من ترسامو هیچ وقت نتونستم کنترل کنم همیشه ترس از دست دادن بقیه رو داشتم از بچگی ،الان من ۳۰ ساله هستم مادر هستم همیشه یه مادر قوت قلب بچه اش میشه ولی من نتونستم باشم تو اون ۱۲ روز اولین شب انقدر بد ترسیدم دخترم از دیدن من ترسید بالا اورد بغلم میلرززد از صداهام ترسیده بود ولی دید من ترسیدم بدتر شد قلبم بد میزنه از اون اتفاق به بعد ولی دیگه نمیخوام ترسو باشم وابستگی هامو میخوام کم کنم تا الان که ۳۰ ساله شدم همیشه نقش دختر خوب خواستم بازی کنم تا کسی ازم ناراحت نشه کسیو از دست ندم حتی ناراحت شوم اعتراض نکردم قهر نکردم تاحالا من چون کسیو از دست ندم حتی برای ثانیه ای چه جوری میتونستم منی که انقدر ضعیفم وایسم محکم در برابر اون ۱۲ روز ،هنوز مامانمم به خاطر ترسام سرزنشم میکنه اون موقع ام داشتم سکته میکرددم سرزنش میکرد منو یک بار نشد دستمو بگیره فقط سرزنش کرد گفت خجالت بکش چرا میترسم تو فاانی تو بیساری تو اصلا ایمان نداری

۴ پاسخ

منم همینجوریم یبار سوسک دیدم چنان جیغی زدم که بچم زهله ترک شد

منم همین مشکل و دارم دائم استرس دارم ، ولی خودت تنهایی نمیتونی چون خودم خیلی تلاش کردم دیدم نمیشه حتما باید روانشناس کمکت کنه

باید بری پیش یه روانکاو خوب طرحواره درمانی کنی

همه اینا ریشه تو بچگیت داره حداقل دخترت هم مثل خودت نکن
نمیشه یهو تغییر کنی حتما حتما برو پیش روانشناس و اینکه ببین این جمله رو همیشه با خودت تکرار کن هر نفسی هر نفسی ک تو این دنیا هست یه روز می ایسته چه من تو بچه هامون پدر مادرامون چون طبیعت دنیا همینه بپذیر ک تو این دنیا هیچ کس هیچ کس موندنی نیست هرکسی قسمت و سرنوشتش یه جوره یکی با جنگ میمیره یکی با تصادف یکی با بیماری چه میدونم تهش همه میریم این دنیا بازیچه اس
اون لحظه ک جنگ شد باورت میشه من جیکم درنیومد پیش بچع ها فقط گقتم صدای ترقه اس ولی از درون آشوب بودما اکثرانم خواب بودن اونموقع
باید خونسردیتو حفظ کنی به خودت قوت قلب بدی و بگی ایران ما قویه مردان قوی و شجاع داریم هیچی نمیشه یا چند تا آیة‌الکرسی بخونی تا آروم شی خیلی شرایط سختی بودا ولی من یه مدت بعدش دیگه برام عادی شد نترسیدم.... حتما برو پیش درمانگر تا دخترت هم مثل خودت نشه

سوال های مرتبط

مامان رادمهرورادوین مامان رادمهرورادوین ۴ سالگی
مامان شهریار مامان شهریار ۳ سالگی
سلام تا حالا شده کسی به خودتون و بچه‌تون حس منفی بده؟ به طوری که شب تا صبح خوابتون نبره؟!
من مادرشوهرم و جاریم اینجورین. مادر شوهرم مدام بچه منو با بچه جاریم مقایسه می‌کنه در صورتی که بچه من چهارسالشه بچه اون می‌ره کلاس پنجم همه‌اش میگی بچه جاریم اندازه بچه تو که بود فلان کارو می‌کرد فلان بازی رو می‌کرد کاردستی درست می‌کرد. بچه تو هیچی بلد نیست در حالی که بچه جاری من فوق‌العاده بی‌ادبه هنوز بلد نیست سلام کنه سر بزرگتر داد می‌زنه به شدت حسوده ولی هیشکی جرات نداره چیزی بهش بگه جاریم هم هر وقت بچه منو می‌بینه بهش خیره میشه میگه این چشه؟ چرا اینجوریه؟ در صورتی که بچه من عادیه و هیچ مشکلی ندارم
به شوهرم میگم اینا اینجوری به من می‌گن تازه یه چیزی هم بدهکار میشم اینقدر باهام دعوا می‌کنه که تو خودت مریضی و مشکل داری و تا یه مدت منتظر می‌مونه من یه اشتباهی کنم مثلا غذام بسوزه بهم میگه به جای اینکه بگی فلانی اینو بهم گفت آشپزی یاد بگیر.
خسته شدم خیلی تنهام هیشکی نیست باهاش دردودل کنم😔
مامان دو فرشته مامان دو فرشته ۴ سالگی