امروز ناهار خونه مادرشوهرم بودیم، مادر بزرگ و خاله های همسرمم اومدن ( خاله هاش مجردن و معلم ان)
هرچی می‌خوردیم یه خاله اش به زور می‌گفت به آرکان هم بدین میدید ما نمیدیم خودش میداد، فک کنین شربت خوردنی می‌گفت بزار یذره بدم گناه داره! سر سفره می‌گفت ماست رو نگاه می‌کنه انگشتشو میزد به ماست بده بهش!!! از چایی خودش میخواست بده بهش!!! اصلا یه کارای خاصی میکرد حالا خوبه خدارحم کرده مادرشوهرم اصلا اینجوری نیست بخواد هم چیزی بده میپرسم بدم؟ یا میگه اگه صلاح بود بده
نمی‌فهمم این چرا این جوری میکرد اصلا عجیب اعصابم خورد شد حالا من که مادرشم اصلا تو لیوان خودم یا قاشق خودم بهش چیزی نمیدم
حالا اینش عجیبه بستنی سنتی آوردن میدونستم باز داستان شروع میشه گفتم من نمی‌خورم بخورین میام میخورم رفتم اتاق بچه رو بخوابونم اونم که نخوابید گریه کرد مجبور شدم بیام بیرون!!!
انگشتشو کرده تو بستنی میده به آرکان من جوری عصبانی شدم رفتم بچه رو از بغل شوهرم کشیدم بعد به شوهرم با عصبانیت گفتم تو چرا اینجا اینجوری شدی خب مگه خونه خودمون می‌دیم گفت نه گفتم پس چرا اینجا پایه رفتارهای اینا شدی زود جبهشو تغییر داد ولی با این حال من خیلی کفری بودم بعد که رفتن هرچی از دهنم دراومد پشتش به مادرشوهرم گفتم اونم گفت دلش میسوزه میگه گناه داره منم گفتم دایه مهربان تر از مادر شده پس!!
اینم بگم بچم حساسیت به پروتئین گاوی داره بستنی و ماست هم که سنتی بود دیگه فک کنین چه نورعلی نوری بود

۱۲ پاسخ

عزیزم آنقدر حرص نمی‌خوردی با ملایمت به خاله میگفتی خاله جون آرکان آلرژی داره نمیتونه لبنیات بخوره یا میگفتی آرکان بچه حساسیه ما همه جور خوراکی بهش نمیدیم
همیشه وقتی حرفتو بزنی نه ضرری به بچه وارد میشه نه خودت آنقدر حرص میخوری

متنفرم از آدمای اینجوری زبون نفهم من دو رو برم هستن که دلم میخواد جرشون بدم

خوبکردی به مادر شوهرت گفتی

بنظرم همونجا تو جمع باید جلوشو میگرفتی و بهش اجازه نمیدادی

همون لحظه میگفتی لطفا ندید دکترش گفته حساسیت داره مرسی خاله جونش
این زنیکه ها خیلی تو مخن اه بگو تو چیکار داری فوضول خانوم

وایی معلم هام همه این مدلین حالا مجردم باشن

من جات بودم میگفتم رک بهش. میگفتم بچه م حساسیت داره هر چیزی رو نباید بخوره. ما خودمون صلاح میدونم چی بدیم بهش چی ندیم

بچه ۶ماهه رو هرچیزی نمیدن اونم که درس خونه. و تحصیل کرده بوده🫡🫡😏😏😏

عزیزم😁همیشه همچین ادمایی تو صحنه حضور دارن که ببخشید برینن تو اعصابمون باز خداروشکر همونجا تونستی خودتو تخلیه کنی

ازقصد داده.بگوتومجردازکجامیدونی خوب یانه بچه رونمیدادی بهش

خواهر همون موقع باید بچتو برمیداشتی میرفتی یه گوشه میشستی محلشون نمیذاشتی

مردم گاوووون گاااو

سوال های مرتبط

مامان شازده کوچولو💎 مامان شازده کوچولو💎 ۸ ماهگی
داستان حقیقی یکی از شما
پارت ۱۵
زینب

از حق نگذریم چون بچه پسر بود براش سنگ تموم گذاشتن یه روستا رو غذا دادن دو بار گوسفند کشتن براش.
حتی به لطف پسرم از من هم نگهداری کردن.
این بین تنها چیزی که اذیتم می‌کرد این بود که هر وقت معصومه اجازه می‌داد پسرم از تو بغلش بیرون میومد و من می‌تونستم بهش شیر بدم.
راستشو بگم،به خاطر شغل نظامی پدرم ما بچه‌هاش یه چیزیو خیلی خوب یاد گرفته بودیم،مدارا کنیم و بسازیم...
حتی به قیمت سوختن جوانی و عمرمون باز بسازیم. مخصوصاً حالا که یه پسر داشتم.
اما باز با این حال بعد از دوران نقاهتم با بابام تماس گرفتم بهش گفتم: خوشبخت نیستم, آرامش ندارم, خستم...
گفت حالا یه بچه داری قبلش می‌شد بهش فکر کرد ولی الان چی؟؟؟
خواستم بهش بگم من که تو دوران عقدم بهت گفتم .
اما کی جرات داشت بهش حرف بزنه!
راستم می‌گفت ، باید به خاطر پسرم تحمل می‌کردم...
و من ۴ سال اون زندگی رو تحمل کردم...
چهار سال کذایی که پسرم بیشتر از من تو بغل معصومه بود،۴ سال دخالت. ۴ سال تحمل...
یه شب وقتی می‌خواستم عرفان رو بخوابونم،طبق معمول هر شب که بهونه ی عمه اش رو می‌گرفت اون شب وسط گریه‌هاش گفت : من مامان معصومه رو می‌خوام!
تنم یخ زد! با وحشت گفتم عرفان چی گفتی؟ اون همچنان داشت گریه می‌کرد با ناله می‌گفت من مامان معصومه رو می‌خوام...
برگشتم به علی گفتم می‌شنوی چی داره میگه!!!!
علی خیلی بی‌خیال گفت چیزی نیست که! حالا معصومه هم بچه نداره این بچه صداش کنه مامان. چیه مگه!
گفتم مگه مادر مرده است که به عمش بگه مامان؟!
علی بهم گفت تو خیلی عقده‌ای هستی،چی میشه دل یه بنده خدا رو شاد بکنی؟
به هر بدبختی بود اون شب عرفان رو خوابوندم.
مامان آرکان مامان آرکان ۱۳ ماهگی
خانمااا لطفا با دقت بخونین
با مردی که هرچی بهش بگین بخر بگه پول ندارم ولی با خواست و اراده خودش خرید کنه چه رفتاری نشون میدین؟!
برای خونه خرید می‌کنه ها نمی‌گم خریدهاش شخصیه ولی هرچی دلش میخواد میخره!
اصلا بزارین موردی بگم:
دیروز گفتم گوشت تموم شده گفت فعلا پول ندارم هیچی نگفتم، از دیروز تا امروز نزدیک یه تومن پول خوراکی داده که همشون هم واقعا غیرضروری بودن حتی بینشون چند قلم که برا پسرم خواسته بودمو هم نخریده!!!
شام سوپ گذاشته بودم که اصلا غذا حساب نمیکنه خودمم جدیدا چون شیر میدم غیر برنج واقعا سیر نمیشم!
قبلش بلال خورده بودیم و چون میدونستم دیگه سوپ نمیخوره بساط شام رو نچیدم اومد آشپزخونه دید دارم سوپ میخورم گفتتت آهااا تو گشنته پس بخاطر همون بداخلاق شدی الان میرم برات ساندویج میخرم( روبه روم ساندویچی هست) گفتم نمیخوام من نمی‌خورم گفت مجبوری بخورم گفتم خلاصه من نمیخوام برا خودت بگیر، رفته کباب گرفته آورده!!!
منم حرصم گرفت نگرفتم از دستش گفتم نمیخوام گفت تو گفتی ساندویج نمی‌خورم نگفتی که کباب نمی‌خورم!!! گفتم من داشتم سوپ می‌خوردم گفتم چیز دیگه نخواهم خورد
بعد گفت هرجور راحتی
من اومدم اتاق و در شرایطی که بوی کباب تو خونه پخش شده
در رو باز کرد کباب رو گذاشت بیرون!!!😢😢😢 الان اینکه این چرا این حرف منو نمی‌فهمه و چیکار کنم بفهمه؟
واقعا من تقصیری دارم
بخدا اولین بارش نبود که بگم اشکال نداره همیشه و همیشه همینه