من مهمانی زیاد نمیرم خونه مامانم فقط میرم حالا چندماهی یکبار هم که مهمانی میرم این بچها بلایی سر میارن که فقط دلم میخواد گریه کنم
مثلا امشب رفتیم خونه عموم بچه‌ای پسر عمم هم بودن همسن امیرحسین هستن ۲ سالشونه و دو قلو هستن
ماشاالله عاقل نشسته بودن رو پای مامانشون اون وقت میرحسین یا زیر شیر اب بود یا دور اجاق گاز میچرخید (روش آب‌جوش بود) یا در باز بسته می‌کرد و...
خستم شده نه تو خونه استراحت دلرن نه بیرون دیروز یکساعت خوابم برده بود تا اومده از اتاق بیرون رفته تو کشو گاز هر چی ادویه بود در آورده کل خونه پخص کرده بشکه آب در آورده تو یخچال کل خونه آب‌پاش کرده از صبح که بلند میشم فقط کارم تمیز کردن و جمع کردنه
من خودم خواهر کوچیکم بزرگ کردم خودم از نوزادی تا ۳ سالگی که عروسی کردم مراقبش بودم اصلا اینجوری نبود بچهای فامیل فضول هستن ولی خربکار نیستن
البته ناشکری نمیکنم پسر بزرگم اهل کار خرابی نیسن هر چی این کوچیکه

۲ پاسخ

به نظرم چون کم میری بیرون اینجوری میشه وقتی میره بیرون نمیدونه این انرژیو چجور خالی کنه برا همین همش اذیتت میکنه

برا شیطنتم که خواهر درسا هم همینجوره اصلا اگه جلوشو نگیرم از دیوار راستم میره بالا برا منم همین موضوع پیش اومده بود زرد چوبه و فلفل هارو ریخته بود کف اشپزخونه خودشم صورتشو موهاش پر بود صورتش هر چی میشستم باز زرد بود فرش اشپزخونم نگم برات

وای چقدر مثل پسر منه من اصلا دلم نمیخواد جایی برم هر جا برم یه ثانیه نمیشینه همش درحال خرابکاریه کارش اینه به همه جا سرک بکشه وهمه چی وبهم بریزه من هیچ از مهمونی نمیفهمم انقد که باید دنبالش باشم ماشاالله دوستم پسرش ۲۲روز از بچه من کوچیکتره هر جا می‌ره بچش از بغلش تکون نمیخوره اونوقت پسر منم انقد شر

سوال های مرتبط

مامان نفس مامان نفس ۲ سالگی
سلام خانوما میگم هرکی هرچی میدونه راجب این مشکل من بهم بگه ناراحت نمیشم
من تازگیا یعنی یکسالی میشه که خیلیا رو شبیه هم میبینم مثلا دوتا بازیگر متفاوت رو فک‌میکنم یه نفر بعد بقیه بهم میخندن میگن اینا اصلا شبیه هم نیستن چه برسه یه نفر باشن بعد توضیح میدن با تمسخر که این فلانیه این فلانیع
بعد دیروز تو یه مهمونی بودم به یکی گفتم اینا خواهر دوقلو هستن انگاری شیبو از وسط نصف کنی گفت اصلا اینا باهم فامیل نیستن چه برسه خواهر دوقلو کلی هم خندید بهم
بعد امروز رفته بودیم پارک با خواهرم بچمو برده بودم از این پارک های سرپوشیده یه دفعه من گفتم یا خدا آبجی این دختره که اون طرف بود داشت بازی میکرد الان قبل ما نشسته تو استخر توپ گفت آبجی یعنی نیک ساعته تو متوجه نشدی اینا دو تا خواهر دوقلو هستن گفتم آبجی اینا خیلی شبیه بهم هستن از کجا بدونم گفت خواهر خودتو مسخره کردی اینا زمین تا آسمون فرق دارن
من چه دکتری باید برم چرا اینجوری شدم خودمم میترسم ولی رو نمیکنم