۱۲ پاسخ

هی من چی بگم پریروز رفتیم خونه مادرم اینا انگور آورد با هسته بود بزرگ.
هی داد خورد هی داد خورد پسرم داشت خفه میشد دخترم داد زد گفت بسه دیگه میخواین خفه اش کنین.
چند روز پیش اومده خونمون انگور آوردم باز با دونه بود.میگم نده دختر خواهرم میگه نده انگار لچه است لج میکنه هی میزاره دهنش.
باز اون پدرشوهره واسه من که مادره.
دیروز پسرمو به زور خوابوندم اومده با صدای بلند حرف میزنه صداش میکنه میگم تازه خوابیده میگه بزار بیدار شه.

من آبم نمیذارم بدن
فقط خودم همه چی رو میدم

منم فردا میرم خونه مادرشوهر بعد از مدت همبن اوضاع رو قراره داشته باشم دفعه قبل با زور میخواست خاکشیر بده پسرم اونم نمیخورد منم پسرم بغل کردم رفتم تو اتاق اصلا چیزی نگفتم فقط بهشون فهموندم حد خودش بدونه

وای خدای من اخه این چه کاریه

این دیگه نوبرشه 😐😐😐

ای خداااااااا بگو دندونات کلی عفونت داره چرا همچین کاری میکنی 😡

چقد بد که حرف حالیشون نیست نمیشه نبری بچه رو اونجا قهر کن نذار ببرن

وای حالم بهم خورد من بچمو بغل میکردم میرفتم واقعا

والا منم همینم اینجا تاپیک زدم همه گفتن نوشونه بذار بوس کنن بذار فلان کنن بابا بچه حساسه هر چیزی نباید بخوره هر کاری نباید کرد نمیدونم هر چیم میگی ب کونشون بر میخوره

واییی دیروز با دخترم بیرون بودیم دخترم تو کالسکه ی زنه رد شد لقمه نون دست خودشو داد ب دخترم میخواستم پارش کنم

خونواده شوهر منم همینن باید خیلی حواست باشه

ای وای،خدا بهت صبر بده،مرتیکه دیوونست

سوال های مرتبط

مامان آرکان مامان آرکان ۱۱ ماهگی
امروز ناهار خونه مادرشوهرم بودیم، مادر بزرگ و خاله های همسرمم اومدن ( خاله هاش مجردن و معلم ان)
هرچی می‌خوردیم یه خاله اش به زور می‌گفت به آرکان هم بدین میدید ما نمیدیم خودش میداد، فک کنین شربت خوردنی می‌گفت بزار یذره بدم گناه داره! سر سفره می‌گفت ماست رو نگاه می‌کنه انگشتشو میزد به ماست بده بهش!!! از چایی خودش میخواست بده بهش!!! اصلا یه کارای خاصی میکرد حالا خوبه خدارحم کرده مادرشوهرم اصلا اینجوری نیست بخواد هم چیزی بده میپرسم بدم؟ یا میگه اگه صلاح بود بده
نمی‌فهمم این چرا این جوری میکرد اصلا عجیب اعصابم خورد شد حالا من که مادرشم اصلا تو لیوان خودم یا قاشق خودم بهش چیزی نمیدم
حالا اینش عجیبه بستنی سنتی آوردن میدونستم باز داستان شروع میشه گفتم من نمی‌خورم بخورین میام میخورم رفتم اتاق بچه رو بخوابونم اونم که نخوابید گریه کرد مجبور شدم بیام بیرون!!!
انگشتشو کرده تو بستنی میده به آرکان من جوری عصبانی شدم رفتم بچه رو از بغل شوهرم کشیدم بعد به شوهرم با عصبانیت گفتم تو چرا اینجا اینجوری شدی خب مگه خونه خودمون می‌دیم گفت نه گفتم پس چرا اینجا پایه رفتارهای اینا شدی زود جبهشو تغییر داد ولی با این حال من خیلی کفری بودم بعد که رفتن هرچی از دهنم دراومد پشتش به مادرشوهرم گفتم اونم گفت دلش میسوزه میگه گناه داره منم گفتم دایه مهربان تر از مادر شده پس!!
اینم بگم بچم حساسیت به پروتئین گاوی داره بستنی و ماست هم که سنتی بود دیگه فک کنین چه نورعلی نوری بود
مامان 🩷نفس🩷 مامان 🩷نفس🩷 ۸ ماهگی
ولی خدایی حق نداره قلبم از این همه خوشبختی و خوشحالی وایسه؟؟؟
دختر کوچولوی من انگار همین دیروز بود به دنیا اومد و حالا انقدی بزرگ شده که با رفتارش بهم نشون میده چی می‌خواد هر چیزی می‌خواد با انگشتش نشون میده گوشیمو می‌خواد بهش نمیدم گریه می‌کنه به همه چی عکس‌العمل نشون میده وقتی بهش میگم نه این کارو نکن بده انجام نمیده
وقتی یه چیزی دستشه بهش میگم بده مامان همون لحظه می‌ذاره تو دستم
وقتی هر چیزی می‌خواد بخوره دهن منم می‌ذاره میوه بهش میدم یه گاز می‌زنه بعد می‌ذاره دهن من می‌خواد به من هم به باباشم بده
خیلی خیلی دیگه از کارای دیگه که هر دقیقه از دیدنشون از خوشحالی بغضم می‌گیره خدایا شکرتتتت
از زمان بارداری تا زایمان تا همین الان که بچه‌ام هفته دیگه ۸ ماهش تموم میشه خیلی بهم سخت گذشت تنهایی بچه‌ام بزرگ کردم از ۱۰ روزگی هیچ کمکی نداشتم جز شوهرم خیلی سختی کشیدم خیلی شبا کم آوردم خیلی شبا گریه کردم خیلی شبا آرزوی مرگ کردم ولی الان هیچ کدومو یادم نیست و الان فقط دارم از بودن با نفس لذت می‌برم از وجودش لذت می‌برم دختر قشنگم