داستان من... 💔
وقتی باردارم بودم اون اوایل بارداری یه شب خواب دیدم یه دختر دارم خواب یه نوزاد با لباس صورتی گوشه یه دیوار بود با یه صورتی که رنگش تیره و مایل به کبودی بود تو عالم خواب نمیدونم چطور متوجه شدم نارس هست.. بعدش ماه ها و ماه ها گذشت از اولین سونوی وزن که با خوشحالی رفتم گفت همه پارامترها یک هفته از رشد عقبه.. دکتر گفت یک هفته جای نگرانی نیست دوهفته دیگه برو
دوهفته بعد رفتم همه ی پارامترها دوهفته از رشد عقب بود..
دیگه از اون موقع کارم شده بود هر هفته به دستور دکتر سونوی وزن رفتن.. هر هقته صدک رشد کمتر میشد و وزن بچه عقب تر میوفتاد.. و من به دستور دکتر همش پروتین میخوردم و استراحت
تا اینکه یه هفته مونده به زایمان رفتم به خیال خودم یه جابهتر سونوگرافی.. دکتره بهم گفت رو 2500 مونده و تمامی پارامتر های رشد سه هفته از رشد عقبه با عجله رفتم پیش دکترزنانم اونم برام وقت سزارین اورژانسی نوشت... منی که باذوق به همه اطرافیانم گفته بودم میخوامطبیعی بزام و اونا به سز اصرار داشتن.. یادمه حتی یکی ازم پرسید کی پس وقت سز میگیری گفتم میخوام طبیعی بزام اونم باحسادت گفت عع منم میخواستم طبیعی زایمان کنم تقصیر فلانی شد رفتم سز... و بعدش شنبه شد و اون دکتر سونوگرافی که منو ترسوند جالب اینه که دکتری هست که خیلی قبول‌ش دارن و برای پزشک قانونی کار میکنه ایشون گفت بچت 2500 وزن گیریش متوقف شده درصورتی که بچه به دنیا اومد 2830 ینی اگر تا 40 هفته میموند میشد 3 کیلو.... وقتی به دنیا اومد و وزنشو دیدم خیلی حس بدی داشتم حس یه فریب خورده... بعدشم اتفاقات بیمارستان بیخود عرفان نیایش که عین طویله بود در بخش زنانش باز میشد تو ساعت غیرملاقات هرکی دلش میخواست میومد داخل ادامع کامنت

۱۶ پاسخ

عزیزم من که طبیعی زایمان کردم هنوز که هنوزه بواسیر ولم نکرده به شدت خیلی ببخشید موقع دفع اذیت میشم که جلو دهنمو میگیرم داد نزنم ... انقدرسربخیه هام اذیت شدم دوماه افتاده بودم توجا مامانم که سز بودمیگفتکاش سزارین میشدی حداقل تو زایمانت اذیت نمیشدی هرچیزی یه حکمتی داره از اتفاقی که افتاده ناراحت نباش تقدیراین بوده
خداگفته الخیروفی ما وقع خیردرانچییزی هستکه اتفاقافتاده

والا سز بهتره چیه طبیعی ادم گشاد میشه

برو خدا رو شکر کن که سزارین شدی من با آمپول فشار ۱۴ ساعت درد بردم و به زور و خیلی سخت زایمان کردم و هموروئید گرفتم و افتادگی رحم و مثانه گرفتم و درد شدید تا ۴ ماه داشتم آخرم چندتا بخیه هام باز شد و گشادی واژن قسمتم شد بخاطر اینا فوبیای طبیعی دارم سزارین هرچی باشه بهتر از طبیعیه

اخی خداروشکر الان صحیح و سالمه‌....
حستو درک میکنم خیلی بده یه مدت تصمیم میگیری یکاری انجام بدی و در نهایت ضدحال میخوری اونم اینجوری...
ولی حتما حکمتی داشته که سزارین شدی
شاید طبیعی میشدی دورازجون مشکلات دیگه پیش میومد
خدا خودش بهتر از ما صلاحمونو میدونه🙂⚘️

عزیزم عوارض زایمان طبیعی بیشتر فکر میکنی خوبع والا ۶ ماه مردم از درد عضله

یعنی الان فقط چون سزارین شدی اینجوری افسرده ای

خدارو شکر دخترت کنارته و سالمه.....فکر طبیعی نکن..منم اوایل خیلی غصه میخوردم که کاش سز میشدم...تا چهل روز بخیه داشتم....یه طرفه برش زده بودن من فقط تا دو هفته یه سمت میخوابیدم

عزیزم ناراحت نباش چه طبیعی چه سزارین هر کدوم درد وعوازض خودشونو دارن خودتو ناراحت نکن به این فکر کن خیلیا تو حسرت داشتن بچه هستن و تو الان بچه بغلته

عزیزم داستانت رو خوندم
تنها چیزی که میتونم بهت بگم اینه که انقد حسرت کش نباش و خودتو با دیگران مقایسه نکن
رو خودت کار کن

پسرمنم همین شرایط داشت من مسمومیت بارداری گرفتم

چرا انقدر با این فکرای منفی خودتو عذاب میدی؟
منم سزارین اونم اختیاری شدم وزن بچم ۲۸۳۵ بود بخاطر شیر کم بچم شیر خشکی شد و خیلی زجر کشیدم تا یه مدت زیادی بخاطر شیر خودمو سرزنش میکردم اما دیدم حتما قسمت این بوده راضیم به رضای خدا خودش از بچم محافظت میکنه منم احتمالا تا چند سالی نتونم کار کنم کلا شرایطم مشابه توست
امااا ببین فقط باید خدا رو شکر کنیم که ما رو لایق مادر شدن دونست و بهمون بچه سالم داد
میدونی تو همین گهواره خیلیا چقدر آرزوی بچه دارن اما خدا صلاح ندونسته و حسرت میخورن؟
پس بیخیال گذشته و این حرفا

منم بچه ام ای یو جی ار بود هر هفته سونو میدام ۳۷ هفته آخرین سونو که دادم وزنش ۲۲۰۰ بود دکتر گفت برو طبیعی با آمپول فشار زایمان کن خودشم نیومد گفت اگه میخوای سزارین شی باید پول بدی من میخواستم تا دردم نگرفته نرم ولی گفت بچه تو شکمت مرد مسئولیت با خودت خلاصه سه روز بعدش عصر رفتم زایشگاه از شب تا ظهر مردم زنده شدم زایمان کردم موقعه بخیه زدن خونریزی کردم یه ساعت بخیم زدن تاصبح درد کشیدم مرخص شدم اومدم خونه حتی نمیتونستم به بچه شیر بدم از درد در حالت خوابیده هم درد داشتم شب وروز گریه میکردم از ترس نمیخواستم برم زایشگاه آخرم نتونستم رفتم دوباره معاینه شدم دوباره زایشگاه رو گذاشته بودم رو سرم بخیه داخلی هامو اینقدر محکم گره زده بودن ‌که عصب گوشتم نابودم کرده بود چندتا بخیه هامو باز کردن تا یکم بهتر شدم بعد از شش ماه هنوز واژن م موقع از بیرون درد میکنه زایمان طبیعی هم عوارض داره

بچه منم دو هفته همه چیش عقب بود دکتر منو خیییلی ترسوند

بعد عمل انقد بالای سرم همراهای تخت بغلی شلوغ کردن که بعد 5ساعت تحمل سروصداشون حالم بدشد شروع کردم داد زدن و کادر بیمارستان هم ریختن سرم ازمایشای مختلف تهشم با التماس اتاقم عوض کردن از شانسم بدم ی نفر سز اورژانسی شد اوردن اون اتاق.. اونم کل فامیلاشون ساعت 11 تا 1 شب ول شدن تو اتاق هرچی میگفتم نمیتونم تحمل کنم میگفتن ملاقاتیه دیگه اخه کدوم اشغال ابادی غیر ساعات ملاقات انقد ادم راه میده بعد خواهرم میخواس جابجا شه کادربیمارستانی که برای تخت بغلی ده نفر راه داده بود با من لج افتاده بود میگفت ن خواهرت بره پایین نفر بعد بیاد خواهرم ک رفت پایین بچم گریه میکرد از درد نمیتونسم برش دارم فامیل اونا اومد برداشتش بعد میخواس ببرتش اونطرف میگفتم خانوم تروخدا بچه رو نبرید.. تهش خواهرم ب زور به بچم شیرخشک میدتد میگفت بزار زردی نگیر بچش نگذاش شیر اغوز بخوره همون موقع بچم شیرخشکی شد از فرداش شیرمادر نگرفت اینم داستان زایمان شکست خورده ی من...
من قبلا تو کارمم شکست خورده بودم
گفتم چندتا بچه میارم اونارو بزرگ میکنم که اونم اینطور شد و فوبی زایمان گرفتم و جراخی شکمی سنگین شدم و هنوزم درد شدید و ضعف و افسردگی دارم...
هر روز یکی از دوستای دانشجوییم طبیعی میزاد و من هر روز بیشتر ناراختم و افسردگیم بیشتر میشه
در نهایت بخاطر بچه کارمم مجبورم کنار بگذارم و من خیلی دلتنگ و دلگیرم

خداروشکر که سلامته
دختر منم دور شکمش سه هفته عقب بود الانم احساس میکنم بچم کمرباریکه😅

واییی ولی شکررر ک حالش اوکی بودههه

سوال های مرتبط

مامان جوجه جان مامان جوجه جان ۶ ماهگی
دارم گریه میکنم
هم پریودم هم خیلی همه چیم بهم ریخته
یه کانالی دارم شرح زایمان مامان هارو میگذاره
اغلب ادما زایمان های طبیعی عالی میکنن
بدون خراش و برش و...
یا حداقل‌ش کارشون به سز نمیرسه
هروقت میرم میخونم ناخودآگاه گریه م میگیره
از بعد زایمانم کلی اطلاعات در مورد روند زاییدن فهمیدم
ای کاش اینارو قبل زایمانم میفهمیدم
من سز اورژانسی نبودم
بر اساس احتمالات سز شدم چون بچم ای یوجی ار بود و ی سونوگرافی جدید رفتم روز اخر که نامردی کرد الکی گفت وزن بچت متوقف شده
انقد من ترسیده بودم فکر میکردم اون الان یه بچه ی نارس داغون با ریه و قلب همه چیه ضعیفه که وزنشم متوقف شده و داره میمیره و تن به سز دادم
ولی وقتی ب دنیا اومد خداروشکر سالم بود ماشاالله وزنشم 300 گرم بیشتر از سونو بود و متوقف نشده بود
من ولی... دنیا انگار رو سرم خراب شد
فهميدم همه چی دروغ بود
سونوها الکی بود
بچه سالم بود
فقط این وسط من بریده شدم من درد وحشتناک کشیدم بماند که تو بیمارستان چه ها به سرم اومد و داشتم سکته میکردم از فشار
ادامه کامنت اول
مامان اقا خرگوشه مامان اقا خرگوشه ۱۰ ماهگی
دو سوال دیگه الان تایپینگ یکی از مادرا خوندم از استرس دلپیچ شدم🤷🏻‍♀️

گفته بود که به هیچ عنوان نباید به بچه قطره بتامتازون داد و دلایلش..‌
مثل اینکه یه دکتر به بچه اش داد و کلی مشکلات به وجود اومده مثل
اینکه روند رشد کم میکنه چون مستقیم روی غده ادرنال اگر اشتباه نکنم تاثیر می‌ذاره و اون غده کم کار میشه و رشد بچه کم میشه..‌
برای عید پسرم سرما خورد دکتر بهش این قطره رو داد روزی چهار بار
و نزدیک به دو هفته استفاده کردم
مگه نمیگن دکترررررر
مگه نمیگن سرخورد کاری نکنید ببرید دکتر هر چی دکتر گفت
خوب ۵۰۰/۶۰۰تومن ویزیت میگیرن اعتماد میکنیم
این یعنی چی یه دکتر یه دارو میده اون یکی دکتر میگه نع این به شدت ضرر داره
مثلا همین دکتر که بتامتازون داد برای بچه من که دکتر اون خانم گفته به شدت مضره گفت پلارژین زیر یکسال منسوخ شده بعد بعضی مامانها میگفتم دکتر داده هوووووووف😪
سوال دوم بچه ها از شش ماهگی ببعد وابستگی پیدا میکنن؟ پسر من امروز یه طور عجیبی بود هر روز کل خونه می‌چرخید برای خودش و من باید دنبالش میکردم اسیب نزنه به خودش اما امروز من هر کجا بودم نق نق کنان فقط میومد می‌چسبید به پای من و بغل میخواست بعدش اروم میشد.تمام روز همین بود🤥
مامان نقلی مامان نقلی ۷ ماهگی
سلام عزیزان اینارو اینجا میگم که بمونه به یادگار
پسر قشنگ مامان اولین لار که خودشو رو شکم انداخت دقیقا ۳ ماهو ده روزش بود از اون به بعد دیگه ۴ ماهه که شد خیلی بد اخلاق شد ما اصلا شبا خواب راحت نداشتیم یکسره تو خواب با چشم بسته گریه میکرد شیرشم نمیخورد من تو این یک ماه به زور شیرش می‌دادم فکر کنم از هر قوطی شیر نصفشو من ریختم دور
تا وقتی پسرم ۵ ماهه شد دقیقا ۵ ماهو دو روزش که شد غلت کامل زد بعنی هم‌به شوم‌میشه هم به پشت 😍😍
روز بعدش واسا اولین پسرم بَ بَ دَ دَ گفت یه جوری خودشو تا شب هلاک ورد که فقط آب دهنش کف شده بود بچم از بس صحبت کرد😂😂
دقیقا بعد از دو روز وقتی انگشتمو شستم‌که لثه ها شو بارونم دیدم قشنگ مامان اولین مرواریدش بیرون اومده و اینجا بود که میخواستم دور افتخار بزنم😅😅🥰🥰 خلاصه که میخوام بگم‌ته مادر شدن هر چند که سخته و خستگی داره ولی روزای قشنگش بیشتره با هر حرکتی که فسقلی میزنه یه جون به جونا اضافه میشه و خستگی همه روزا درمیره...
پسر قشنگم میخوام بهت بگم همون لحظه ای که از خواب بیدار میشی تو چشایه مامان زل میزنی و میخندی دنیا واسه مامانت متوقف میشه هر لحظه بیشتر عاشقت میشم و بهتر میفهمم که تو این دنیا چقدر به حضورت احتیاج داشتم
اگه یه دلیل واسه نفس کشیدنم باشه اون تویی جگر گوشه مامان
وقتی بهت میگم‌مامان و تو با ذوق نگام‌میکنی و جیغ میزنی میخوام از خوشحالی بال در بیارم❤️❤️








ببخشید زیاد حرف زدم🙈
بوس به همه ی مامانایی‌که همه ی انرژی شونو میزارن که یک‌گلدسته به این جامعه اضافه بشه خدا قوت به همتون😊😊
مامان مهراد مامان مهراد ۱۱ ماهگی
درد و دل :)
من حدود شش سال پیش یه بچه سقط کردم ، البته ناخواسته ، بچمو می‌خواستم و بابتش خیلی خوشحال بودم ، شش هفته رفتم گفتن قلب نداره ، برو یه هفته دیگه بیا ، دوباره هفته بعد رفتم همون‌طور ، تا اینکه افتادم به لک بینی و خونریزی کم ، دکترم دارو داد گفت این بچه نمی مونه بخور بیافته ، ولی من باز دلم نیومد نخوردم داروهارو ، دوباره هفته بعدش رفتم سونو گفتش همون شش هفته مونده و اصلا رشد نکرده قلبم نداره ، دکترم گفت این بچه نمی مونه بمونه هم خیلی مشکل دار میشه ، خلاصه داروها نخوردم و فقط اومدم خونه یکی کار سنگین کردم و شربت زعفرون خوردم تا خودش افتاد و سقط شد ، گاهی که فکر میکنم خیلی حس بدی دارم میگم شاید نباید حتی اون شربت رو می‌خوردم تا زودتر بیافته ، با اینکه دکترا می‌گفتن همین الانم خون‌ریزی داری دیر یا زود سقط میشه بمونه برای بدن خودت عفونت میشه بازم یه جور حس بدی دارم هنوزم 🥲 خداروشکر میکنم که مهرادم الان صحیح و سالم بغلمه ولی هنوزم گاهی به باد بچه اولم اشک می ریزم
مامان امیرحسین مامان امیرحسین ۱۰ ماهگی
یه دختر کوچولو به اسم سارا 👧🏼 عاشق ستاره‌ها بود. هر شب قبل از خواب، از پنجره اتاقش به آسمون نگاه می‌کرد و ستاره‌ها رو می‌شمرد. یه شب، یه ستاره کوچولو ✨ از آسمون اومد پایین و گفت: “سلام سارا! من ستاره کوچولو هستم. می‌خوام با تو دوست بشم!” سارا خیلی هیجان‌زده شد و گفت: “سلام ستاره کوچولو! منم سارا هستم. خیلی خوشحالم که با تو دوست شدم!”
ستاره کوچولو و سارا هر شب با هم حرف می‌زدن و قصه‌های جالب برای هم تعریف می‌کردن. یه شب، سارا از ستاره کوچولو پرسید: “ستاره کوچولو، میشه منو ببری پیش بقیه ستاره‌ها؟” ستاره کوچولو گفت: “البته که میشه! دست منو بگیر و چشماتو ببند.” سارا دست ستاره کوچولو رو گرفت و چشم‌هاشو بست. یه دفعه احساس کرد داره پرواز می‌کنه. وقتی چشم‌هاشو باز کرد، دید که توی آسمون پر از ستاره‌هاست! 🤩
سارا با ستاره‌ها بازی کرد و خیلی خوش گذروند. بعد ستاره کوچولو سارا رو برگردوند به اتاقش. سارا به ستاره کوچولو گفت: “ممنون ستاره کوچولو! این بهترین شب زندگیم بود!” ستاره کوچولو گفت: “خواهش می‌کنم سارا! هر وقت دلت برام تنگ شد، به آسمون نگاه کن. من همیشه اونجام.” سارا به ستاره کوچولو لبخند زد و خوابید. 😴 شب بخیر! 🌟