تقریبا دو سومش رو با ماست خورد باورم نمیشد🙃 از خوشی نمیدونستم چکار کنم؟!
ادامه در کامنت میگم خیلی طولانی شد اگه دوست داشتید لایک کنید بالا بمونه شاید به درد یه مادری که فکر میکنه بچه ش بی اشتهاس و کلافه شده بخوره❤️
مامان تانیا مامان تانیا ۳ سالگی
مامان نیهاد👼 مامان نیهاد👼 ۳ سالگی
سلام مامانا تجربه من از پوشک گرفتن پسرم
اولا من از تجربه ای که گرفتم از پوشک گرفتن پسر خودم و اطرافیان به این نتیجه رسیدم تو سن خیلی کم هم خود بچه اذیت میشه هم مامان چون خیلی سخت بنظر من گرفنه میشه و اذیت میشه میگم از تجربه اطرافیانم مسگم که سن تقریبا پایین از پوشک گرفت و اقدام کرد و لی شکست خورد پوشک کرد دوباره چند ماه بعد دوباره اقدام کرد شکست خورد و میگفت دیگه تا بعد ۳ سال اقدام نمیکنم هم بچم اذیت شد هم خودم اعصاب نموند برام من میخواستم قبل ۳ سال از پوشک بگیرم ولی ۲ ماه خونه بابام بودم و معذب بودم نگرفتم و بعد ۱ماه رفتیم مسافرت و تا برگشتم روز بعد پوشک نیهادو باز کردم که ببینم همکاری میکنه یا نه روز اول فقط دوبار همون اول جیش کرد رو فرش البته جایی که تو راه نبود بعدش دیگه رو فرش جیش نکرد چند باری فقط خطا در حد چن قطره داشت چند روز اول نمیتونست کامل خودشو تخلیه کنه انگار یا یاد نداشت یا ترس برای همین همش تو دستشویی بودیم بعد کم کم خوب شد فاصله ها بیشتر شد حجم ادرارش هربار بیشتر و نگه داشتن ادرارشم بهتر شد یاد گرعته بود دیگه شبا از اول جیش نمیکرد من چن شب اول پوشک کردم دیدم خشکه صب دیگه پوشک نکردم اوایل بیرون میرفتم پارک خرید پوشک میکردم که مجبور نشه بره دستشویی مثلا پارک خوب نباشه کثیف وو باشه از دستشویی ترسیده شه بعد دیدم میریم و میایم پوشکش خشکه دیگه پوشکش نکردم برا بیرون هم و فقط بهش گفتم پارک هم دستشویی داره و نی نی های دیگم میرن جیش داشتی بگوووو و فقط یک شلوار براش برمیداشتم ک نیاز بود عوض شه چون بچه ها مشغول بازی میشن یکم حواسشون پرت میشه ووو ولی خداروشکر دیگه خوب شده بود کنترل ادرارش عالیه
مامان 💙راد💙 مامان 💙راد💙 ۳ سالگی
سلام شب همگی بخیر
از ساعت ۱۰ صبح که وقتم آزاد شد شروع کردم به تمیزکاریو سابوندن خونه
و برق قطع بود
دیگه ۱۲ برقها اومدو جاروی آخرو کشیدمو یه تی زدم
ماشین لباسهارو روشن کردم
ظرفهای خشک شده رو هم چیدم تو کمد
دیشب یسری برچسب واسه راد آماده کرده بودم که تو اون تایم داشت تو دفترچه و روی دیوار میچسبوند

تقریبا ساعتهای‌۱۲:۳۰ بود که غذا آماده بودو داشتم با راد کتاب میخوندم
پاشدم که برم روی گازو تمیز کنم راد گفت پیشم بمون، گفتم باشه
چه پیشنهاد خوبی،یک کاره کوچولومو انجام بدم میام
داشتم میرفتم با صداییکه بشنوه گفتم گاز که تمیز شه بدو بدو میرم پیش راد جون
کارم تموم شد گفتم هوراااا من دارم میام،اما …
ااااااا من احساس میکنم باید برم دستشویی
راد هم از تو اتاق گفت منم میخوام بیام احساس دارم
درسته که میاد اما کاری نمیکنه واسه هیجانشه
اما از وقتیکه کارهای روزمره رو شبها براش میگم
و روزها هم تکرار میکنم
اونم با آرامش بیشتری تو بازیاش غرق میشه، انگاری یجورایی اطمینان خاطر داره
طوریکه بهونه گیری نمیکنه
و منم کارهای خودمو دقیقتر انجام میدم
😍😍😍✌🏼✌🏼✌🏼✌🏼