مامانا امروز یه اتفاقی واسه بچم افتاد کاشکی میمردم این اتفاق نمیفتاد،این صحنه رو نمیدیدم، فقط می‌دونم خدا به منه مادر رحم کرد ،خدا به بچم رحم کرد،خداعمردوباره به بچم داد،انگار یه معجزه اتفاق افتاد، پریشب خواهرم زنگ زد گفت امیرعلی از وقتی بدنیا اومده مسافرت نرفتی،بیا دوروز بریم مسافرت بگردیم، خبرمرگم کاشکی قلم پام می‌شکست نمیرفتم، دوروز رفتیم کاشان، امشب موقع برگشت رفتیم پارک تو نطنز کاشان، بچم داشت توپ بازی میکرد یکم جلوتر یه ارتفاع تقریبا یک ونیم متری بود سرمو چرخوندم دیدم بچم از اون ارتفاع پرت شد پایین، اون لحظه ،لحظه مرگم بود وقتی رفتم بالاسربچم دهنش پرازخون بود ، یه درمانگاه نزدیک پارک بود بچمو رسوندیم اونجا، از دستش خون گرفتن،از سرش عکس گرفتن، گفتن سرش مشکلی نداره،گفتن تاشیش ساعت مراقبش باش، اگر بالا آورد بیارش دکتر، خیلی سعی کردم نخابه ،تو این چند ساعت چشم ازش برنداشتم ، بازی کرد، شیر خورد، هیچ علائم دیگه ای نداشت، الآنم نیم ساعته خابیده، همش ترس دارم بچم زبونم لال چیزیش نشه، الان چه خاکی تو سرم بریزم، بچم چیزیش نشه، بخدا دارم دق میکنم، همش اون صحنه که افتاد پایین میاد جلو چشام، دلم داره میترکه، بچم زبونم لال چیزیش بشه من میمیرم

۱۰ پاسخ

ان شاءالله به خیر میگذره و خدا خودش کمک می‌کنه عزیزم

اون سطحی که افتاد کف اش چی بود ؟

خداروشکر بخیر گذشته. استرس نداشته باش من یه ثانیه از رایان غافل بشم کار دست خودش میده . خواستی بازم فردا ببر ازسرش عکس بگیر

نه عزیزم نمیشه نگران نباش خدا بزرگه
وقتی چند ساعت اکی بوده و آزمایشات هم خوب بوده جای نگرانی نیست ، وضو بگیر دورکعت نماز شکر بخون
شاید دلت آروم بشه گلم

ممنون فداتشم، آره قربونی حتما میدیم

اگه عکسش سالم باشه و بالا نیاره و اون ۶ ساعتو نخوابه پس مشکلی پیش نمیاد نگران نباش

اون ۶ ساعتو که نخوابید؟؟

دخترم ۳۵ روزه بود یه گهواره مدل صندلی داشت از تو گهواره با سرو گردن پرت شد رو موکت که زیرش موزائیک بود هیچ وقت اون لحظه رو فراموش نمیکنم گردنش تا شد قشنگ بچه ۱ ماهه گفتم قطع نخاع شد دور از جونش ولی خدا خودش نگه میداره

عزیزم به خیر گذشته ماشالله بچه ها خیلی شیطونن و باید بیشترو بیشتر از قبل مواظبشون باشیم الانم نگران نباش چیزی نمیشه میدونم مادری و دلت آشوبه اما انشالله که کوچکترین مشکلی پیش نمیاد

عزیزم این اتفاق ممکن بود هرجایی بیوفته خودتو سرزنش نکن خداروشکر بخیر گذشته چیزی میشد تا الان مشخص میشد عزیزم یه خروس قربونی کن که بلا از سرش رد شده و اتفاقی نیوفتاده

سوال های مرتبط

مامان امیرعلی جانم♥️ مامان امیرعلی جانم♥️ ۱ سالگی
مامانا دیشب تاپیک گذاشتم ،گفتم بچم از فاصله یک ونیم متری افتاد پایین، الهی شکر الان حالش خوبه، قربون خدابرم که مهربونه ،بخشندس، بچمو ،پاره تموم بمن بخشید، فکرکن تویه شهرغریب این اتفاق واسه بچه آدم بیفته، پدرم چندساله از دنیا رفته اون لحظه بالای سر بچم فقط جیغ میزدم بابا به دادم برس بچم ازبین رفت، بخدا قسم که خدا معجزه کرد واسم،دوبار تاالان این اتفاق واسه بچم افتاد خدا عین دوبار بچمو بهم بخشید، فقط یچیزی واسم خیلی جالبه، اون لحظه که بالاسربچم بودم یه آقایی نسبتا جوون اومد بالاسربچم دست میکشید توصورت بچم میگفت عمو خوب میشی عمو قربونت برم بهت قول میدم حالت خوب میشه، بعد یه لیوان آب داد به خواهرم گفت ابجیت خیلی بی‌قراری بچشو می‌کنه برو از طرف من بهش بگو من این قول رو میدم که بچش حالش خوبه، برو بهش بگو انقد بی‌قراری نکنه، همش اون آقا جلو چشمم بود وقتی که سی تی اسکن از بچم گرفتن دیگه خیالم راحت شد بچم چیزیش نیس اون آقا کلا غیبش زد ، هرچی گشتم ازش تشکر کنم انگار آب شده بود رفته بود تو زمین، همش فکر میکنم اون شاید یکی بود ازطرف خدا، چون تنها کسی که بهم دلداری میداد همون آقا بود، تنها کسی که از اول تا آخر همراهم بود اون آقا بود، نمی‌دونم اما واسم خیلی عجیب بود، درکل اتفاق خیلی تلخ خیلی سنگینی بود واسم یعنی یجورایی دیشب من مردم دوباره زنده شدم اما مطمئنم این اتفاق یه حکمتی داشت، شاید الان واسم قابل درک نباشه هنوز توشوکم اما مطمئنم حکمتی داشته، به هرحال دیشبم گذشت و همه چیز الهی شکر به خیر گذشت، خدایا شکرت،خدایا ممنونتم که یکبار دیگه جیگر گوشمو بهم بخشیدی
مامان 𝓮𝓵𝓪𝔂 مامان 𝓮𝓵𝓪𝔂 ۱ سالگی
سلام خانوما میخام باهاتون درد دل مادرانه کنم من یه مادرم نگران و حساس به بچم از اول به دنیا اومدن بچم اینارو دارم با اشک مینویسم😭
الای وقتی دنیا اومد قندش پایین بود گفتن باید بستری شه وگرنه تشنج میکنه از اون روز ترس تشنج تو مغزم بود میگفتم خدایی نکرده بچم تشنج کنه فقط میترسیدم با زدن هر واکسن میمردم و زنده میشدم ولی به زور اون دوروز سر میکردم تموم میشد رسید به واکسن ۱۸ ماهگی گفتم خدایا شکرت دیگه واکسنش موند ۶ سالش بد یه ماه از واکسن یهو خونه مادرم تب کرد مادرم فهمید اومدم خونه تبش گرفتم ۳۸ و ۹ بود زود شیاف و شربت اینا دادم تا صب بالاسرش بودم سه شب بالا سرش نخابیدم بد س روز با شوهرم دعوام شد میخاسم برم خونه مادرم نزاش کاش میرفتم بد نزاش برم منم گفتم بچه رو بازم ببریم دکتر رفتیم یه امپول زد تبش قط شد منم خوشحالم که بچم خداروشکر دیگه تب نداره شب شد مدام دستم میزارم سرش خنگ خنک هس فردا صبحش بچه عوض شده بود دیگه الای قبلی نبود بردیم دکتر گف تشنج خفیف کرده ولی مغزش اسیب ندیده بچم بدنش سرد بود تب داخلی کرده بود تا حالا اونطور نشده بود امپول باعث شده بود تبش بزنه تو من الان از اون روز مردم دیگه میخام خودم بکشم امپول منو قول زد همش نگرانم همش گریه میکنم میگم منکه رو بچم اینقد حساس بودم چرا این اتفاق افتاد چرا بردم امپول زدن بهش...
مامان 𝓮𝓵𝓪𝔂 مامان 𝓮𝓵𝓪𝔂 ۱ سالگی
ذهنم آشفته هس دیگه نای زندگی ندارم خدا منو خیلی دوس داشت ولی من نفهمیدم چقد مانع جلوم گزاش ولی من رد شدم رفتم به سمت خطر اون روزی که میخاسم برم دکتر با شوهرم دعوام شد ساکمون برداشم بریم خونه مادرم مثه عزارائیل نزاش بد خیلی اتفاقای دیگم افتاد ولی ...بد گفتم حالا که نمیزاری بریم پاشو الای ببریم ی دکتر دیگه هم نشون بدیم اینجا منطقه محروم شهرمون دوتا دکتر داره بردیم امپول سفتریاکسون داده بود منم نمیدونسم عوارضش بچم تب داشت اون زدیم اومدیم تبش قط شد بدنش سرد بود نمیدونم تب درونی کرد یا امپول قندش افتاد صبحش بچم بیحال بود بردیم گفتن تشنج خفیف بوده ولی مغزش اسی ندیده دکترا گفتن اون امپول احتمال شوک داره من خودم نمیخشم همش اشک
میریزم یادم نمیره میگم منکه خدا جلوم گرف گف نرو چرا رفتم دکتر بیسواد بچم این روز انداخت لعنت به من دعا کنین زود بمیرم من ی مادر حساسی بودم حالا فکر ایندش رو مخمه میگم بچم نکنه روش تاثیر بزاره بد اون روز یکم عصبی شده نمیدونم .....😭😭😭😭😭😭😭😭🥺