۶ پاسخ

صد در صد دوست گلم این فکرا سراغ هر مادری میره...اما باید کنترل کنی افکارت رو ..منم تجربه شو داشتم..ب محض اینکه میاد سریع موقعیت مو عوض میکنم.یا میرم سراغ بازی با بچه هام یا مطالعه یا حتی تماس تلفنی با مادرم و شنیدن صداش..

اره انقدکه این فکرامیادتوذهنم ازخودم متنفرم میشم

اره تقریبا همه این فکر میکنن

اره منم ازین فکرا میکنم همیشه دعام اینه خدا منو زودتر از پدر مادرم ببره چون من دووم نمیارم...

من فقط خودمو فک میکنم اگه بمیرم بچهام دست کی میوفته به بقیه فکر نمیکنم راستش ان شالله همگی تن مون سلامت و عمرمون طولانی باشه پدرومادرمو هم دوسدارم با اینکه گاهی دلمو میشکنن اما دنیا بدون اونا هم خاکستریه

این فکرا هست برای همه ولی بهش محل نده

سوال های مرتبط

مامان ❀بنـد انگشتے❀ مامان ❀بنـد انگشتے❀ ۱ سالگی
این مادر شدنه چیه
بدون بچت نفس نمیتونی بکشی از وقتی بچت بدنيا میاد همه نقطه ضعفات میشه بچت ، خوابش غذاش رشدش مریض نشه دندونش نپوسه جیش کرد پی پی کرد با احترام باهاش رفتار کردن نکنه سرش داد بزنم بچه بترسه نکنه پناهش من نباشم نکنه یه روز نبرمش بیرون دلش بگیره نکنه امروز باهاش بازی نکردم کم گذاشته باشم براش نکنه غذای تکراری دادم نخوره نکنه مقوی نباشه غذاش نکنه تو خواب پتو روش نباشه سردش شه نکنه یادم بره قطره هاشو ندم نکنه باباش براش وقت نمیذاره کمبود محبت بگیره نکنه بقیه رو ترجیح بده یه من
نکنه صدای جاروبرقی نذاره گریشو بشنوم جلوی چشمام نیس چیزیش نشه
همه اینا رو تنهایی به دوش کشیدم هر جا بخاطر بچم وایسادم شوهرم رو به روم بود جایی که کنارم باشه دلگرمیم باشه نبوده اولویتش نبودیم اما همیشه با بچه تهدیدم کرده
عاشق دخترمم اما از وقتی باردار شدم زندگی مشترکم بی معنا شده تنها شدم با یه عالمه مسئولیت کاش بتونم خوشبختش کنم بهم نگه چرا منو آوردی
مامان كــیــاراد💙 مامان كــیــاراد💙 ۲ سالگی
چقدر دلم گرفته
شب که میشه یه دلهره و استرسی میوفته تو جونم
فکر و خیال هجوم میاره تو مغزم
فکر آینده
فکر بی مسئولیتی پدری که فکر میکنه چون بیرون کار میکنه پول میاره دیگه همین بسه
من موندمو بچه و مسئولیش
خودم تک فرزند بودم نمیخوام به هیچ عنوان بچم تنها بمونه
از یه طرف باید دوباره ای وی اف کنم که ایا بشه ایا نشه
اون تایم استراحتمو چیکار کنم؟؟ بچم وابسته منه
از یه طرف دومی رو بیارم من پاره تر از الانم میشم
همین الانش کلا خودمو یادمه رفته بس که تماممو گذاشتم برای پسرم
هیچ کمکی ندارم
هییییچ همراهی ندارم
مامانم هست که ازم دوره نمیتونم توقع داشته باشم از پس بچمم برنمیاد
انقدر همیشه و همیشه خودم تنها بودم عادت کردم به مستقلی
۱۵ ساله ازواج کردم یه بار حتی واسه سبزی پاک کردن قرمه سبزی هامم یکی برای تفریحم نیومده کمکم
اساس کشی تنها خونه تکونی تنها بچه داری تنها
مریضی تنهاا
خلاصه فقط منم و من
نمیدونم چه زمانی رو برای دومی انتخاب کنم
خودم تصمیمم بود بعد از دو سالگی پیگیر بشم بیوفتم دنبالش زمانی که پسرمو از پوشک بگیرم و بتونم از خودم جدا بخوابونمش
نمیخوام پسرم اسیب ببینه با بچه دوم
همه چی مثل خوره داره مغزمو میخوره
یکممم ارومم کنید🫩🫩