یاد پارسال افتادم همین روزا بود تقریبا مادربزرگم ۵ روز بدد فوت شده بود رفته بودم پیش مامانم اینا توی مراسمات ک یهو سر گیجه و سر درد گرفتم فشارم ۱۶ بود اعزام شدم شهرکرد برای بیمارستان آزمایش گرفتن مشخص شد دفع پروتئین دارم گفتن باید آزمایش ۲۴ ساعته بدی و بستری بشی
دکترمم اصفهان بود رضایت دادیم نوبت گرفتم با شوهرم رفتیم پیش دکتر افقهی عزیز ک امیدوارم هرجا هست خدا براش خوش بخواد فقط
وضعیتم رو دید ظرف یک هفته ۵ کیلو اضافه کرده بودم منی که تا قبل اون نهایت نیم کیلو توی دوهفته وزنم بالا می‌رفت ایشونم تشخص داد باید آزمایش ۲۴ ساعته دفع پروتئین بدم و بستری
فشار خونم دوباره بالارفت مامانم خواهرم و برادرهام درگیر مراسم بودن
من تنها با شوهرم توی بیمارستان ماما و پرستارا باهم پچ پچ میکردن
من میترسیدم میگفتن نهایت بچتو درمیاریم و دنیا رو سر من خراب شد ...
تازه رفته بودم تو هفت ماه
مامانم نبود ،از طرفی این حرفارو می شنیدم فقط دعا میکردم خدا بچمو برام نگه داره
خیلی سخت بود شرایط آمپول ریه ها رو تزریق کردن
کلی خداروشکر فشارم کنترل شد و با یاری خدا و همت خانم دکتر بچم ۳۸ هفته و ۵ روز به دنیا اومد
دوماه تموم آمپول انوکساپارین تزریق کردم همه ی بازو و رونام کبود بود ولی ارزشش رو داشت
روزی دوبار فشارمو چک میکردم هر هفته میرفتم ویزیت توی اون شلوغی و گرما ولی بازم ارزششو داشت
خداروشکر خداروصدهزار مرتبه شکر ک. دخترم دسته ی گلم سالم ک سلامت الان روبه رومه و لذت میبرم از لحظه به لحظه ی کنا ش یودن

تصویر
۷ پاسخ

سخت بوده ولی خداروشکر آخرش شیرین
عزیزم من کل ۹ماه رو انوکسا زدم ولی خب خداروشکرگذشت

سخت بوده واقعا
خدا بیامرزه مادر بزرگتو...
ای جانم خدا برات نگه داره دخترتو بانو

عزیزدلم خداحفظش‌کنه برات عروس شدنشو ببینی

گلم ی چیز بپرم ناراحت نمیشی
هیکل بچت شبیه بچه منه میشه بپرسم چند کیلوعه ؟
من بچم امروز ۹ ماهش شد ۸ و ۶۰۰ بود رفتم بهداشت خیلی اذیت میکنه برا خوردن

خدا برات حفظش کنه منم همین شرایط داشتم تازه دی دایمرقلبم. با دیابت تیرویید وفشار خون بند ناف دور گردن بچه. اب دورش هم کم شد. ولی برام قابل ارزش هست با این همه سختی خدا همه بچه ها را حفظ کنه از قضا وبلا.

الحمدلله بخیر گذشت..ولی چقدر یک مادر زجر میکشه نا یک بچه به دنیا بیاد و چقدر باید صبوری کنه تا بزرگ بشه. الحق که بهشت زیرپای مادرانه

بگردم چقد سختی کشیدی
خدا دخترتو برات حفظ کنه

سوال های مرتبط

مامان نی نی مامان نی نی ۱۲ ماهگی
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۳! تلخ ترین روز زندگیم تا اینجای عمرم
روزی که تو هفته ۲۷ رفتم سونو انومالی تاخیری که دکترم نوشته بود و برای بچه ام تشخیص یه مشکل نادر رو دادن..اون روز حتی یک‌درصد هم فکر نمی‌کردم ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۴ تو این حال باشم
دنیا واسم سیاه شده بود شب و روزم گریه و‌زاری بود، توی یک ماه ۴ دفعه اکو قلب جنین و ۵ بار سونو پیش دوتا متخصص پریناتولوژی انجام دادم رفتم یه استان دیگه پیش چندتا دکتر حرف همه یکی بود و من ناامیدترین
دنبال آشنا واسه سقط بودم اونم جنین ۷ ماهه!! دنبال آمپول بودم اما انگار همه چی دست به دست هم داده بود من کاری نکنم انکار همه میگفتن بچه ات سالمه نکن
دوماه و نیم تا زایمانم مونده بود،دو ماه و نیمی که واسم ۲۰ سال گذشت ۲ ماه و نیمی که اشک چشمم خشک نشد دو‌ماه و نیمی که نون توی خون زدم و خوردم اما گذشت دو ماه و نیم به خدا التماس کردم دستامو گرفتم بالا و گفتم دستای من خیلی ناتوان و عاجزه تو واسم یه کاری کن تو دستمو بگیر تو به بچه ام رحم کن شب و روز گریه و دعا کردم به همه عزیزاش قسمش دادم و واسطه کردم و بلاخره منو دید منو شنید
خواستم فقط بگم هیچوقت از خدا ناامید نشین خدا خیلی بزرگ تر از باور های ماست و هیچ کاری براش نشد نداره
من پارسال این موقع سیاهی مطلق رو‌جلوم می‌دیدم و حتی یک لحظه ام فکرش رو‌نمیکردم اینومقع خوشحال با دخترم بریم پارک یعنی محال بود واسه ام اما شد
خدایاشکرت
مامان امیر رضا👼🏻🍼 مامان امیر رضا👼🏻🍼 ۱۲ ماهگی
من پسرم ۳۶ هفته ب دنیا آوردم اونم بخاطر پرستارای احمق ک انقدر ناخنکم کرون تا باز شد و الکی گفتن از قبل دهانه رحمت ۳ سانت بوده🫠
حالا بگذریم ک پسرم وقتي ب دنیا اومد ۷ روز بستری بود و از چهار ماهگی ک اولین سرماخوردگیش گرفت من دیگه نابود شدم یکماه پیش يعني تقریبا اول نه ماهگی بستری شد برا عفونت ریه الان ۱۰ ماه و ۲۶ روزشه و باز دیشب تا حالا بستریه استفراغ پشت سر هم خدارو هزار مرتیه شکر بازم
من هر روز وقتی قربون صدقه پسرم میرم میگم خداروشکر ک تو بچه ای منی مامان ولی حکمت خدارو رو نمیدونم ده ماه تموم تو خونه موندم
افسردگي گریه شدید تنهایی ک بچم چیزیش نشع الان یکماه کمو بیش میارمش بیرون دوبار مریض شد درصورتی ک بچه‌ای دیگه دائم بیرون از فامیلامون و مریض نمیشن
من شوهرم ب هیچ وجه نمیزاشت بچه رو بیارم بیرون🥲
دو هفته دیگه محرم براش لباس خریدم برا خودم تا محرم بیارمش حسینیه چون پارسالم حامله بودم نرفتم

ولی میدونم اگه برم خانواده شوهرم و شوهرم اگه بچه چیزش بشه تقصیر من میندازن🥲
نمیدونم واقعا من دیگه نمی‌تونم دوست دارم حسینیه برم کلا ده شبه ولی همش ترس دارم🫠
بچم دائم مریضیه