سوال های مرتبط

مامان نلین💕✨ مامان نلین💕✨ ۵ ماهگی
سلام تا دخترم خوابیده دلم خاست بیام از تجربه زایمان طبیعیم بگم..
پارت ۱

۳۹ هفته و دو سه روز بودم که با شوهرم رفتیم بیرون خرید نزدیک مطب دکترم بودم شوهرم گفت تا اومدیم اینجا زنگ بزن دکتر یه سر بریم پیشش(چون هفته آخر بود نوبت نزد برام گفت اگه به دنیا نیومد خودت بیا)
رفتیم مطب و نوار قلب اینا گرفتیم بعد دکتر اومد معاینه کنه تا دست زد کیسه آبم پاره شدددد🥲
گفت کیسه آبت به مو بند بوده و من خیلی وقتا برای بقیه مجبورم با سوزن سوراخ کنم کیسه آبو…
یه ترسی تمام وجودمو گرفت از اینکه دیگه قراره زایمان کنم
دستام شروع به لرزیدن کردن
دکتر باهام حرف زد و یه کم آرومم کرد
راستش بیمارستان تا اون لحظه هم باز تصمیم نگرفته بودیم کجا بریم
دکترم پیروزی بود گفت کجا میری بیمارستان گفتم احتمالا بریم قلهک
گفت من خودم بیمارستان تهرانپارسم هزینه دستمزد و خود بیمارستان ۱۱ تومنه
گفتم دوتاش؟ گفت بله
دیگه گفتم دکتر خودمه خب خوبه گفتم پس باشه میرم اونجا
زنگ زد سفارشمم کرد و بهش گفتم میتونم برم خونه پردیس وسایلمو بیارم؟
گفت نه باید بری بیمارستان همسرت میره وسایلت و بیاره
خلاصه راه افتادیم بیمارستان تهرانپارس
مامان ویهان👶🏻🩵 مامان ویهان👶🏻🩵 ۶ ماهگی
دیشب بچم حدود چهار ساعت اینا خاب بود بعد مامانمم اینجا بود مادرشوهرمم اومد بچم بیدار شد همش نغ میزد دستونک دادم تا شیر براش درست کنم ولی مینداخت بیرون گریه میکنم قبلا پسرم 60تا میخورد ولی الان 90تا میخوره داشتم به بچم شیر میدادم که مادرشوهرم برگش گف که این بچه سینش صدا میده نباید شکمش رو سیر کنی تو به بچه زیاد شیر میدی و اینا بعد رو کرد طرف مامانمم که اره این بچه رو همش پوشک میکنه زیاد به بچه شیر میده واسه همین سینه بچه صدا میده منم عصبی شدم گفتم من بچه رو بردم دکتر. دکتر گف چیزی نیس جپن رشد بچت زیاده بخاطر اونه بعد تو میای میگی که اره بخاطر شیره گف خو من چن تا بچه بزرگ کردم میدونم گفتم تو بزرگ کردی بچه هاتو تمام شد رف حالا من میخام بچمو بزرگ کردم هر وقت بخام مای بیبی میکنم هر جقدر شیر بخاد بهش میدم بعد بم گف اصلا درست صحبت کردن با بزرگترت رو بلد نیسی منم گفتم بزرگترم نباید تو هرکاری دخالت کنه بعد برگشت گف باشه من گو... .......... خوردم اینقدر بده بهش که باد کنه😑😑😑😑😑بعد من دیشب میخاستم جریان رو به شوهرم بگم که اینا ده تا دیگه نزارن روش بهش بگن دیگ شوهرم اومد تا شام خورد خابید ولی قبل اینکه بخاد بخابه بهش گفتم میخام باهات حرف بزنم اونم فهمید درمورد مادرشع گف باز چیشد ک من گفتم بعد شام میگم بعد یه ساعت پیش شوهرم زنگ زد که میخاد بام صحبت کنه ولی چون من گیج خاب بودم گف بعد زنگ میزنه کلا ذهنم بهم ریخته میگم نکنه چپه براش تعریف کردن
مامان گیلاس مامان گیلاس ۱ ماهگی
پارت چهارم🙂💕

ساعت نزدیکای ۸ بود ک داداشم و مامانم دوباره گفتن بریم اینجوری نمیشه بمونی خواهرم لباسامو عوض کرد برام و منو سوار ماشین کردن من قبل سوار شدنم هی میخواستم بگم میخوام برم سرویس بهداشتی بعد میگفتم نه نکنه بچه اونجا بیوفته...بعد توی ماشین فقط از خیابون دراومدیم و سر جاده شدیم من حس کردم ب چیزی داخل شکمم پوکید و کلی اب داغ ازم افتاد داد زدم مامان کیسه اب پاره شد و حس دفع خیلی شدید دارم زود گوشیمو بهم داد ب ماما زنگ زدم گفتم کیسه پاره شد ولی تا بهش گف کیسه آبم پاره شد ۱سال شد اینقد ب زور از درد داشتم حرف میزدم اونم گف زود خودتو برسون بیمارستان
خونمون تا بیمارستان یه ۱۰،۱۵دقیقس بیچاره داداشم سرعتش ۱۴۰تا بود بخدا الان ک یادم اومد بغض خفم کرده و اشکام دارن میوفتن 🥹🥹 پرستارا تا منو دیدن خداروشکر شیفت مهربونی بودن زود معاینه کرد ب همکاراش گف فول هست زود ببرینش بچه مدفوع کرده تا روپوش رو مامانم برام پوشوند ویلچر اوردن منو بردن سالن زایشگاه ماما بخش ان اس تی گذاشت و بهم میگف زور بده یهو گف فاصله دردات دوره تا دردت آومد ۳بار پشت سر هم زور بده منم از ترس حت اگ درد نداشتم زور میدادم ک کمک کنم یهو حس کردم دارم از حال میرم جلو چشام تار و دیگ نای حرف زدن ندارم ماما صدا زد اکسیژن بیارین و هی منو تکون میداد میگف شیدا خوبی شیدا منو نگا کن هی داد و بیداد میکرد یکم بهتر شدم زود منو ب اتاق زایمان برد
مامان ویـهان🩵 مامان ویـهان🩵 ۴ ماهگی
پارت دوم

به پرستار گفتم دارو بی حسیه رفته میتونم تکون بدم پاهامو تعجب کرد گف چ‌زود بعد زنگ زد ب بخش زنان که بیان دنبالم .اومدن منو ببرن شوهرم دم در منتظر بود وقتی دیدمش انگار دنیارو بهم دادن گفتم پسرمون سالمه گف اره خیلی خوشگله نگران نباش باهم رفتیم بالا بخش زنان پسرمو اوردن دیدمش
مامانم و شوهرم بودن پیشم خیلی قشنگ بود اون لحظه بعد ب پرستار گفتم سوزش داره جای بخیم دوتا شیاف گذاشت برام بعد اون گف باید ب بچه شیر بدی و من شیر نداشتم یعنی نیومده بود تلاش کردیم نشد اومدن سرم دادن ب بچه یکم که قندش نیوفته دیگ تا شب چن بار تلاش یکم شیرخورد
۸ ساعت باید چیزی نمیخوردم بعد ۸ ساعت فقط مایعات ژله شد فردا گفتن تا ظهر مرخصی فقط باید تست زردی بگیریم بعد ک جواب اومد زردی پسرم ۲۴ ساعت اول بین ۷ و ۸ بود ک خیلی بالا بود گفتن رضایت بدین ک میبرین حتما بیمارستان بستری کنن مام دادیم رفتیم یه بیمارستان دیگ فکرشم نمیکردم بخوان نگه دارن دیگ کارارو انجام دادیم دکتر گف شیرخشک بده ب بچه بعد منو بردن قسمت فتوتراپی من برگشتم که به شوهرم بگم فلان چیا میخوام‌که شوهرم زنگ‌زد گف مارو نمیذارن دیگ بیایم دنیا تو سرم خراب شد
اون از اونور بغض میکرد حالش بد بود من اینور
مامان نوزاد محمد مامان نوزاد محمد ۱ ماهگی
زایمان سزارین پارت ۲
اون ۱۲ تومنو که بهش زدم بعدا زنگ اینا رفتم نزدش ۳۸ هفته ۳ روزم بود شب بود گفت برو بیمارستان بهشون بگو که اورژانسی میخوام زایمان کنم خوب رفتم هرچه دکتورم گفته بود رو بهشون گفتم اونا هم هیچ رویه یی خوبی باهام نکردن بخدا به جونم یکیش اومد ازم پرسید برای چه اومدی گفتم برای زایمان دکتورمم الهام قنبری است خودشم الان میاد گفت اتباع از طرز حرف زدنم فهمید گفتم آره به یه دکتوری نزدش بود گفت من اصلا اینو تحویل نمیگیرم بعدا اون خانومه خیلی مهربون بود اومد گفت عزیزم نگران نباش انشاءالله حل میشه و زایمان خوبی می‌میداشته باشی دلم روحیه یافت حالم خوب شد یکم انقباض داشتم بعدا نواز قلب اینا ازم گرفتن گفت عزیزم همه چیت اوکیه نمیخواد فعلا زایمان کنی بزار ۳۹ هفته بشه بعدا بیا خوب به دکتورم بیمارستان زنگ زد بهش گفت درد اینا نداره همه چیز اوکیه نمیخواد سزارین بشه من اسرار کردم که درد دارم شکمم هم خيلی اومده بود پایین خوب هم دکتور هم بیمارستان هردو فرداش رو وقت دادن ساعت ۱۲ گفت بیا هیچی هم نخور شبم چیزی گرم سوپ بخور انشاءالله فردا گفت سزارینت میکنم خوب دوباره اومدم خونه بعدا شوهرم میگه خانومم هیچ دلی زایدن نداره 😁😁یکم خندیدم شد فردا ساعت ۱۰ شد منم خیییییلی گشنم بود دلم همش کباب میخواست خوب بزور به شوهرم گفتم خوب رفت آورد خوردم ساعت ۱۲ شد دکتور زنگ زد برو بیمارستان ماهم رفتیم بیمارستان بستریم کردن خیلی استرس داشتم همش گریه میکردم به فکر اکن دوتا بچم بودم همش یادم میومد 🥺🥺🥺
مامان هلو🍑(سامیارم) مامان هلو🍑(سامیارم) ۳ ماهگی
تجربه سزارین پارت دو

ان اس تی وصل شد و اولش همه چی خوب بود تا اینکه یه ۱۰دیقه گذشت و ضربان قلب بچم بهم ریخت بالا پایین شد دستگاه هعی بوق زد دکتر اومد بالا سرم گف دستگاه دردتو نشون میده باید مهاینه شی برد تو اتاق معاینه کرد گف دهانه دحمت کامل بستس ۴بار ان اس تی وصل کردن همچنان دردام بیشتر میشد و رحمم بسته بود دکتر یواشکی گف هیچی نخور ناشتا بمون چون از قبل برنامه‌ریزی کرده بودیم که من سز شم نامه بستری رو دادن به شوهرم دم در بود همه سونو ها رو کپی کردن تشکیل پرونده کردن شوهرم زنگ زد بهم گف بستریت کردن من خبر نداشتم خودم گفتم نه گف یه پرستار اومد برگه بستریت رو داد بهم ببرم پذیرش کاراتو انجام بدم من خشک شدم همونجا چون یکم زود بود قرار بود ۳۸هفته۵روز سز شم وزن بچمم کم بود نگرانش بودم روز جمعه بود منو اورژانسی بردن سونوگرافی داخل بیمارستان گفتن بچت سفالیکه ولی دکتر وزنشو درخواست نداده بود به دوست پرستارم گفتم وزنش چنده گف ننوشته تو سونو دیگه گریم گرفته بود خدایا بچم زردی نداشته باشه وزنش کم نباشه تا اینکه شوهرم زنگ زده بود به بابام مامانم بیاین غزل رو بستری کردن ۲۰دیقه طول کشید تا مامانم بیاد پیشم بعد اومدن مامانم یکم آروم شدم اومد دلداری داد گف نگران هیچی نباش فقط به این فکر کن که یه ساعت دیگه پسر گلت بغلته یه پرستار سلی/طه اومد گف دکتر میگه من تورو واس طبیعی بستری کردم نه سزارین😶