۱۲ پاسخ

عزیزم تنها نیستی من و همسرم همینطوریم باور کن فقط با پدر و مادر همیشه رفت و آمد داریم . با خواهر و برادرامون خوبیم اما کم همو میبینیم و هیچ دوستیم نداریم که رفت و آمد کنیم چون خودمون خواستیم ،احساس میکنیم تنها باشیم راحت تریم و کمتر چالش پیش میاد

نگران نباش همه همینجور شدن

اگه نظرمن ومیخوای بشین توخونت میوه توبخورخیارتوگازبزن،اماادمایی که ذاتشونومیشناسی رفت وامدنکن،نه تنهاسبک نمیشی بلکه سنگین ترم میشی،ادم باکسایی بایدرفت وامدکنه که یه چیزی ام بهش اضافه شه نه که تاسطح اینجورادمهاپایین بیاد.لازمم نیس اینجوری دیگه روکسی زوم کنی.

عزیزم لازم نیس صمیمی بشی ارتباط داشته باش اما حریم زندگیتو حفظ کن وقتی حریم زندگی حفظ باشه هیچکس و هیچ چیزی نمیتونه کاری بکنه

انگار منو گفتی
فک میکردم فقط من اینجوریم
چند روز پیش مامانم میگه خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو ولی من تنهاییو ب بودن کنار آدمای اشتباه ترجیح میدم

من نسبت به همسرم اینجوری شدم ،سرد سرد ،غریبه ترازغریبه
این دیگه بن بست ترین حالت ممکن تو زندگیه که متاسفانه ما مبتلاش شدیم ،دلم نمیخواد حتی ببینمش ،چرا منو بدبخت کرد؟اونکه منو نمیخواست چرا انتخابم کرد؟؟؟؟؟😪😪😪😪

منمممم دقیقاااا،میدونی من دلم برا بچم میسوزه کلا ارتباط زیادی نداریم ب فامیل و دوستای خاصی خیلی تنهاس و رو اورده ب دوستای تو کوچه🥺

دقیقا منم

دیوونگی نیست
یه مرحله از زندگیه
دیگه نوجوانای دبیرستانی نیستیم

وایییی آره دقیقاااا

من و همسرم هم همینطور شدیم خیلی از ادمای اطرافمون رو حذف کردیم یوقتا همسرم با خانوادش شوخی میکنه میگه حواستون باشه دست ب دور انداختنمون خوبه 😁

منم. دقیقا همین شدم

سوال های مرتبط

مامان امیر علی مامان امیر علی ۵ سالگی
سلام خوبین
لطفا خواهش میکنم هر کس پیام من رو میبینه جواب بده
من ۲۲ سالمه سه تا بچه دارم بچه هام ۵ و ۲سال و ۶ ماه و بچه کوچیکم ۹ ماهشه
یعنی ۹ ماهه زایمان کردم همیشه افسردگی رو حس میگردم ولی الان خیلی خیلی شدید شده یعنی روی تمام زندگیم اثر گذاشته رفت و آمد دیگه با کسی نمیکنم بچه هامو جایی نمیرم فقط از خونه خودم میرم خونه پدرم که اگر اهر روز نرم اونجا تو خونه دق میکنم اصلا خونه خودمون دوست ندارم اگر تنها باشم خونه با بچه ها دق میکنم دائما استرس و دلشوره خیلی خیلی زیاد دارم روی مریضی بچه ها خیلی حساس شدم و میترسم و خودمو اینطوری قانع میکنم که پیش کسی نرم و کسی پیش من نیاد حتی بچه هامو پارک نمیبرم که یه وقت مریض نشن آخه من داخل زندگی خیلی تنهام یه شوهر دارم که اصلا بهم اهمیت نمیده و کمکم نمیکنه اصلا و مدام بهم دروغ میگه در کل کلا درحال استرس و دلشوره و نگرانی ام همش احساس میکنم می‌خواد یه اتفاق میفته نمی‌دونم چیکار کنم واقعا دیگه زندگی کردن برام سخت شده دلم حتی مرگ می‌خواد تا ذهنم خاموش بشه و به آرامش برسم مدام بچه هامو داخل خواب و بیداری چک میکنم که یه وقت زبونم لال تب نداشته باشن یعنی به معنی واقعی مغزم به مشکل خورده نمی‌دونم چیکار کنم کمکم کنید لطفااااااااااا