مامانا عصابم بخاطر بچم خیلی بهم ریخته، حس میکنم اونطوری که باید در حقش مادری نکردم، همش عذاب وجدان دارم، خدا لعنتم کنه چرا نفهمیدم بچم عفونت گرفته، که حالا کارش بجایی برسه که عفونت خونش برسه به ۱۱۶، شاید باورتون نشه از شیش ماهگی تا الان بچم وابستگی شدید به شیر خودم داره، ازشیش ماهگیش تاالان نشده فقط یک شب بتونم دوساعت کامل بخابم، یعنی از ساعت چهار نصف شب بیدار میشه تا خوده ظهر یه کله شیر میخوره، همیشه یه مادر خسته بودم ،کمبود خواب داشتم، ازیطرف خونه رو تمیز کن، از طرفی ناهار شام درست کن ، از طرفی باید به بچه میرسیدم، مریضم که میشد دیگه قوز بالا قوز میشد، از روزی که مادر شدم دیگه حتی خودمو فراموش کردم حتی دو این دوسال یکبار نشد برم آرایشگاه بخودم برسم، اما باهم اینا فکر میکنم اونطور که باید واسه بچم مادری نکردم، از خودم خیلی دلخورم، چرا باید انقد مادر بی فکری می‌بودم که حالا بچم بخاد عفونت بگیره، میخام چندروز دیگه برم هم آزمایش خون هم آزمایش ادرار واسه بچم بگیرم، خدا رو به بزرگیش قسم میدم که اینبارم به کنه مادر رحم کنه بچم جواب آزمایشش خوب بشه، بچمو که بردم اورژانس اونجا گفتن باید بستری بشه وگرنه عفونتش به مغزش آسیب میزنه از اون شب تاالان همش ته دلم خالی میشه، همش نگاه بچم میکنم دلم آتیش میگیره تو رو خدا واسه بچم دعا کنید چیزیش نباشه، من تمام دلخوشیم تمام زندگیم بچمه، جونم به حونش بنده ،انقد که وقتی مریض میشه پا به پاش مریض میشم، الهی که خدا هیچ مادری رو با جیگر گوشش امتحان نکنه الهی که خاری که قراره تو پای بچم بره تو قلب من بره اما بچم چیزیش نشه،تواین دنیا هیچی از خدا نمیخام جز سلامتی بچم

تصویر
۱۶ پاسخ

انشالله ک زودی خوب بشه عزیزم ولی اصلا خودتو سرزنش نکن گلم

عزیزم خدای نکرده اگه عفونت باشه بستری شه سه روزه عفونت از بدنشخارج میشه ولی اینکه شما بستری نکنی و عفونت باشه خیلی خطرناک تره
منم پسرم همینطور بود تب میکرد عفونت گوش گرفته بود
دکتر بستریش کرد
درسته خیلی برای مادر سخته
ولی برای سلامتیش اگه نیازه خیلی کار درست تریه

باید بستری میکردی پسر من موقع تولد عفونت بیمارستانی گرفت شد ۱۱۷ تو خونش بود ی ماه بستری شد پلاکتشو آورده بود پایین عفونت زیاد

عزیزم مگه تقصیر تو ممکنه برا هرکس پیش بیاد ت خودتوسرزنش نکن قوی باش ک پسرت هم زود خوب میشه ت هرکاری درتوانت بوده حتما برا بچت کردی دیگه همه چ دست مانیست که بازم سعیتو براخوب شدن بکن انشالله چیزی نیست زود زود عالی میشه توکلت بخدا باشه

عزیزم ایشالا زود خوب میشه خودتو سرزنش نکن تقصیر تو که نیست مریض شده همه بچه ها همینن زود مریض میشن

تبش چند بود ؟

بلا ب دوره

ان شاء الله زودی سلامتی کاملش بدست بیاره♥️

اگ بچه ات. هنوز تب داره واسهال ببرش دکتر. بستری شه اگ نه هم برا خیال خودت یه چکاب کن انشالله که سالم همه چیش

هیچکدوم از اینا علامت کوتاهی کردن نیست
مگررررر این که بیمارستان گفته باشه بستری کنی و تو نکرده باشی
سپسیس شوخی نداره نمیخوام بگم چه کارایی میتونه به بدن بچه بکنه

عزيزم تو از جون مايه گذاشتي و ميذاري خودتو سرزنش نكن
تقصير خودت ك نيس
همه بچه ها مريض ميشن
ببرش دكتر خوب
سلامتيشو از خدا و اهل بيت بخواه

اخه عفونت ربطی به مادری کردن مداره که عزیزم
انشالله جوتب ازمایشش حوب بیاد

ان شاءالله هیچیش نمیشه عزیزم
منم بچه بودم عفونم عفونتی شده بود
داروخوردم خوب شدم‌
واقعامنم میگم الهی هرچی دردع خدابده به من ولی عزیزام سالم باشن

چیزی نیست ان شاالله توکل به خدا آیت الکرسی بخون دعای نادعلی کبیربخون خداخودش کمک میکنه

چی شده عزیزم چرا عفونت گرفته؟

عزیزم انشالله هیچ نیس چه علامی داشت

سوال های مرتبط

مامان امیرعلی جانم♥️ مامان امیرعلی جانم♥️ ۱ سالگی
مامانا دیشب تاپیک گذاشتم ،گفتم بچم از فاصله یک ونیم متری افتاد پایین، الهی شکر الان حالش خوبه، قربون خدابرم که مهربونه ،بخشندس، بچمو ،پاره تموم بمن بخشید، فکرکن تویه شهرغریب این اتفاق واسه بچه آدم بیفته، پدرم چندساله از دنیا رفته اون لحظه بالای سر بچم فقط جیغ میزدم بابا به دادم برس بچم ازبین رفت، بخدا قسم که خدا معجزه کرد واسم،دوبار تاالان این اتفاق واسه بچم افتاد خدا عین دوبار بچمو بهم بخشید، فقط یچیزی واسم خیلی جالبه، اون لحظه که بالاسربچم بودم یه آقایی نسبتا جوون اومد بالاسربچم دست میکشید توصورت بچم میگفت عمو خوب میشی عمو قربونت برم بهت قول میدم حالت خوب میشه، بعد یه لیوان آب داد به خواهرم گفت ابجیت خیلی بی‌قراری بچشو می‌کنه برو از طرف من بهش بگو من این قول رو میدم که بچش حالش خوبه، برو بهش بگو انقد بی‌قراری نکنه، همش اون آقا جلو چشمم بود وقتی که سی تی اسکن از بچم گرفتن دیگه خیالم راحت شد بچم چیزیش نیس اون آقا کلا غیبش زد ، هرچی گشتم ازش تشکر کنم انگار آب شده بود رفته بود تو زمین، همش فکر میکنم اون شاید یکی بود ازطرف خدا، چون تنها کسی که بهم دلداری میداد همون آقا بود، تنها کسی که از اول تا آخر همراهم بود اون آقا بود، نمی‌دونم اما واسم خیلی عجیب بود، درکل اتفاق خیلی تلخ خیلی سنگینی بود واسم یعنی یجورایی دیشب من مردم دوباره زنده شدم اما مطمئنم این اتفاق یه حکمتی داشت، شاید الان واسم قابل درک نباشه هنوز توشوکم اما مطمئنم حکمتی داشته، به هرحال دیشبم گذشت و همه چیز الهی شکر به خیر گذشت، خدایا شکرت،خدایا ممنونتم که یکبار دیگه جیگر گوشمو بهم بخشیدی
مامان امیرعلی جانم♥️ مامان امیرعلی جانم♥️ ۱ سالگی
مامانا امروز یه اتفاقی واسه بچم افتاد کاشکی میمردم این اتفاق نمیفتاد،این صحنه رو نمیدیدم، فقط می‌دونم خدا به منه مادر رحم کرد ،خدا به بچم رحم کرد،خداعمردوباره به بچم داد،انگار یه معجزه اتفاق افتاد، پریشب خواهرم زنگ زد گفت امیرعلی از وقتی بدنیا اومده مسافرت نرفتی،بیا دوروز بریم مسافرت بگردیم، خبرمرگم کاشکی قلم پام می‌شکست نمیرفتم، دوروز رفتیم کاشان، امشب موقع برگشت رفتیم پارک تو نطنز کاشان، بچم داشت توپ بازی میکرد یکم جلوتر یه ارتفاع تقریبا یک ونیم متری بود سرمو چرخوندم دیدم بچم از اون ارتفاع پرت شد پایین، اون لحظه ،لحظه مرگم بود وقتی رفتم بالاسربچم دهنش پرازخون بود ، یه درمانگاه نزدیک پارک بود بچمو رسوندیم اونجا، از دستش خون گرفتن،از سرش عکس گرفتن، گفتن سرش مشکلی نداره،گفتن تاشیش ساعت مراقبش باش، اگر بالا آورد بیارش دکتر، خیلی سعی کردم نخابه ،تو این چند ساعت چشم ازش برنداشتم ، بازی کرد، شیر خورد، هیچ علائم دیگه ای نداشت، الآنم نیم ساعته خابیده، همش ترس دارم بچم زبونم لال چیزیش نشه، الان چه خاکی تو سرم بریزم، بچم چیزیش نشه، بخدا دارم دق میکنم، همش اون صحنه که افتاد پایین میاد جلو چشام، دلم داره میترکه، بچم زبونم لال چیزیش بشه من میمیرم
مامان قلب کوچولو مامان قلب کوچولو ۱ سالگی
از وقتی درگیر این سنگ شدم پیگیر نشدم. اول پشت گوش انداختم الانم که پیگیر شدم دکتر گفته باید عمل بشه بشدت میترسم و استرس دارم همش کابوس میبینم به دکتر میگم بیحس کن میگه نه فقط بیهوش. از یه طرف میگم نرم عمل. باز میترسم. نرم بد از بعدتر بشه. میگم برم اگه بیهوشم کرد و. یه چیم شد. چی. همش نگران. بچمم که خیلی کوچولو هستش. دیگه بریدم. با خودم میگم. شاید یجا براش کم گذاشتم شاید برای چیز های الکی نالیدم باز. به فکر میرم. میگم این که چیزی نیست میگذره اما استرس استراب دیونم کرده. خیلی نگرانم. با خودم میگم. کاش موقع بچم میگفتم بیهوشم کن تا الان انقد ترس از بیهوشی نداشتم. من میدونم چیزی نیست بیهوشی اما. انقد که من استرس پارم میترسم سکنه کنم. یعنی هیچ راهی اسن سنگ ندارع که دفع بشه اخ چقد دلم به خودم میسوزه. که هیچ کاری برای خودم انجام ندادم. باز که یادم از بچم‌میاد. خودمو فراموش میکنم میگم چقد مادر بودن سخته. چقدر از بچگی تا بز گی سختی. اخرم هیچکس قدرتو نمیدونه