۱۱ پاسخ

بله همه چیز تقریبا کنسل میشه تا بچه مستقل بشع دوسه سالی دیگه

دوست عزیزم بله همه چیز کنسله به نظر من زمانی باید مادر بشی که تمام عشق و حالتو کردی چون تا زمانی که زنده ای درگیر بچه ای
هر روز و هر سال که بزرگتر میشن چالش هاشون بیشتر میشه و بیشتر درگیرشون میشی
من یه پسر ۸ ساله دارم و یک دختر ۱۶ ماهه تقریبا
واقعا دیگه هیچ چیزی برای خودم ندارم حتی بیرون رفتنم برای تفریح و خرید و کلاس و کارای بچه هاس
واقعا کم میارم دست تنها فقط پناه میبرم به خدا و ازش کمک و سلامتی و صبر میخوام

فقط اومدم بگم تا این سن که رسیده هنوز همه چی کنسله🤣
به علاوه اینکه دیگه اعصاب هم واست نمیمونه😅

واقعا اونم یکی مثل حریر که شب یه کله نمیخوابه صدبار شیر شب میخواد

من بعضی وقتا لذت میبرم
بعضی وقتام دلم میخواد موهامو از دستش بکنم😂😂🤣

چرا لذت نمیبری شیطونیاش حرفاش حتی نگاهش لذت داره خسته شدی برای اونه منم خیلی یهو همه چیم بهم ریخت کم کم باهاش کنار اومدم و تایمی که نگار خوابه برای خودم وقت میزارم کتاب کار فیلم بازی چیزی اولش انقدر وابسته ان بعدش دیگه خودشون کم کم کاراسون می کنن

من یه دختر۴ساله دارم با یه دونه ۱ساله واقعا داغون شدم، بی خوابی شدید دارم، بعضی اوقات ۱سال میزارم پیش مامانم برم بیرون یه استراحتی کنم دختر۴سالم وابسته هست بهم باهام میاد و ایراد گیر وگریه وهمه چی میخواد بیشتر اوقات رفتن بیرونم کنسل میشه، همه بهم میگن چقد عصبی هستی، بزرگ میشن ناشکری نمیکنم ولی واقعا واقعا سخته ، بازم خدایا شکرت که سالمن

خب منم در کنار پارگی لذتم میبرم🤣🤣
مث دو کفه ترازوعه
گاهی لذته میره بالاتر
گاهی پارگی
ولی دوتاش هست

وبعلههه همه چییییم کنسل😭❤️‍🩹

منم والاه لذتی نمیبرم اصلا همش کلافگی اعصاب خورد کنی استراحت ندارم

منم خداشاهده ناشکری نمیکنم ولی خیلی خسته ام مخصوصا که حامله ام هستم 🫠🥲

خواب شب بچت خوب نیست؟
شیر شب میخوره هنوز

سوال های مرتبط

مامان قلب خونه مامان قلب خونه ۱ سالگی
یادآوری خاطرات
پارسال این موقع پسرم تازه 28 روزه بود
چقدر روزهای سختی بود .خستگی و کم توانی بدنی خودم یک طرف ،حجم زیاد رسیدگی به کارهای بچه یک طرف ،کلا همه چیز بهم ریخته بود انگار .
پسرم نسبتا آروم بود .اما دیر خوابیدن شب و کلا همه چیزهایی که تو بچه داری تایم آدم رو میگیره من رو حسابی شوکه کرده بود . تو خونه موندن و کارهای تکراری کردن از همه بدتر بود آخه من تا قبل دنیا آمدن بچه خیلی از تایمم با کارکردن و بیرون رفتن پر میشد .ده سال اینطور گذشته بود و حالا همه چیز تغییر کرده بود . تصور کن از بچه دار شدن فقط همین بود که بچه داشته باشی و مادر بشی ،هیچ تصوری از مادری کردن نداشتم .
که چقدر باید از خودم بگذزم
افسردگی بدی گرفته بودم . همه روزم با اضطراب می‌گذشت .پرخاشگر و غمگین بودم .
اصلا دوست ندارم به اون روزها برگردم . تعجب میکردم که چرا شاد نیستم . انگاری عذاب وجدان داشتم .بیش از سه ماه طول کشید تا کم کم شرایط بهتر شد . من کمکی هم داشتم مادرشوهر و همسرم و مامان خودم در حد امکان کمکم میکردن .اما انکار از اینکه با بچه کل روز تنها باشم و خودم کارهاش رو تنهایی کنم مضطرب میشدم .
تا اینکه شروع کردم لحظه به لحظه با خدا حرف زدن .تو تمام کارهای روزمره مثل یک همنشین باهاش حرف میزدم .خیلی آروم تر شدم .
الان پسرم عشق منه . درسته بازم خستگی هست کلافگی و چیزهای دیگه .اما با یک شیرین زبونی اش همه چیز فراموش میشه انگار شارژ مجدد میشه آدم .
ولی چرا همش تو فکر بچه دومم اما مضطربم .یعنی دوباره همه اون احساسات تکرار میشه
شماها چی ؟؟