هنوز ۱۰ روز نشده که از ویروس لعنتیِ روزوئلا میگذره که دوباره با بدن داغ و گرمت مواجه میشم ؛
از تب بدون علائمت به خودم مژده دندون جدیدت رو میدم !
اما با گذشت ۳ روز و شدید شدن تب ، زنگ خطرا تو ذهنم روشن میشن
با تب ۳۹ درجه میرسونمت دکتر
همه‌ی وجودم چشم شده و به دهن دکتر نگاه می‌کنه
دکتر که حالا دیگه مطمعنم فهمیده استرس اگه دست و پا داشت حتما شبیه من میشد جمله‌شو با نگران نباش دخترم ویروسه چیزی نیست شروع می‌کنه ، و داروهارو تجویز می‌کنه .
سرتو گذاشتی رو شونم و صدای مامان گفتنت تو گوشمه ...
تمام جونم برات درد میگیره و اشکامو از بابات پنهون میکنم و این جمله تا خونه تو ذهنم تکرار میشه
بچم تازه خوب شده بود
بچم تازه خوب شده بود
بچم تازه خوب شده بود

بزرگترین باگِ من تو شغل مادری اینکه زندگی برام تو همون نقطه ای که بچه هام مریض میشن تموم میشه :))
شب چهارمِ مریضی رو با هر سختی‌ای که بود پشت سر گذاشتیم

بوی عطر کره ای که تو غذات ریختم پیچیده تو خونه ، احساس میکنم خوشمزه ترین بلدرچین زندگیمو برات پختم
نگات میکنم که با همون دست و پای کوچیکت کنار باکس اسباب بازیات نشستی و با اون چشمای بی حال و رنگِ پریده داری باهاشون بازی میکنی
من دارم ازت یاد میگیرم نیلا
دارم یاد میگیرم که زندگی با همه‌ی سختیاش ادامه داره حتا تو اوج مریضی و خستگی

یادته بهت گفتم تو یه ورژنِ دیگه از خودمو بهم نشون دادی ؟
راس گفتم مامان
با تو من عاشق تر و صبور تر و قوی تر شدم

تو خوب باش فقط
نیلایِ روزگارم♥️

تصویر
۱۱ پاسخ

الا ای یوسف ثانی همه خوابن تو بیداری بحق حضرت باری شفای مریضا رو بده به آسانی

ان شاءالله همیش سلامت باشه

ای مادر بچه ضعیف شده مرجان.تابستون پر از ویروس.زمستون آنفولانزا و...انشالله زود خوب میشه گلم خسته نباشی مهربون🌹🌹

عزیزدلمممم🥺🥺🥺
ایشالا زودتر خوب شه نیلا خانومممم🤲🏻🤲🏻🤲🏻🥺🥺
چقددددممم که خوب مینویسی آفرین👌🏻👌🏻👌🏻

چقدر مامانا شبیه همن با متنت اشکام اومد خدایا بچه هامون هیچ وقت ی کوچولوام مریض نشن

ای جونم خداقوت🥺
انشالله هرچه زودتر خوب بشه
دیگه حالا حالاها هم مریض نشه طفلی
موندم این همه ویروس از کجا میان به جون خودمون و بچه هامون میفتن😒

آخی اشکم در اومد که چه قشنگ نوشتی 🥲

چقدر قشنگ نوشتی 😍☺

عزیزدلم 💝
تنش ب نازطبیبان نیازمندمباد🙏،
بلادورباشه ازدخترنازت وهمه ی بچه کوچولوها🍀🍃❤

انشالله هرچی سختی هست زودتر واسه همه تموم بشه واسه شما، زودتر❤️

خدا برات حفظش کنه
ایشالله همیشه تن جفتتون سالم باشه🫧♥️

سوال های مرتبط

مامان نیلا‌ 🍓🍬 مامان نیلا‌ 🍓🍬 ۱۴ ماهگی
هر گوشه کناری که نگام میفته لباس و اسباب‌بازی و ظرف و داروعه
مستأصل به همشون نگاه میکنم و قول در اولین فرصت مرتبتون میکنم تو ذهنم تکرار و تکرار و تکرار میشه

هنوز فرش آشپزخونه رو که بخاطر پارگی شلنگِ پکیج غرق در آب شده بود رو پهن نکردم و اینکه نمیتونی مثل قبل بیای تو آشپزخونه عصبیت می‌کنه و بهانه های جدیدی برای جیغ و گریه پیدا کردی ....

کلیپ‌های کودکانه ، کارتون ، بازی با وسایل جدید
هیچکدوم کارساز نبود و گریه هات بند نیومد و مجبور شدم یه دستی برات سوپ بذارم ؛

سرتو گذاشتی رو شونم و هر ۵ دقیقه بلند میشی و یه بوس نثار صورتم میکنی و دوباره میخوابی رو شونم تا به هیچ عنوان دوباره رو زمین نذارمت

یه لبخند گشاد بهت هدیه میدم و مطمئنت میکنم که تو بغلم نگهت میدارم

اما از تو چه پنهون دخترکم که مامانت روش خنده‌س و توش گریه ....

گریه برای کارهای روهم تلنبار شده
گریه برای ظرفای شسته نشده
گریه برای غذای درست نکرده
گریه برای بی قراریات
برای تن نحیف و ضعیفت که پر شده از دونه‌های قرمز

گریه برای جسم خودش که این روزا به زور داره ادامه میده و ادامه میده و ادامه میده ...

باید این وسطا از لیوان‌های متعدد قهوه مچکر باشم
الحق که اگر نبودن اوضاع وخیم تر میشد .
مامان فندوقی💙 مامان فندوقی💙 ۱۶ ماهگی
بیاید یه اتفاق جالب و قشنگ بگم براتون.
اول بگم که اینجا چند تا از دوستان هستن که من همینجوری مجازی مجازی
خیلی ازشون انرژی خوب گرفتم و همیشه تو ذهنم هستن.مثلا حتی گهوارگ نیامم تو ذهنم یادشونم.
مامانه کسری و افرا و یارا،یکی از اون‌ماماناست.
همیشم دلم‌مبخواد این دوستانی که باهاشون حس خوب دارمو ببینم.
امروز بخاطر سرماخوردگی پسرم، رفتیم مطب‌دکتر.
خیلی شلوغ بود...
یه خانمی یه نی نی خیلی کوجولو تو بغلش بود و خودشم کمی درد داشت.و مشخص بود تازه زایمان کرده‌.یکم که گذشت متوجه شدم یه دختره فسقلی خوشگلم که رومیز صندلی های کودکان مطب داره نقاشی میکنه
دختره این خانم بود.
ازقضا یه اقا پسر حدودا ۵ سالم کنارشون بود(که خب بعدا فهمیدم پسره اون یکی خانمی که من میگم نبوده و پسر یکی دیگه بود که کنارش نشسته بود‌‌‌... و فقط نشونه بوده که پازل های من کامل بشه و فکرم بره پیش کسی که تو ذهنم بود)تو ذهنم گفتم خب یه پسره ۵ ساله کنارش...یه دختر خانم یکسالو چندماهه اینجا و یه نی نی تو بغل.‌..بعد گفتم نکنه مامان افرا تو گهوارس؟؟؟
گفتم اگه اسم دخترشو افرا صدا کنه...خودشه....
اقا همون لحظه گفت افرا....
وای من هنگ کرده بودم.
با اینکه یکم خجالت کشیدم اما رفتم جلو و گفتم ببخشید شما مامانه کسری و افرا و یارا هستید؟
ایشونم گفت بله...
منم گفتم من مامان فندوقی هستم تو گهواره...
خلاصه جفتمون متعجب شده بودیم.
ولی من خیلی خوشحال شدم.
انگار یه دوست قدیمی رو بعد چندسال دیدم.
اخه میدونید
ازوقتی مامان افرا
باردار شد
همش تو ذهنم بود ک با دوتا بچه کوچیک سختشه و همیشه یادش بودم.
همیشم تایپیک های همو جواب میدادیم.
خلاصه بگم خیلی حس خوبی بود
واقعا هنوز از انرژی که امروز تو مطب گرفتم حالم خوبه