۴ پاسخ

من شوهرم خیلی خوبه خداروشکر وقتی زایمان کردم همش میومد پیشم بچمو میگرفت اصلن بچم ادبت نمیکرد مامانم هم تا ده روز پیشم بود ابجیم همش ازم سر میزد خانواده شوهرم خوب نیس انا خداروشکر نزدیکم نیس شوهرم خیلی هوامو داره خیلی دوسش دارم بعضی وقتا میگم اگه نبودی جیوار میکردم صبح که سرکار میرع بچه رو میگیره وقتی بیدار میشه تا ساعت 8که من بخوابم یکم خدایا شکرت بخاطر همه🤩🤩

این حسا و ناراحتی ها تو بارداری طبیعیه بنظرم اصلا خودت و ناراحت نکن در عوض بیشتر با شادی و عشق با بچه ات وقت بگذرون و حال کن بزار بیشتر بسوزن هر چی کم محلی کنی بیشتر حالشون خراب میشه هر بار میری بیشتر دخترت و تحویل بگیر و با عشق و غرور ازش حرف بزن بزار دق کنن

سه روزه سرما خوردم پدرشوهر مادرشوهرم اومدن پیشم بچه رو نگهداشتن شوهر دیشب یه ساعتی تنها شدیم یکم بچه رو دادم بغلش کلی غر زد سرم

من فقط همسرم کمکم نمیکنه و بچم ب شدت بغلیه و اذیت کن ب هیچ کارم نمیرسیم ولی خانواده شوهرم خوبن خدایی

سوال های مرتبط

مامان یُسرا🌱 مامان یُسرا🌱 ۳ ماهگی
خانمها سلام حالتون چطوره آقا یه چیزی خانواده شوهر من خیلی خوبن خیلی فهمیده هستن تو هیچی کاری ب کارم و به زندگیم ندارن تو زایمانم در کنار خانواده خودم خانواده همسرم خیلی هوامو داشتن دختر من اولین نوه پسری شون هست
خواهرشوهرم خونه اش شیرازه سر زایمانم قم بود و خیلی زحمت کشید
چون ۴ ۵ روز بیمارستان بستری بودم بخاطر شرایطم نوبتی کنارم بودن
خلاصه خیلی هوامو داشتن و خیلییی دخترمو دوست دارن خیلی تحویلش میگیرن
ولی ی چیزی ک اذیتم میکنه اینکه به دخترم همش میگن دخترم مثلا پیام می میدن بهم میگن دخترم چطوره یا نازش میکنن میگن دختر قشنگم دختر نازم و... من یکاری میکنم میگن نگاه کن دخترم فلان نشه
هم مادرشوهرم هم خواهرشوهرام
اینم بگم خیلی دوسش دارن خواهرشوهرم هر چند روز پیام میده زنگ میزنه تصویری نگاش میکنه یا میگه عکسشو بفرس مریض شده بود بهم میگفت ببرش دکتر پول ندارین من پول دارم بزنم برات خلاصه هواشو دارن ولی من از این دخترم گفتن شون خیلی اذیتم انگار دختر اوناس ن من 😐 حس رحم اجاره ای بهم دست میده
بنظرتون بگم بهشون مثلا محترمانه بگم یا پیام بدم ک لطفا دخترم نگین ولی میفهمم ک ناراحت میشن 😐 نمیدونم من خیلی بعد زایمان حساس شدم یا طبیعیه هرکسی جای من بود اینطوری بود
مامان هانا مامان هانا ۷ ماهگی
داستان زایمان
#قسمت_نهم

وقتی صدای گریه ش رو شنیدم هم خوشحال شدم هم ناراحت از آینده ای که نمی‌دونستم چی میشه کلی خواهش کردم بهم نشونش بدن ولی قبول نکرد دکتر و سریع دخترم رو به nicu منتقل کردن. اونجا بود که از صحبتهاشون فهمیدم از قبل واسش تخت رزرو کرده بودن و فقط من بودم که از همه جا بی خبر بودم و نمی‌دونستم قراره سزارین بشم. هرچی حرف میزدم انگار حرفهام گنگ بود هیچکس صدامو نمی‌شنید.
بعد دوختن شکمم همه رفتن جز یه آقا که تو ریکاوری پیشم موند. تمام فکرم پیش دخترم بود الان زنده س؟ صدا زدم آقا دخترم زنده س؟ گفت اره یه شیردختر مثل خودت آوردی. چند دقیقه گذشت دوباره گفتم آقا تو رو خدا دخترم زنده س؟ و منی که دیگه جوابی نشنیدم.
نمی‌دونم چقدر گذشت ولی دونفر اومدن جابجام کردن رو یه تخت دیگه و گفتن باید تو icu بستری بشی.

از در اتاق عمل بردنم بیرون، مامانم مادرشوهرم و پدرشوهرم پشت در بودن ولی همسرم نبود، نبود همسرم تو دلم رو خالی کرد وقتی بهشون نگاه کردم چشمای همه خیس بود فقط گریه کردم التماس کردم بگید که دخترم زنده س