خانما من آخر میمیرم از دست این خانواده شوهرم الان دخترم دهنش قرمز شده پن اصلا ول نمیکنم بچمون دیروز یکم پتو شستم موند حیاط دخترای خواهر شوهرم ۲۴ ساعته جیاطنا الان میگه تو اینو خیلی ول میکنی حیاط رفتیم بیرون یه فروشنده بود دوتا پیاله گرفت به بچه های دخترش دختر من موند منم پیشش گفتم الان میام به توام میخرم مامان ولی قلبم تیکه تیکه شد شبم دخترم یه سر رفت اونجا من کسی رو اینجا ندارم غریبم دخترمو بخاطر بچه‌ای دخترش زده بود دیگ نزاشتم بره الان گفتم نون خشک دارم اونو ببرم بدم به دخترم یدونه پیاله بگیرم اومد گفتم نون خشک هام نمیدونم کجاس اینجاا گذاشته بودم گف اونارو من برداشتم زیاد بود ۲۰ کیلو هم زیاد بود برداشته به دخترش بشقاب خریده دیگه خسته شدم چیکارکنم خدایااااااا منم ببین دسشویی نداریم باید بریم دسشویی اونا رفتنی فقط غر میزنه والا کثیف اینا نمیکنم میگه دسشویی رو خاکی میکنید بدجور درد میکشم الان بغضم داره میترکه کسی هم ندارم حرف هامو بگم بهش شوهرمم گفتنی میزنه دختر من خیلی مظلومه هیچکس دوسش نداره حتی باباش باور میکنین تا الان پارک نبردتش گفتنی میگه من پسر میخواسم الان ۱ ساعته نشتم گریه میکنم با حال دخترم

۷ پاسخ

کار خودته 😑 هرکس هرکس‌ نمیتونه تحمل کنه

وای چی زندگی سختی داری چجوری تحمل می‌کنی

اینقد به بچه ت اهمیت بده پر بال بده که بقیه هم یاد بگیرن

فمر نکن اگه پسر میشد دوسش داشت شوهر منم پسر پسر میکرد الان چه گلی به سرش زد اگه دختر بود میگفتم حتما دختر شده بخار اون اینجوری میکنه اینا زاتشون خرابه

خدا به دادت برسه
من هم انا به این روز انداختن شکایت کردم الانم ۱۲ روزه پسرمو نمیارن ببینم

بیخیال عزیزم
توف به این زندگی ک زندگی نمی کنیم زندکی داره مارو میکنه
هر کی داره یه جور تو زندگیش عذاب میکشه تنها نیستی
توکلت به خداباشه

سعی کن اول از همه بچه دیگه نیاری برو کار یاد بگیر خیاطی یا آرایشگری مستقل ک شدی طلاق بگیر یه زندگی خوب واسه خودت و خودش بساز
لیاقت تو بیشتر از این چیزا

سوال های مرتبط

مامان دلـــوین❤️ مامان دلـــوین❤️ ۲ سالگی
سلام صبح بخیر
خانما من دخترم تازگیا خیلییی پرخاشگر شده خیلی قبلاً به حرفم گوش میداد خیلی یا اگه چیزی و میخواس که خطرناک بود براش یا بد بود براش یه چیز میدادم دیگه اونو فراموش میکرد و سرش گرم اون میشد الان اما نه،
خیلی پرخاشگری می‌کنه هر چی دستش باشه پرت می‌کنه ، پرت می‌کنه سمت تلویزیون ، یا گاها برا چیزی که میخواد و من نمی‌دم سرش رو میزنه به دیوار یا میزنه زمین
الان دیروز کفشش که کثیف بود رو میگف باید بپوشم خونه هرچقدر توضیح دادم مامان بده ، کثیفه ، کفش رو باید بیرون پوشید ، ببین من کفشمو نیاوردم تو و فلان و.... ولی اصلا گوش نمی‌داد منم میزد خودشو میزد سرش رو میکوبید زمین آخر سر دیگه دیدم داره خودشو می‌کشه رفتم کفش رو شستم دادم بهش ، ولی نمیتونم که همش تسلیم اینطور خواسته هاش بشم که بعداً بدتر کنه
شما تو چنین مواقعی چطور برخورد میکنید ؟ یا اصلا بچه شما هم اینطوره؟
اینم بگم یه مدت بودخواب شبش هم خوب شده بود اما تازگیا انقد نصف شب بیدار می‌شد خواب نمیره همش جیغ و گریه هرچقدر هم بگم کجات درد می‌کنه نمیگه 🥺😢
مامان باران مامان باران ۲ سالگی
ی اتفاقی امشب افتاد امیدوارم سرزنشم نکنین
توی حیاط خونه مادرشوهر بودیم ک بچه جاریم اومد همسن‌دخترمه و اون پسره
باهم بازی میکردن و اینا من دوسشون دارم این جاریم رو و همچنین بچشو چون دست بزن هم نداره راحتم
همه چی خوب بود تا برادرشوهرم اومد که میشه عموی بچه ها
دختر من خیلی این عموش رو دوس داره البته همشونو دوس داره ولی اینو بیشتر دیده راحتتره کنارش از بدو ورودش بدون نگاه کردن ب دخترم رفت پسر جاریم بغل کرد باهاش حرف زد بازی کرد انداختش بالا و دخترم از همون اول انتظاری میکشید ک یه نیم نگاه بهش بندازه چندبار هم بصورت نا محسوس گفتم عمو اومده الان باهات بازی میکنه ولی این احمق حتی نیگاشم نکرد تهش دخترم ناراحت شد اونم وحشتنااااااک رفت تو کوچه اصلا دلم اتیش گرفت گریم‌گرفت
این بار اولش نبود کلا آدم مودییه حالم ازش بهم میخوره حالا میخواید بگید اشتباه میکنی نمیدونم ولی وقتی بچم اونجوری میشه قلبم تیکه میشه گندش بزنن
منم از شدت ناراحتی این موضوعو ب شوهرم گفتم چون از قدیم هی میگه من همه چیمو ب این داداشم میدم و این فلانه در حالی ک این آقا اصلا مودی تشریف داره و هزاران بار شنیدم پشت شوهرم بد میگه ولی هیچی نگفتم
نمیدونم چراایقد ناراحتم نظرتون کار درستی کردم‌گفتمش؟ فقط بچه من نیست که بچه اونم هست حق داره بدونه
مامان الناز مامان الناز ۱ سالگی
امشب دخترمو بردم پارک یکم تاب بازی کرد بعد ترامپولین رو دید گفت برم بپر بپر
فضاش ۴تایی بود یکی دختر من بود داشت میپرید دوتاش دخترای دیگه که بزرگ بودن حدودا ۱۰ساله
یکی خالی بود
چند دقیقه گذشته بود یه خانمی اومد بلیط گرفت پسرش رفت داخل و پرید همون جایی که دختر من بود پسر حدودا ۸/۹سالش بود
همون لحظه اول دخترم تعادلشو از دست داد و افتاد باصورت
من بلند شدم به پسره گفتم اقا پسر هر کدوم از این جاها مال یه نفره شما باید بری جایگاه بغلی
حالا نگو بچه ی طفلی یکمی مشکل داشت اما از ظاهرش اصلا مشخص نبود
مادرش یهو اومد جلومو گرفت گفت نمیبنی بچه نمیفهمه؟؟؟بچس حالا چیشده مگه طلای بچت ریخت؟؟گفتم این چه حرفیه اگه دختر منم پسره شمارو مینداخت پایین بازم میگفتی بچس؟؟ببین این چقدره اون چقدره؟دختره من هنوز دوسالشم نشده
بعد برگشت به مت گفت تو بیشوری نمیفهمی که این بچه مشکل داره 😳حالا من همینطوری موندم چی بگم
شوهرم اومد با خانمه بحثش شد خانمه فقط میگفت نباید به بچم حرف میزدی
گفتم بابا من که حتی کلامی دعواش هم نکردم فقط گفتم برو اونور با لحن خیلی اروم دیگه چی میگی؟؟یه کولی بازی در اورد همه جمع شدن بعد شروع کرد گریه کردن😕😕چرا بعضیا اینجورین؟؟ینی یکی بیاد بچه شما رو بندازه حالا چه روی زمین چه جای دیگه شما نمیرین بگین این کارو نکن؟؟؟
مامان ❀بنـد انگشتے❀ مامان ❀بنـد انگشتے❀ ۱ سالگی
من وقتی به مادرشوهرم گفتم بچم دختره حالش بد شد ازم پسر میخواست بماند تو حاملگی چقد استرس بهم وارد کرد وقتی دخترم بدنيا اومد اولین نوه اش هست عزیز شد بماند یه گل یا قربونی نه خودش نه شوهرم نگرفتن زنه به شوهرمم یاد نداد زنت اولین بچتو بدنيا آورده براش گل بخر خلاصه الان تو یه محلیم میگه چرا نمیذاری بدون تو بیاد خونه ما ازت ناراحتیم چرا به خودت وابسته کردیش چرا نمیذاری به منو شوهرم وابسته بشه
انقدر توی تربیتم دخالت میکنن که حد نداره وقتی هم بهشون میگم نکنید قهر و دعوا میکنن
مثلا اونروز دخترم رفت اتاق عموی مجردش درم بستن من دیدم جیغ میزنه رفتم با آرامش آوردمش بیرون دیدم پدر شوهرم خودش دست بچمو گرفت برد توی اتاق دیگه پیش خودش از لج من
یا مادرشوهرم هزار بار گفتم دست به سینه بچم نزن دوباره میزنه و قهر میکنه که تو حساسی
اونروزم قایمکی به بچم میگفت تو دختر باباتی یا دختر منی دخترمم بهش گفت دختر مامانم
بعد همش تلاش میکنه به اونم بگه مامان
کلا سعی میکنه منو به عنوان مادر نادیده بگیره و بهم بفهمونه تو کسی نیستی برای بچه ،
یه بار دخترم عصبی بود داشت مادرشوهرم میخواست ببوستش دخترم هلش داد مادرشوهرم گفت مامانتو بزن دخترمم منو زد قشنگ معلوم بود دخترم تو عصبانیت گیج شده و ناراحته منو رده منن گفتم نه مامان ما کسیو نمی‌زنیم
مادرشوهرم وقتی میریم خونشون میخوایم بیایم خونه خودمون بچمو میگیره نمیده و تا جلوی در میاره میگه بغل من باشه نه تو بعدشم در گوشش میگه مامانت رفت تو بمون نرو ببین مامانت رفتش
موهای سرم سفید شده از دستش
تولد دخترم نزدیکه از الان استرس دارم چون نمیذاره واسه خودمون باشیم میخواد بگه باید با ما تولد بگیرید برای شوهرمم اینجوریه نمیذاره من براش تولد بگیرم