۱۱ پاسخ

عزیزم تاحدودی میفهمم واقعا سخته ولی بسپرش ب خدا
منم کوچیک بودم ک خواهرم ب دنیا اومد.دقیقا شب آخری ک مامان بود یجوری تب کرده بودم ک نگو.مامانمم هی پاشویم میکردو تاصبح بیداربود ک یهو دردش گرفتو رفتن بیمارستان
تا میخواست بره همش دلش پیش من بود
منم خیلی بهش وابسته بودم ..ولی فرداش ک با نی نی اومدو هیچوقت از ذهنم نمیره یجور ذوق داشتم ک نگووو
توام نگران نباش همچیو ک براش توضیح دادی مطمئن باش خونوادت قشنگ هواشو دارنو نمیذارن آب تودلش تکون بخوره تا برگردی
اینم یه پروسه از زندگیه ک واقعا سختیش برا مادر ازهمه بیشتره

وای منم تو بارداری سر این مسئله خیلی گریه می کردم که چجوری تنهاش بزارم و... ولی دیگه موعدش رسید و من ناچارا رفتم. پسرمم با من و باباش اومد بیمارستان من بستری شدم اونا برگشتن خونه شوهرم براش اسباب بازی گرفته بود خیلی بد نگذشته بود بهش

چرا کس دیگه نیاد پیشت؟
این فکر رو نکن
یه خانم بهتر میتونه ازت مراقبت کنه
بنظرم بعضی وقتا بچتو شب بزار اونجا بخوابه اا عادت کنه
یا بفرستش کلاسی چیزی
زیادی فکر نکن
بزار مستقل بشه

عزیزم من یه پیشنهاد دارم
قطره ملاتونین بگیر برا رادمان
بگو سرشب بهش بدن
خودش جلو تلویزیون خوابش می‌بره دیگه غصه نبود تو رو هم نمیخوره نمی‌فهمه نیومدی

سزارینی یا طبیعی؟

وای الان گفتی انگارغم عالم نشست رودلم خیلی سخته منم پسرم اینجوریه .من ک الان باردارنیستم همش این فکرودارم

به نظرم نگران نباش. من چقدرررررررر حرص میخوردم و غصه. اونقدر اون روز همسرم و برادرم و مادرم بردنش بیرون و خرید و خوراکی و بازی و این داستانا که اصلا اسمی از من نیاورد 😒 بعد به دنیا اومدن بچه هم اومد بیمارستان، برادرش رو دید، رفت با باباش شیرینی خرید خوشحال و خندان پخش کردن، بعدم رفت که رفت.
در حالی که قبلش واقعا شرایط طوری بود که من گریه‌م می‌گرفت بچه‌م‌ بدون من نمی‌خوابه که. خدا جوری رقم زد که راحت تر از همیشه خوابیدم اصلا. در حدی که بهم برخورد😂 ما براش همه چیز رو عادی جلوه دادیم. از چند وقت قبلش گفته بودیم میریم بچه رو میاریم خونه. یه شب مانان باید بره اونجا. بچه رو از اول نبریم بیمارستان که هول نکنه. اول بازی و خرید و خوراکی، بعد دیدن نینی. دوباره هم تفریح. البته دختر من کوچیک تر بود.

منم موقع زایمان دوم پسر بزرگم دوسال و پنج ماهش بود و مریض بود تب داشت اونقدر واسش گریه کرده بودم ،، از اون سخت تر این بود که نینی زردی داشت و بستری شد و پنج روز موندیم بیمارستان،،،

اره خیلی سخت بعد سه سال هنوز یادم میاد جیگرم اتیش میگیره برابچه اولم انگار ازهمون روز ازم جداشد که شد لج شد امش میگم کاش پول داشتم اتاق وی ای پی میگرفتم بچم و باباش میومدن خصوصی گرفتم نذاشتن بیاد گفتن وی ای پی فقط

از الان به خودت استرس نده
یک شب که بیشتر نیس

آخی عزیزم آره واقعا هم برا مادر سخته هم بچه سال 97دوستم بیمارستان امید گرفت شبی 500از همون خدمه بیمارستان بود می‌گفت از همراه که خودت بیاری بهتره هم کار بلد تره هم آشنا داره مسکنی چیزی بخوای سریع آماده می‌کنه

سوال های مرتبط

مامان آیهان وآیلین مامان آیهان وآیلین ۴ سالگی
سلام دوستان بالاخره یکم وقت کردم بیام اینجا از زایمانم براتون بگم

توی ۳۸ هفته ، دو روز قبل زایمانم رفتم برا معاینه لگن که اونم ماما گفت دهانه رحمت کاملا بسته هس برام قرص گل مغربی گذاشتن گفتن دو روز دیگه باز بیا برا معاینه منم خیلی نگران بودم آخه از هفته ۲۲ به خاطر کوتاهی طول سرویکسم شیاف استفاده میکردم و استراحت نسبی بودم نگران بودم که زایمانم خیلی سخت میشه از هفته ۳۶ هم ورزش میکردم ، با خودم گفتم برم پیاده روی شاید دهانه رحمم باز بشه روز اول با پسرم رفتم یکم پسرم اذیت شد روز دوم تنها رفتم بعد موقع برگشت یه سگ ولگرد بهم حمله کرد و افتاد دنبالم خیلی ترسیدم بعدش دیگه انگار فلج شده بودم یه جورایی لگنم قفل شده بود اصلا یک سانت هم نمیتونستم تکون بخورم یا پامو تکون بدم کل شب بیدار بودم نمیتونستم بخابم بعد ساعت ۳ و نیم شب اینا بود دیدم یه درد پریودی شکممو میگیره و ول می‌کنه منظم هم بود ساعت ۴ گوشی شوهرم زنگ خورد میخواست بره سر کار گفتم حالم خوب نیس یکم بمون همون موقع کیسه آبم پاره شد منم خیلی وحشت زده شده بود یه فامیل دور داریم اینجا بنده خدا توی بارداریم کمک حالم بود رفت اونو با موتور بیاره پیش پسرم منم آماده شدم