چقدر دلم گرفته
شب که میشه یه دلهره و استرسی میوفته تو جونم
فکر و خیال هجوم میاره تو مغزم
فکر آینده
فکر بی مسئولیتی پدری که فکر میکنه چون بیرون کار میکنه پول میاره دیگه همین بسه
من موندمو بچه و مسئولیش
خودم تک فرزند بودم نمیخوام به هیچ عنوان بچم تنها بمونه
از یه طرف باید دوباره ای وی اف کنم که ایا بشه ایا نشه
اون تایم استراحتمو چیکار کنم؟؟ بچم وابسته منه
از یه طرف دومی رو بیارم من پاره تر از الانم میشم
همین الانش کلا خودمو یادمه رفته بس که تماممو گذاشتم برای پسرم
هیچ کمکی ندارم
هییییچ همراهی ندارم
مامانم هست که ازم دوره نمیتونم توقع داشته باشم از پس بچمم برنمیاد
انقدر همیشه و همیشه خودم تنها بودم عادت کردم به مستقلی
۱۵ ساله ازواج کردم یه بار حتی واسه سبزی پاک کردن قرمه سبزی هامم یکی برای تفریحم نیومده کمکم
اساس کشی تنها خونه تکونی تنها بچه داری تنها
مریضی تنهاا
خلاصه فقط منم و من
نمیدونم چه زمانی رو برای دومی انتخاب کنم
خودم تصمیمم بود بعد از دو سالگی پیگیر بشم بیوفتم دنبالش زمانی که پسرمو از پوشک بگیرم و بتونم از خودم جدا بخوابونمش
نمیخوام پسرم اسیب ببینه با بچه دوم
همه چی مثل خوره داره مغزمو میخوره
یکممم ارومم کنید🫩🫩

۱۹ پاسخ

عزیزم من ۲ تا خواهر بزرگتر از خودم دارم ولی تنهای تنهام، تک فرزندی اصلا بد نیست
شما اول به فکر خودت باش اگه واقعا از لحاظ روحی آمادگی داری به فکر بچه دوم باش، البته با این چیزایی که گفتی مشخصه شرایطشو نداری
منم دقیقا مثل شمام هیچکس از پس بچم بر نمیاد
صبح تا شب خودمون دوتاییم
پدرش ۶ صبح میره تا ۹ شب
با این تفاوت که مادرش یاد میده من و پسرم خیلی پر خرجیم همش غر میزنه سرم
منم بدم نمیومد ۲ تا بچه داشته باشم ولی وقتی میبینم همسرم همراهم نیست بیخیال میشم

به نظرم اگه شوهرت پایه نیس و درک نداره دومی رو نیار به امید تنها نبودن پسرت
به نظرم از صد در صد باید ۸۰ درصد مردبا زنش همراهی کنه وگرنه به هیچ دردی نمیخوره

خودتو خودت که نیستی گل من خدارو داری که واست کافیه
میفهمم حالتو ولی به خودت افتخار کن که از پس زندگیت بر اومدی و اینقدر قوی هستی
از الان به بعد روی خودت تمرکز کن و سعی کن از زندگیت لذت ببری من باشم دیگه به بچه فکر نمیکنم

وقتی تنهایی بزار یکم‌بزرگ تر بشه. همسر منم زیاد کمک نمیکنه‌ منم خودم تو یه شهر غریبم. پدر منو دراورده. منم دوستوندارم‌تنها باشه. ولی بارداری با بچه ی کوچیک فوق العاده سخته

منکه اصلا به فکر بچه دیگه نیستم و نخواهم بود

عزیزم حالا خو وقت داری صبر کن بان بچه ات بزرگتر بشه اینقدر زود هم خودت اذیت میشی هم بچه

گلم همیش به خودت بگو درسته تنهام ولی شکررودست وپامم شکرسالمم .شکر خییلی قوی ام .من میتونم تا ذهنت مشغول بش زیر لب ایت الکرسی بخوون فوت به خودت .باور کن اون لحظه خییلی اروم میشی .

مامانت تو یه شهر دیگس؟مادر شوهری خاله ای عمه ای کسی نداری؟چرا تو کارهات هیچ کس کمکت نیس؟

عزیزم تک به تک حرفات رو میفهمم

ولی بذار بچه ت بشه ۵ سالش که حداقل به تو نیازی نداشته باشه بعد اقدام کن چون اگه الان اقدام کنی واقعا از زندگی سیر میشی
چون مسئولیتات چند برابر میشن

سلام
مامان کیاراد جان حالت خوبه؟
خیلی وقته دیگه نیستی دلم برات تنگ شده

عزیزم نظرات دوستان رو ک خوندم، اکثرا میگفتن یدونه بسه تنها نمیمونن و اینا،
ولی هیچکس جای خواهر برادر آدمو نمیگیره هر چی باشه هم خون هم هستن با هم بزرگ شدن، حتی اگه الان کمکی بهت نکنن، تو مشکلات و تو شادی اونا کنارت هستن، اونا دستتو میگیرن نه رفیق،شما خودت امتحان کن به رفیقت زنگ بزن ب خواهر یا برادرت هم زنگ بزن بگو جایی گیر کردم ببین کدومش میاد پیشت،
من یه برادر دارم خیلی هم رفیقای خوبی دارم مثل خواهر بودن برام ولی یوقت کاری داشتم اگه خودشون کار داشتن نمیومدن پیشم، ولی برادرم از کارش میزنه ولی بمن کمک میکنه،
اگه شراطیشو داری چند سال دیگه حتما براش هم بازی بیار
تو بزرگسالی خیلی تنها میشه

منم شرایط شمارو دارم تنهای تنها.خودمو بچم.ولی ب دومی فکر نمیکنم.اینا مثل ما نیستن مخصوصا چون پسرن.نسل اینا فرق میکنه پره دوست و رفیق.هیچوقت تنها نمیشن مطمعن باش

گلم زن دایی منم ای وی اف کرد ،برای جفت پسراش اما سر دومی خیلی راحت وریلکس بود کمتر استراحت میکرد استرس بچه اولش خیلی بالا بود بعداز ۲۵سال باردار شده بود ،استرس ای وی اف نگیر خدا کمک میکنه

به نظرم که هنوز وقت داری بزار پسرت بزرگ بشه خوب مثلا ۵ سالش شد دومی را بیار
من شوهرم سر بچه ی اول اصلا همراهی نکرد اصلا اصلا نه بغلی نه محل دادنی منم قید بچه ی دوما زدم ۱۰ سال بعد تصمیم گرفتم بیادم اما اینبار خیلی همراهی کرد حداقلش یکم نگهش میداره کاراما بکنم یکم محلش میده

سلام عزیزم
تو بهترین خودتی یعنی فکرکنم کمال‌گرا باشی برای همین از خودت زدی به زندگیت میرسی
یه کم نرمالتر رفتار کنی و مسئولیت همه چیو به گردن نگیری برای بچه دوم خیلی راحت‌تر میشی
ولی اگه با این فرمون ادامه بدی مطمئن باش ختم به افسردگی و بيماری میشه
منم همینمااااا
و حدود یک ماهی میشه یه کم از کارایی که میکردم رو به شوهرم سپردم و قبلش باهاش صحبت کردم
قول همکاری داده والبته که زیاد موفق نبوده تو این یک ماه ولی بازم بهتر از قبل هست

😓 این مشکل همه..واقعا چرا بزرگ کردن یه کوچولو انقدر سخت شده..منم فکر میکنم کس دیگه ای نمیتونه مثل مادر بچه رو نگه داره..حالا وقتی اتفاقی هم بیفته خودمو سرزنش میکنم.
من ۲ تا خواهر و دوتا برادر دارم..ولی از بین اینا بیشتر با خواهر کوچیکترم..در رفتو آمدیم..درحالی که اون زمان به مامانم میگفتن دو یا سه تا میاپردی دیگه بس بود.آره بس بود ولی کی الان همدم منه بیشتر؟همین بچه آخر
وقتی تو شکم مامانم بود دعا میکردم دختر باشه..چون با خواهر بزرگترم جنگ میکردیم 😅
منم خیلی دوست دارم پسرم خواهر برادر داشته باشه😓 با این خرج و مخارج مگه میذارن..هم اینکه سنمون میره بالا..هیچی از زندگی نفهمیدم

بنظر من تا ۴ سالگیش صبر کن

به شدت تاکید میکنم بهت اصرار دارم بهت فکر دومی رو از سرت بیرون بیار...منم شرایط شما رو دارم و تنها ارزوم شده مرگ..از دست این همه مسولیت...بینهایت اذیتم.به شدت خسته ام.فرسوده شدم.دیگه جون ندارم از بس سرپام

عزیزم اگه شرایط روحی خوبی نداری دومی نیار بدتر میشه،و اگه هم خواستی بذار بچت ۴،۵سالش بشه خیلی خوبه این فاصله سنی چون پسرت کاملأ دیگه مستقل و بادرک میشه.بیشترمون تنهاییم...من با دوتا بچه کوچیک شهر غریبم‌،شوهرم همش ماموریت و سرکاره واقعا بعضی روزا کم میارم گریه میکنم

سوال های مرتبط

مامان سید علی مامان سید علی ۲ سالگی
مامانا دلم طاقت نیاورد گفتم بگم قبل گفتنش بگم که اصلا شرایطش دست خودم نبوده
از سر کار اومدم میخواستم بچه رو تعویض کنم دیدم نم زده خودم هم به شدت دستشویی لازم بودم شدید گفتم باشه میبرمش تو توالت چون بزرگه توالتمون اون طرف اون مشغول بشه منم دستشویی منم راحت خونه ما شوفاژه لامصب خبر نداشتم فشار آب گرم رادیاتور پایین اومده و آب گرم نداریم وگرنه نمیبردمش اوباش خوب بود آب گرم بود بعدش میخواستم بیارمش بیرون آب گرم نبود میخواستم برم پم پ رو بزنم تنها بودم وپسرم هم تنها بود گریه میکرد میترسید ناچار شدم گفتم سریع با آب سرد میشورنش میارم بیرون خودمم با آب سرد مجبوراشستم اومدم حوله پیچش کردم قبلش می‌لرزید وای پیچوندمش گرم شد آروم شد خلاصه لباساش رو پوشوندم بعد اومدم شربت پلاژین یه سه سی سی بهش دادم که سرماخورده نشه حالش بد بشه دیگه گفتم اگه چیز دیگه ای میدونید راهنمایی کنید از اونجا همش جوش میزنم الان زیر پتوش کردم بهش شیر دادم خوابیده
مامان امیرعلی جانم♥️ مامان امیرعلی جانم♥️ ۱ سالگی
مامانا عصابم بخاطر بچم خیلی بهم ریخته، حس میکنم اونطوری که باید در حقش مادری نکردم، همش عذاب وجدان دارم، خدا لعنتم کنه چرا نفهمیدم بچم عفونت گرفته، که حالا کارش بجایی برسه که عفونت خونش برسه به ۱۱۶، شاید باورتون نشه از شیش ماهگی تا الان بچم وابستگی شدید به شیر خودم داره، ازشیش ماهگیش تاالان نشده فقط یک شب بتونم دوساعت کامل بخابم، یعنی از ساعت چهار نصف شب بیدار میشه تا خوده ظهر یه کله شیر میخوره، همیشه یه مادر خسته بودم ،کمبود خواب داشتم، ازیطرف خونه رو تمیز کن، از طرفی ناهار شام درست کن ، از طرفی باید به بچه میرسیدم، مریضم که میشد دیگه قوز بالا قوز میشد، از روزی که مادر شدم دیگه حتی خودمو فراموش کردم حتی دو این دوسال یکبار نشد برم آرایشگاه بخودم برسم، اما باهم اینا فکر میکنم اونطور که باید واسه بچم مادری نکردم، از خودم خیلی دلخورم، چرا باید انقد مادر بی فکری می‌بودم که حالا بچم بخاد عفونت بگیره، میخام چندروز دیگه برم هم آزمایش خون هم آزمایش ادرار واسه بچم بگیرم، خدا رو به بزرگیش قسم میدم که اینبارم به کنه مادر رحم کنه بچم جواب آزمایشش خوب بشه، بچمو که بردم اورژانس اونجا گفتن باید بستری بشه وگرنه عفونتش به مغزش آسیب میزنه از اون شب تاالان همش ته دلم خالی میشه، همش نگاه بچم میکنم دلم آتیش میگیره تو رو خدا واسه بچم دعا کنید چیزیش نباشه، من تمام دلخوشیم تمام زندگیم بچمه، جونم به حونش بنده ،انقد که وقتی مریض میشه پا به پاش مریض میشم، الهی که خدا هیچ مادری رو با جیگر گوشش امتحان نکنه الهی که خاری که قراره تو پای بچم بره تو قلب من بره اما بچم چیزیش نشه،تواین دنیا هیچی از خدا نمیخام جز سلامتی بچم
مامان قلب کوچولو مامان قلب کوچولو ۱ سالگی
از وقتی درگیر این سنگ شدم پیگیر نشدم. اول پشت گوش انداختم الانم که پیگیر شدم دکتر گفته باید عمل بشه بشدت میترسم و استرس دارم همش کابوس میبینم به دکتر میگم بیحس کن میگه نه فقط بیهوش. از یه طرف میگم نرم عمل. باز میترسم. نرم بد از بعدتر بشه. میگم برم اگه بیهوشم کرد و. یه چیم شد. چی. همش نگران. بچمم که خیلی کوچولو هستش. دیگه بریدم. با خودم میگم. شاید یجا براش کم گذاشتم شاید برای چیز های الکی نالیدم باز. به فکر میرم. میگم این که چیزی نیست میگذره اما استرس استراب دیونم کرده. خیلی نگرانم. با خودم میگم. کاش موقع بچم میگفتم بیهوشم کن تا الان انقد ترس از بیهوشی نداشتم. من میدونم چیزی نیست بیهوشی اما. انقد که من استرس پارم میترسم سکنه کنم. یعنی هیچ راهی اسن سنگ ندارع که دفع بشه اخ چقد دلم به خودم میسوزه. که هیچ کاری برای خودم انجام ندادم. باز که یادم از بچم‌میاد. خودمو فراموش میکنم میگم چقد مادر بودن سخته. چقدر از بچگی تا بز گی سختی. اخرم هیچکس قدرتو نمیدونه
مامان جوجه‍ طلآیی🐣 مامان جوجه‍ طلآیی🐣 ۱ سالگی
دیشب یکی از سخت‌ترین شب‌های بچه‌داری رو گذروندم.
چند شبه آرادو از شیر شب گرفتم و دیگه هم تابش نمی‌دم و دارم بهش یاد می‌دم خودش بخوابه. ولی دیشب… با اینکه پنج شب از شروع این روند گذشته بود، فوق‌العاده بی‌قرار بود.
هر نیم ساعت با گریه شدید بیدار می‌شد و شیر می‌خواست. وقتی می‌دید خبری از شیر نیست، خودش رو به در می‌کوبید که باز کنم و بره بیرون. وقتی منصرفش می‌کردم، آب می‌خواست و وقتی لیوان آب رو می‌دادم، روی من می‌ریخت و جیغ می‌زد.

ساعت شش صبح از شدت بی‌خوابی و خستگی دیگه نتونستم تحمل کنم و سرش داد زدم 😔😭
خدایا خیلی خسته‌ام… کاش مامانم کنارم بود که اینجور شب‌ها کمکم کنه.
ولی راه دوره و من تنها موندم. شوهرمم صبح باید می‌رفت سرکار، مجبورش کردم بره اتاق دیگه بخوابه چون بی‌خوابی براش خطرناکه؛ یه اشتباه کوچیک تو کارش می‌تونه جون آدما رو به خطر بندازه.

دست تنها بودم و خسته.
نمی‌دونم این روزا کی تموم میشه…
نمی‌دونم گریه‌های آراد از دندون بود، از دل‌درد یا چیز دیگه. فقط می‌دونم خیلی بی‌قرار بود بچم.

اینجور وقتا هول می‌کنم، نمی‌دونم باید چیکار کنم. حس می‌کنم خیلی بی‌تجربه‌م و یه مامان بد. خیلی خودمو باختم، خیلی… 😔
گاهی حتی به این فکر می‌کنم که کاش بچه نمی‌آوردم که حالا هم من و هم آراد این همه زجر بکشیم.
مامان شــاهان🩵 مامان شــاهان🩵 ۲ سالگی
تجربه من روز پنجم ازشیرگرفتن شاهان:
اول اینکه من خودم به تنهایی ازشیر گرفتمش یعنی ن زیادتونستم ببرمش بیرون حتی باباشم نبود این چندروز منم از فرصت استفاده کردم چون میدونستم اگه باشه تاگریه کنه میگه بده بهش...
نه خونه مامان و فامیل رفتم ک دورش شلوغ باشه...
فقط خودم و خودم فقط خاستم بگم اگه مثل من استرسشو دارین واقعا نترسید درسته بچه با بچه فرق میکنه اما خودتون رو قوی بگیرید💪🏻شما مادر شدین و اینو بپذیرید ک بچه تا هفت سالم بهش بدی بازم میخاد...
من با تلخک گرفتمش،از همون روز اول روزها خداروشکر بهتر میگذشت شبا هم اوایل خیلی بیدارمیشد منم میزاشتمش تو تابش تا بخابه درسته اذیت داره اما راحتتراز غولی بود که تو ذهنم بود...
دیشب ک شب پنجم بود دیگه تا صب بیدارنشد فقط ساعت۷صب پاشد بیدارم کرد گف مم مم میخام منم براش صبحونه اوردم و الان دوباره تو تابش خابیده🙂فقط تنها موضلی که اضافه شد اینه که فقط تو تاب خوابش میبره و ازاین به بعد باید دنبال خودم بکشونم امیدوارم این عادت رو هم بتونم به مرور ترکش بدم اما برای جداکردنش از شیر مجبور بودم بهش باج بدم و وابسته به تاب شد😩