اونا که تو یه شهرن با مادرشوهر یا بامادر بهم یاد بدین وقتی میرید خونه مادرشوهراومدنی بچه گریه میکنه میمونم چکارمیکنید مخصوصا مادربزرگم هی بگه بزار بمونه من تحمل ندارم بخدا بچم دور باشه خیلی نگرانم ماه بعد قرار نزدیک بشیم

اصلا نزار بمونه بگو اینطور بد عادت میشه حالا خوبه مادرشوهرت میگه بمونه مادرشوهرمن که میگه ببرش یه یک ربع هم بمونه میگه یه روز منو اذیت کرده ولی خونه مامانم اینا میمونه چون اطمینان دارم به مادرم اینا ولی مادرشوهر نه البته اینم بگم یه مدت اینطور هستن بعدش خوب میشن دخترمنم قبلا خیلی اینطوری بود ولی الان باهامون میاد شما هم به هوای پارک یا بیرون رفتن یا خوراکی ببرش

من نذاشتم از اول الآنم اصلا گریه نمیکنه تا میگم بریم میریم البته خونه مادرشوهرم نزدیکه اوناهم اومدنی گاهی میگه بمونین اگه عصر باشه شام نگهشون میدارم ولی برا شام بیان گریه نمیکنه ک برم باهاشون

اصلا نزار بمونه

دوبار گریهههه کردااااا
اونام‌میگفتن‌بمونهههه
نزاشتم تصمیم بگیرن ی مدتم‌دلخوری پیش اومد
ولی فهمیدن فقط منوشوهرم اختیاردارشونیم

من ازاول پیش کسی نذاشتم جایم بریم بگم مامان جان بریم میاد
حتی اگه گریه کنه اجازه بهش نمیدم بمونه

من طوری بود گریه میکردم به مامانم میگفتم ای بچه خوشش از من نمیا که جایی میریم اینطوری میکنه نمیاد. ولی سنش بیشتر شد باهاش حرف زدم که جایی میریم نباید بدون منو بابا بمونی هر کی گف بگو نه بدون مامان و بابا جایی نمیرم اجازه نمیدن. اونا زیاد اصرار میکردن از اول منم بدم میومد خودم نمیذاشتم الان هیجا بدون منو باباش نمیره حتی تو حیاط

دختر من هم سن مال شما بود از مال شما بدتر بود جایی میرفتیم بعدش باید با هوار و گریه میومد کسی هم میومد خونمون همینطور جوری شده بود میخواستم خونه مادرشوهرم بریم زله تراک میشدم بعدش سنش بیشتر شد خوب شد دیگه نموند مادرشوهر و خانواده شوهرم الان میگن میمونی پیش ما میگه نه میرم خونمون بدون مامان و بابام نمیمونم. ولی هم سن مال شما بود کاری میکرد که میگفتن بزار بمونه مگه چیه منم بدم میومد هی از اول نزاشتم بمونه هیجا. نگران نباش بزرگتر میشه خوب میشه باهاش حرف بزن نزار بمونه که عادت کنه

من الان چند ماهیه اومدم نزدیک همین مشکل دارم به زور میارمش خونه همش دعوا همش گریه

خب همینو بگو تحمل دوریشو نداری