دخترمو ک باردارشدم سه ماه ب جز سوپ ومیوه هیچی نمیتونستم بخورم براهمون مکملایی ک دکترمیداد هرازگاهی نمیتونستم بخورم حالت تهوع بهم دس میداد
تااینک بعدسه ماه زانودردوحشتناکی اومد سراغم ک حتی ران پام دردمیکرد رفتم دکتر ازملیش نشون داد ک کلسیم ومنیزیومم کم شده باقرص وامپول یکم بهترشدم وفشارم بالامیرف ک حتی نمیتونستم نفس بکشم ینی ن روزمیتونستم بخابم ون شب فشارم کنترل نمیشدمیرفتم اورژانش زایشگاه بستری مینوشتن و من قبول نمیکردم میگفتم فلان دکترقلب میگ دوسه روزه کنترل میشع تااینک بعد چهاربار رضایت شخصی بارپنجم منوب زوربستری کردن ونزاشتن از اورژانس برم بیرون باگریه وخاهش بستریم کردن گفتم دکترخودمو میخام گفتن نمیشه همین دکتری ک بستریت کرده دکتره ک ازقضادکترخوبی ازاب دراومدخداخیرش بده دکتر دیدار بودهمسرمم بارزده بود مشهد چهارروزه میرسید ینی اون ک نبود غصه من بیشترمیشد و نمیتونستمم ب همسرم بگم ک بستری شدم ک نگران نشه پشت فرمون باهاش صحبت میکردم بعد قطع کردن فقط گریه میکردم بالاخره بعد سه روز گفت ک کم موندم برسم ودیگ نتونستم گفنم بستریم وزودتربیاپیشم شب ساعت ۱۲بودرسید پیشم قربوتش برم

۱ پاسخ

به ما چه خب برای چیه برای ما داستان تعریف میکنی اخه

سوال های مرتبط

مامان یاسمین زهرا مامان یاسمین زهرا ۱۳ ماهگی
فرداش همسرم مرخصم کرد ودکتر دیدار دکترعباسعلی زاده رو معرفی کرده بود بعدترخیص همسرم گفت ک امروزو استراحت کن فردابریم تبریز برااون دکتره
فرداش رفتیم نطب پربود وقت نمیدادن تومطب ازگرما فشارم بالارفت وهمسرم دادوبیدادکرد ومنو بردن اتاق ویزیت خلاصه ک دکتر گفت باید تااخر زایمان بیمارستان تحت نطر باشه وگرن بچت یاخودت میمیری
اونموقه ۳۳هفته بودم و بچمم از ۳۱هفته رشد نکرده بود بخاطر فشاربالا
گفتم ک ن من بستری نمیشم برگ بستری داد وبرگشتیم خونه همسرم زبون میریخت ک برم بستری شم وقبول نمیکردم همسرم گفت ک منم باهات میمونم همونجاچیزی نمیشه قبول نکردم تااینک شب دردعجیبی اومد سراغم معده درد ودرد طرف راست وچپ معدم گردن درد سردرد کتف درد همه جام استخونام دردمیکرد سرکیجه داشتم رفتم اب داغ دوشو بازکردم نشستم زیرش دوساعت زیردوش بودم
تااینک همسرم بیدارمیشه میبینه نیستم واومد پیشم هوا روشن شده بود ب زور دوسه لقمه صبحونه دادخوردم وسایل اماده کرده بود ک ببرتم بستری کنه
مامان یاسمین زهرا مامان یاسمین زهرا ۱۳ ماهگی
خودش برداشت زنگ زد مادرم ک گفت مامیریم پسرموبیان ببرن ک مازودتربریم تبریز
تامااماده بشیم وازخونه دربیایم اونارسیدن ب زورخواهرم ومادرم اوندن نشستن ماشین ک مام میایم دادزدم پیاده شین نمیخام بیاین وشوهرم میمونه پیشم ومواطب پسرم باشین انگارغم عالم ریخته بود رو سرم ک پسرم باید چند هفته تنهابدون من میموند خلاصه ک خواهرم اومدباهامون باهمون دردا ک حتی نفسم بالانمیومد راهی شدیم توراه درد معدم بیشترشدداشتم میمردم بیمارستان رسیدیم بردنم بخش ک بستری شم دکتربخش قبولم نکرد گفت وقت زایمانشه باید اورژانسی عمل شه گفتم بابامن دکتر دارم پول زدم ک بیادعملم کنه گفت دکترشیفت باید باشه گفتم الان ن اون گفته تا۳۸باید نگه دارم گفت من ک نمزارم این بخش بمونی ببرینش طبقه پایین لباساموعوص کردن لباس طبقه دوروتنم کردن اونجام دکتراش گفتن ک ن اینجا نمیشه فقط باید بره طبقه زایمان گریه میکردم قبول نمیکردم ک همسرمم نمیزاشتن حتی از دربیاد تو
خلاصه ک دیدم اینابین خودش دارن حرف میزنن میگن این بیمارو ازدست میدیم فشارش بالاست ودیاستول بالایی داره وممکنه سکته کنه یادرجافوت کنه اینوزودترببرین اتاق عمل باهزارجورمخالفت منوبردن عمل حتی همسرمم ندیدم لباساموخورشون عوص کردن وبردن
عمل خوبی نداشتم حالم بدمیشد فشارم ازترس پایین بود و نمیتونستن کنترل کنن منی ک تاچن دیقه قبلش فشارم ۲۰شده بود
دخترم خداروشکر سالم بدنیااومدولی تشونم ندادن ترسیدم بعد اینک کامل هوشیار شدم میگقتم بچم چی شده تااینک بردنم اتاق وخواهروهمسرمودیدم عکس دخارموگرفته بودن از ان ای سیو🥹😍
مامان فسقلی🧿 مامان فسقلی🧿 ۱۲ ماهگی
باورم نمیشه فردا یکساله ک پسرم امده توزندگیم باهمه سختیا بازم خداروشکر ک دارمش پارسال همین شب من فقط توبیمارستان گریه میکردم چون اخرین سونوگرافی رو ک دادم بهم گفت ک اب شکمت کمه وحتماباید بری دکتر منم سریع رفتم بیمارستان پیروز و اونا منونگه داشتن البته شوهرمم رضایت داده بود چون ماروترسونده بودن ک اگ توراه بچت بدنیابیادچی بچت خفه بشه چی شوهرمم ترسید گفت باشه و من اونجادوستداشتم خفش کنم کلی گریه کردم به دکترخودمم زنگ میزدم جواب نمیدادقراربود بیمارستان میلاد برم بگذریم ک اون شب تاصبح گریه کردم وفقط باپسرم حرف زدم تنهاتویه اتاق بدون گوشی واینک نمیتونستم کسیم ببینم تازه اون تخت لعنتی ک برای زایمان طبیعی پاهاتو باید بزاری بالا هم جلوتختم بود و من اصلا دوستنداشتم ک طبیعی زایمان کنم دولتیم جوری بود ک باید درد طبیعی رو بکشی نتونی ببرنت سزارین. دکترشیفت امدمعاینم کنه نزاشتم 😂فقط قیافه دکتره ک گفت پس چرا هستی گفتم اینانمیزارن برم ک پرستارابازمنوبردن سونو فهمیدن اب بیشتر کم شده ففط موندم من اصلا هیچ ابیم ازم خارج نمیشد یه پرستاراونجا فامیل بابام اینابود کلی باهام حرف زد ک بزارم معاینم کنه کرد دید خیلی بچه امده پایین و دستکشش خیس شده بود برای چنددقیقه امپول فشار زد بهم بعدزنگ زد دکتر ک ببرنم برای سزارین و من خیلی خوشحال بودم گل پسرمو بدنیااوردم درسته بعضی وقتا خیلی اذیتم میکنه ولی عاشقشممممم
مامان آتوسا🌻 مامان آتوسا🌻 ۱۳ ماهگی
پارت ۳
نشتی داد... من یهو جیغ زدم ازم یکم لکه هم اومد ترسیدم ساعت دو بود ک مامانم اینا خونه خواهر شوهر کوچیکه ک تو حیاط ماس ناهار خوردن ساعت دو بود ک شوهرم ساک من و کوچولو رو برداشت و مامانم خواهر شوهر وسطی نشستن پشت ماشین منم وسطشون ک از هر دو طرف جرشون میدادم از درد رسیدیم بیمارستان نزدیکای ساعت سه بود معاینه کردن گفتن بله پنج سانت شدی گفتن دکتر پاینده همون دکتر خودم نیس مددی هس اگه میخای دکتر خصوصی داشته باشی پول رو واریز کنین بیاد بالا سرتون.. شوهرم زود رف بیرون واریز کرد مددی اومد منو برد اتاق زایمان دارو..سرم وصل کردن گف چ عالی داری پیش میری شدی ۷سانت دیگه بعد دوساعت.. تلاش دخترم ساعت پنج دنیا اومد🥹🥹گریه نکرد من خیلی ترسیدم اصن صداش در نیومد گفتم چرا خانوم دکتر صداش نمیاد ک یکم بعد گریه کرد نافشو برید گذاشت تو بغلم داغه داغ بود🥹🥹ای مادر بفداش گفتن بده بزاریم لای حوله گفتم بزارین بمونه بغلم دکتر گف باید بخیه هاتو بزنم... بخیه رو زد رف اومدن منو تمیز کردن... گفتن شیرینی بیارین اجازه بدیم بیاین داخل ک بابام جعبه شیرینی رو داده بود گذاشتن مامانم و خواهر شوهرم بیاد داخل لباس نینی رو عمه اش تنش کرد من زدم زیره گریه از خوشحالی با دستم اتوسا رو با مامانم نشون دادم... بعدش شوهرم و خواهر زاده اش اومد ک شوهرم اومد سراغم گل رو داد بهم و از لبام بوسید🥹😂