به معنای واقعی دیگه واقعا خسته شدم، خیلی راستین چند روزه لجوجی میکنه،گریه الکی میکنه،همش میخواد بغلش کنم، خسته شدم😫😫 منی که صبور بودم خسته شدم...دوتا دستام داره از شونه هام میوفته...🫠🫠

تو سن اضطراب جداییه باید تحمل کنی تا از سرش بیوفته

مث اینکه مشکل همگانیه
چون میران هم کارش همینه

منم دخترم خیلی آرومه ولی تا زمانی که کنارش نشستم...همین که بلند میشم گریه میکنه🫠
برا آشپزی میارمش تو آشپزخونه و در حین کار یه سره براش شعر میخونم و دالی بازی میکنم تا سرگرم باشه و نق نزنه

عیبی نداره دیروز از این قضیه ناراحت و عصبی بودم، الان تب کرده راضی بودم جای دیروز بودم

😔😔😔😔دقیقا درک میکنم
منم کمر و دست و گردن برام نمونده
حس آدمای ۷۰ ساله رو دارم از بس همه استخونام درد میکنه

شاید دوباره دندون داره