۲۴
یه ساک گرفته بودم کارمو سیار کرده بودم
توی شهرمون شده بودم بهترین ناخنکار
همه سالنا زنگ میزدن که بیا ثابت پیش ما باش
منم تایمایی که تو خونه تنها بودم و مشتری مشکلی نداشت میاوردمش خونه
شوهرم خودش حتی میز برام سفارش داده بود و همه چی تو خونه مجهز بود
اینجوری درصد سالنم نمیدادم
هرجام کسی نمیخواست با سالن‌دارا هماهنگ میکردم
شوهرم اصلا بچه دوس نداشت
به فکر بچه اوردنم نبودیم
ولی بهش گفته بودم هروقت خواستیم اقدام کنیم قشنگ بریم چکاب بدیم و زیر نظر دکتر باشیم که زودتر نتیجه ببینیم
جلوگیریمون هم طبیعی بود خیلی سفت و سخت و حتی اجازه ورود یه قطره هم نمیدادیم از ترس😅
تا اینکه یکی از ماه‌ها من نمیدونم چرا یکم شل گرفتم، گفتم دم پریودم و بیخیال جلوگیری
حتی فکرشم نمیکردم بخواد به این سرعت بگیره
ماه بعدی پریودم عقب افتاد، علائم پریود داشتم به طرز شدید ولی نمیشدم
هیچ علائم بارداری نداشتم
از خودمونم مطمئن بودیم
من میدیدم شکمم یکم بزرگ شده و رو اعصابم بود
رژیم بودم و میگفتم یعنی چی که با اینکه رژیمم شکم اوردم
دوباره میگفتم ورم پریود
میخواستم قرص چربیسوز بگیرم
پولم نقدی بود فرداش میخواستم ببرم بانک که بتونم سفارش بدم
یه بی‌بی چک هم همون شب گرفته بودم مه امتحان کنم که اگه خبری نبود فردا برم پیش دکتر با امپولی چیزی پریود بشم
که در کمال تعجب قیافمون از دیدن بی‌بی‌چک اینجوری شد😐

تصویر
۳ پاسخ

نی نی خواست یهو بیاد اوخی 🥰😘

قدمش ان شاالله براتون پر از خیر و برکت باشه

بعدش

سوال های مرتبط

مامان گل پسر مامان گل پسر ۱ سالگی
اول شوهرم پریود مغزی شد ، یک هفته الکی باهام دعوا میکرد غر میزد تو اون حین بچمم اسهال بود و بهونه گیر ، بعد خودم پریود شدم به بهونه پریود سه روز رفتم خونه بابام ، بعد این ویروسه رو گرفتم پدرم دراومد از بدن دردش ، رفتم سرم اینا زدم ، سه روز کامل تو خونه با ماسک بودم بچمو بوس نمیکردم و اینا که نگیره ، ولی گرفت ، یهو تب کرد ، تب شدید که با هیچی پایین نیومد ، مجبور شدیم ببریم بیمارستان ، سرم زدن تا اومد پایین ، بعد آنتی‌بیوتیک داد دکتر بهش که بچه من آنتی‌بیوتیک نمیسازه بهش ولی مجبور بودم بدم تا تبش قطع بشه ، خلاصه دو روز دادم که اسهال شدید شد و پاش به شدت سوخت ، دیگه دیروز روز هفتم آنتی‌بیوتیک رو قطع کردم بلکه اسهالشم قطع بشه وضعیت پاهاش افتضاهه ، تو این حین به شدت بهونه گیر و وابسته و چسبیده به من بود چون از سرم و اینام ترسیده ده بود ، بعد وقتی خودمو بچم مریض بودیم هیچ‌کمکی هم نداشتم چون مامان بابام درگیر کارای خواهرم بودن که متأسفانه نامزدیش به هم خورد و اینا ، اصلا حواسشون یه من نبود ، وقتم نداشتن در واقع
خلاصه این شد که تو دو هفته چهار کیلو کم کردم ، الانم تهوع و سرگیجه دائم دارم با دمیترون زندم
خیلییییی وزنم کم شده ، شوهرم خودش لاغره ، میگه خوب شدی تازه ، ولی خودم میدونم وضعیتم افتضاه شده و نمیدونم چیکار کنم ، بچمم از بعد این ماجراها دیگه جایی نمیمونه که بتونم برم دکتر ، حتی اجازه نمیده درست غذا بخورم ، همش داره بهونه میگیره و بغلمه ، غیر از جسمی ، از نظر روحی و ذهنی هم خیلیییییی خستم خیلی و واقعا نمیدونم چیکار کنم ، خونم خیلی به هم ریخته حتی نمیتونم یا نمیرسم مرتب کنم
دلم میخواد گریه کنم
احساس میکنم دارم خفه میشم همش
مامان جوجه مامان جوجه ۱ سالگی
چالششششش




اولین نفر به جز خودتون و همسرتون به کی خبر بارداریتون رو دادین و واکنشش چی بود؟ واکنش شوهرتونم اگه فانه بگید😁
خودم که صبح جمعه متوجه شدم اینجوری بود که درد پریودی داشتم ولی نمیشدم روز قبلش شوهرم واسم بادیون خرید که دم کنم بخورم اما یه چیزی تو ذهنم گف نخور اول بیبی چک بزن بعد بخور که فرداش بیبی زدم و مشکوک بود یه هاله خیییییلی کمرنگ انداخت که بعد یه ساعت پررنگ شد
از ذوق و شک داشتم میمردم فرداش بعد امتحان دانشگاهم رفتم آزمایش دادم و بعععععله مثبت شد
به خواهرم که شهر خودمون بود زنگ زدم خبر بدم همینکه گفتم میخوام یه چیزی بگم خودش گف حامله‌ای و...
خلاصه که چون شهر دیگه دانشجو بودم بهش گفتم به کسی نگه که هم مزاحمم نشن با زنگ زدنشون هم خانواده هامون نگران نشن
چون طایفه ما روی دکتر رفتن و سونو دادن حساسن و فکر میکنن نباید بری دکتر همون ان تی و آنومالی کافیه و بقیه‌اش پول خرج کردنه و منم از این اخلاقشون متنفرم از طرفی اگه بچه پسر باشه که واویلاس
تا زایمان همش درموردت حرف میزنن و اینجوری انرژی منفی میفرستن
هیچی دیگه بیست روز مونده بود به زایمانم تماس تصویری گرفتم با خانوادم و گفتم پاشید بیاید نوه تون داره میاد همشون ذوق مرگ شدن😁😁
خواهرمم همونجا بود از واکنششون فیلم گرفت واسم عالی بود
مامان ‌‌‌ایلیا مامان ‌‌‌ایلیا ۱ سالگی
روی صحبتم بیشتر با ماماناییه که تازه مادر شدن، مادرایی که مثل اون روزهای خودم حس می‌کنن توی یک باتلاق گیر افتادن و قرار نیست هیچ وقت از توش دربیان و هیچ کسی نه درکشون می‌کنه نه می‌تونه کمکی بهشون بکنه، مامانایی که با وجود این که جوری عاشق نوزادشونن که تا قبل از اون عاشق کس دیگه‌ای نبودن ولی خسته‌ن و بی‌نهایت احساس تنهایی می‌کنن، می‌خوام بگم خیلی از ماها این شرایط رو تجربه کردیم، حالا بعضی‌ها کمتر بعضی‌ها بیشتر، من خودم تا سه ماه اول فقططططط نشسته بودم داشتم بچه شیر میدادم چون شیرم کم بود و دائم زیر سینه بود پسرم و واقعا حتی حموم رفتن هم برام سخت بود چه برسه به کارای خونه و آشپزی، این در شرایطی بود که بارداریم هم برنامه ریزی شده نبود و درست تو شرایطی که من درگیر دفاع ارشدم و مقاله و شروع دکترا و این مسائل بودم پیش اومد، با این که هیچ وقت ناشکری نکردم بابتش ولی خییییلی خییییلی سخت گذشت، فکر می‌کردم دنیا دیگه برام تموم شده و همه اهداف و آرزوهامو باید ببوسم بذارم کنار، ولی اگر بخوام منصف باشم هر چی جلوتر رفت بیشتر تونستم به روتین زندگی خودم قبل از به دنیا اومدن بچه نزدیک شم،
ادامه تو کامنت