در غمگین ترین و پر استرس ترین حالت ممکنم ، اصلا روز خوبی نداشتم پرستار گرفتم بعد از دو ماه امروز رفتم آزمایش بدم دلاریس چنان گریه و بی تابی کرد که نمیدونستم چطور برسم خونه بچم نفسش در نمی اومد

عزیزم مادر من از روز اول تولد حلما کنارش بوده و الانم باهم همسایه هستیم همش پیششون میمونه ولی بازم بیشتر از یک ساعت تحمل نمیکنه نبود من رو بی قرار و گریون میشه
واقعا سخته هم برا مادر هم بچه
ان شاءالله اوضاع بهتر بشه

ای جانم
حتما غریبی میکرده با پرستار
کاش میشد در کنار شما باهاش آشنا شه، بعد باهم تنها باشن.

چرا اخه