هیییع
من شوهرخالم با تمام خاهر برادرهاش قطع رابطه کرده
جهاز کشون دخترش زنداییهام نیومده بودن کلا
یک خاله دیگم دارم اونم نیومده بود
من و مامانم از چند روز جلوتر رفتیم کمک
روز جهازکشون گفتن قوم های عروس بیان
باورتون میشه بخدا من و مامانم و خالم و مادربزرگم بودیم فقط😂
هیچکسسس نیومده بود ۴تا بودیم واسه چیدن وسایلا
خونه دخترخالم دوره یکساعتی راهه عقد بودم شوهرمم اومد
کلی کمک کرد وسایل سنگین جابه جا کرد از اول تا اخرش بودیم
حالا بماند ک جهازکشون من خالم گف وزنم سنگینه کمک نکرد دخترشم بچشو بهونه کرد نیومد
حالا یه پسرم داره خالم کلا دوتا بچه داره
دیشب یهویی بله برون گرفتن
من و ساعت ۹ شب دعوت کرد😐اونم با گوشی مامانم زنگ زد ب شوهرم
شوهرم خونه نبود منو ببره
ک اگ بودم نمیرفتم
شوهرم به دلش اومده گف جهازکشون هیج کدوم از خاهربرادرهای خالت یا شوهرش نبودن من بودم کمک کردم ساعت ۹ یادشون اومده ماهستیم
خالم بله برون دخترش مردونه خونه بابام گرف بابام گفت من پذیرایی میکردم چای شیرینی و...
بعد گف اخرش خسته شدم به پدر و برادر عروس گفتم کمک بدین گفتن نمیخایم لباسهامون کثیف میشه😐بله برون تو عید بود مامانم خانه تکونی کرده بود بعد ک تموم شد اومد خونه میگف خونه بهم ریخته مبلها پر لک یککک عالمه ظرف کثیف
جالبه خالم واسه اینکه کارهارو نکنه یکماه نیومد خونه مامانم
با اینکه قبلش هر روز میومد
یه تخت سیمانی بزرگ جلو خونش داره
یکبار مامانم گف میشه بیام روفرشی بشورم
خالم گفته بود نه نشور
نزاشته بود مامانم بره
فامیل عتیقه ک میگن اینان

۵ پاسخ

اینارو باید بذاری سطل اشغال

شوهر حالت که قطع رابطه نکرده با خواهربرادراش
اونا قطع رابطه کردن 🤣🤣🤣

دلیل داره پس باهمه قطع رابطه کردن از بس پرو هستن و پرتوقع

عزیزم خوبی بیش از حد خوب نیستا

پس بقیه هم حق داشتن قطع ارتباط کن شما هم مثه خودشون باشین

سوال های مرتبط

مامان امیررضا 👶🏻💙 مامان امیررضا 👶🏻💙 ۶ ماهگی
تجربه امیررضا از واکسن دوماهگی 🥺💙
صبح قبل از اینکه ببرمش برا واکسن زدن حمومش کردم چون نباید حمام ببری تا سه روز بعدش خواستم بچه سبک تر بشه
بعضیا استامینوفن قبلش میدن ولی من ندادم چون یسریا قبلش استامینوفن خوردنی حساسیت نشون میده بدنشون
رفتم بهداشت قد و وزنش گرف گف هر چهار ساعت یکبار ده قطره استامینوفن بده
واکسنش زد خوبه شوهرم اومد باهام چون دل اینکه پاش نگهدارم سوزن بزنه نداشتم پسرم بعد واکسن جیغ میزد همونجا اروم کردم
بهداشتیه بهم گفت بشین پنج دقیقه شیر بده بچه مشکلی براش پیش اومد بیا اتاقم .... من یه اشتباه کرده بودم قبلش شیر ندادم ک بعدش شیر بخوره بخوابه ولی باید میدادم چون اولش بچه یکم میخوره
بچه با بچه فرق داره ولی پسر من نا نداشت دهنش تکون بده سینمو بگیره💔🥺
رفتم خونه مامانم ک یکی کمک حالم باشه ب غیر از خودم و مامانم بچه ب کسی ندادم ک بغل بغل بشه بیشتر اذیت بشه
بچم تب داشت هر چهارساعت منظم قطره اش میدادم نزدیک قطره بعدی خیلی گریه میکرد.. شب یکساعت تمام جیغ میزد بزور خوابوندم خودم قبل بیدار شدنش پا میشدم شیرش میدادم ک بیدار نشه هر چهار ساعت هم منظم قطره باز میدادم شب خوابید صبح بهتر از روز قبل شده بود تا شب خونه مامانم موندم شب اومدم خونه خودم.. ولی دیگه تب نداشت فقط درد داشت منم باز قبل بیدار شدن شیرش میدادم ک بیدار نشه اذیت بشه
...
راستی یک شیرم دوشیدم من
دوم اینکه روز اول یخ با یه حوله پنج دقیقع دوبار گذاشتم
سوم روز دوم با کیسه اب گرم عمم ماساژ دادش پاش گره نبنده
مامان نی نی مامان نی نی ۴ ماهگی
پارت دو
مامانم بیرون در بود و از توی ساک بیمارستان داشت لباسای بچه رو یک دست و یک پوشک می‌داد به پرستار،خودشون گفته بودن،راستی یه ساک هم بهم دادن خود بیمارستان ک توش یک شرت یک بسته دستمال کاغذی یک ژیلت شلوا. و لباس و روسری و رو تختی و زیرانداز های مشمایی(تا جایی یادم اومدو گفتم) قبل از عمل هم‌اومدن چک کنن ببینن جای عمل ک میخان‌برش بزنن شیو هست یا نه و اگر نبود با ژیلت خودشون میزدن برات،خلاصه منو ک داشتن میبردن مامانمم باهامون اومد و هی بهم می‌گفت دعا کن برا بقیه برای مریضا و اصلا استرس نداشته باش و اینا،رسیدم جلوی در اتاق عمل شوهرمم اومد و باهاشون خداحافظی کردم ،فک میکردم اگ‌برم تو اتاق عمل قراره سکته کنم و خیلی گریه کنم‌ولی اصلا گریم نمیومد،با بقیه خداحافظی کردم و رفتم داخل ،یه سالن خیلی بزرگ بود پر از اتاق های کوچک ک هر کدوم یک اتاق عمل بودن،منو یک کنار گذاشتن با ویلچر و گفتن اتاق عمل باید استریلیزه بشه بعد تو بری داخل همونطور ک کنار دیوار بودم و داشتم تند تند دعا میخوندم خانم دکتر و پرستارایی ک رد میشدن از کنارم بعم لبخند میزدن تا بهم دلگرمی بدن ،یه آقایی از پشت اومد گفت این خانومیه ک سز داره ،گفتن آره بعد اومد پیشم گف دیشب کی شام خوردی گفتن ساعت ۱۰ شب،بعد هیچی نگف،گفتم شما دکتر بیهوشی هستین؟گفت آره. گفتم میشه منو بیهوش کنین من بی‌حسی نمیتونم،گف اتفاقا بی‌حسی بهتره که، گفتم من خیلی ترس دارم حس میکنم حالم خیلی بد میشه ،گف نه نمیشه بیهوشی و قول میدم یه سوزن نازکی برات بزنم ک نه سردرد بگیری بعد عمل نه کمردرد،اومد پیشم نشست تا اتاق عمل خالی شه،خیلی مرد باحالی بود مسن بود و خوش اخلاق تقریبا ده دیقه یک ربعی بیرون نشسته بودیم تا صدا زدن‌گفتن بیاین داخل اتاق عمل
مامان دلوین🩷 مامان دلوین🩷 ۸ ماهگی
#پارت 5#
ک چون خیلی بهونه میگرفتم شوهرم رفت پیش بچه دیگع وقتی اومد کلی ازش حرف میزد میگفت وای مریم باور نمیکنی چقد نازه دوس داری فقط نگاهش کنی بعد پرستاره گفته بودن چون وزنش خیلی کمه باید یه چند روزی توی دستگاه باشه و شیرم نمیتونه زیر سینه بخوره باید با سرنگ بهش شیر بدن دیکه بهم گفتن شیر بفرس تا بهش شیر بدیم ک من هر کاری میکردم یه قطره شیرم نمیومد بعد مجبور شدیم بگیم شیر اهدایی بهش بدن دیگع من بعد از 8 ساعت یکم چای با ابمیوه خوردم ولی یه چیزی ک خیلی بد بود این بود ک من سرماخورده بودم و سرفه میکردم ک نگم ک با هر سرفم کلی اشک میریختم ولی واقعا مراقب خودتون باشید ک قبل از عمل سرماخورده نشین ک خیلی سخته دیگع بعد از همون 8 ساعت اومدن سوندمم کندن ک من باید اولین راه رفتن بعد عملو میرفتم اینوهم شنیده بودم خیلی سخته ولی اونم زیاد سخت نبود نمیگم اصلا درد نمیکرد نه واقعا درد داشت هم همون لحظه پیاده شدن از تخت هم همون لحضه ک میخوای راه بری چون اصلا نمیتونی کمرتو صاف کنی بلاخره من بعد از اون همه سرفه و درد شبمو صبح کردم و قرار شد ظهر مرخص شم ولی دلم نمیومد بدون بچه برم خونه دیگع قبل اینکه برم خونه رفتم بچمو دیدمو رفتیم خونه برادر شوهرم تا روز بعد ک از بیمارستان زنگ زدن گفتن بیا تا زیر سینه بهش شیر بدی دیگه من با مامانم رفتیم بیمارستانو من تنها رفتم پیشه بچه چون مامانمو نمیزاشتن بیاد تو منم ک واسه اولین بار میخواستم بزارم توی بغلم خیلی سخت بود چون بچمم خیلی ریز بودو خیلی سخت دیگع با کمک پرستارا بغلم کردمو شیرش دادم
مامان دلانا🩷 مامان دلانا🩷 ۲ ماهگی
زایمان
پارت3
بعدش منو بردن تو یه اتاقی ک همش زنای زائو بودن ب همشون دستگاه نوار قلب و اینجور چیزا وصل بود بهم گفتن دراز بکش رو تخت دراز کشیدم واسه منم از اون دستگاه های نوار قلب وصل کردن بعد حدود نیم ساعت اینا اومدن معاینم کردن هنوز دو سانت بود دردام هم زیاد میشدن ولی قابل تحمل بود بعد اینکه پرونده نینیمو دادم بهم گفتن برو اتاق زایمان رفتیم اتاق تک نفره بود دراز کشیدم ب کمک مامانم بعدش پرستارا اومدن بهم دستگاه اینا وصل کردن بعدش بهم سرم وصل کردن رکترا هم هیی میومدن معاینم میکردن هنوز دو سانت بودم ساعت چهار اینا بود گفتن تا هشت یا هشت و نیم زایمان میکنی خلاصه من در دام بیشتر میشد جونکه عمم فرار بود پیشم بمونهزنگ زدیم بهش با اسنپ اومد با دخترش ک هم سن من بود 16سالشه اومدن پیش من منم درد داشتم زیاد تر شده بود خلاصه مامانم پیشم موند تا موقعی ک زایمان کنم عمم هم شوهرم رسوند خونشون ک وسایل برداره بعد زایمان بیاد پیش من بمونه من دردام غیر قابل تحمل شدن خیلی خیلی جیغ میکشیدیم دست مامانمو گرفته بودم ولی چیزایی ک تو کلاس امادگی زایمان گفته بودن ک تنفس درستی داشته باشم بعدش دکتر اومد گفت 4سانتی بعد هعی معاینه و اینجور چیزا منو رو توپ بزرگ گذاشتن گفتن روش بشین و. پاشو بعد اون کار رو تخت نشوندنم ی پرشتار هم مراقبم بود بعدش دیگ وقت زایمان رسید چند تا دکتر و پرستار اومدن 8نفر اینا بودن اومدن سونت وصل کردن بهم اب دوز جنین و خالی کردن و معاینه و اینا کردن منم دردام بیشتر شده بود گفتن زور بزن منم زور میزدم دیگ اخراش گفتن قلب بچه درست نمیزنه چون دیر شده بود منم بخاطر بچم چندتا زور اخر هم زدم نینی قشنگم ب دنیا اومد گذاشتن رو شکمم و بعدش گذاشتن رو جای مخصوص نوزاد
مامان دلوین🩷 مامان دلوین🩷 ۸ ماهگی
سلام مامان خانوما روزتون بخیر
خب منم میخوام بعد از دو ماه تجربه زایمانمو بزارم فقط اینکه خیلی طولانیه و شاید سرتونو درد بیاره
تجربه زایمان سزارین #پارت 1#
خب من توی 28 هفته فشار خون گرفتم و دو شب توی بیمارستان بستری شدم و بعد از اون روز قرص شروع کردم ک بعد از بیمارستان بازم فشارم رفت بالا ک این دفع رفتم مطب ک قرصمو کرد دوتا وهمین جوری ادامه داشت تا 33 هفته ک قرصای من رسید ب 6 تا یه روز ک مراقبت داشتم و رفتم مطب دکترم همون روز باز فشارم رفت بالا و دکتر گفت من نمیدونم بهت ختم بارداری بدم یا بزارم تا هفته 37 بمونی برای همین گفت باید بری جای یه دکتر دیگه ک توی شهر دیگع بود و دو ساعت توی راه باید باشی من گفت حتما فردا صبح برو ما فرداش صبح راه افتادیم رفتیم و توی اون شهر برادر شوهرم زندگی میکنه ک ما صبح رفتیم خونه اون تا غروب ساعت 7 ک نوبتمون بود و رفتیم پیش دکتر و از شانس گند من همون موقع باز فشارم رفت بالا ک دکتر افتخاری گفت باید بری بیمارستان واسه ختم بارداری نمیدونین با شوهرمو مامانم چقد گریه کردم میترسیدم ک بچه نرسیده باشه درکل کلی ترسیده بود بلاخره رفتم خونه و یکی دو ساعت تو خونه بودیم و از غصه نمیدونستیم چیکار کنم و بلاخره ساعت 12 شب منو بردن تا بستری کنن حالا ما هم هیچی لباس واسه بچه نگرفته بودیم مثل قرار بود وقتی منو بستری کردن فرداش مامانمو شوهرم برن واسه خرید سیسمونی
مامان 💖دیلان💖 مامان 💖دیلان💖 ۳ ماهگی
جربه زایمان 💖
از همون اول بارداری خلاصه شده بگم ک ما سه سال بود ازدواج کرده بودیم توی این سه سال جلوگیری طبیعی داشتیم خودمون بچه نخواستیم
پارسال ۱۶- ۶ بود ک من پریودشدم بعد از پریودم رفتم حموم
شب اول ربیع بود ک ما برای بچه اقدام کردیم این اولین اقداممون بود
من چون همیشه پریودم منظم بود منتظر موندم ۱۶ هفت پریود بشم خلاصه ۱۷ روز گذشتو من پریود نشدم بعد ۱۷ روز تست دادم خدارو شکر مثبت درومد
۹ ماه بارداریمم خیلی زود و آسون باز برام تموم شد
یه روز قبل اینکه دردم بگیره من عصری رفتم خونه بابام تا رسیدم اونجا بچم به شدت خودشو سفت کرد دراز کشیدم خوب نشدم نشستم خوب نشدم مامانم گفت دختر تو دردت میگیره
منم گفتم مامان من اصلا درد ندارم بعضی موقع اینجوری میشم
ولی اینبار مث همیشه نبود
خلاصه آخر شب اومدم خونه خودمون گرفتم خوابیدم ساعتهای ۴ نیم شب بود ک یهو یه دردی اومد زیر شکمم کمرم و ببخشی حالت دستشویی رفتن داشتم
دیگه فهمیدم موقع زایمانه به خوابم ادامه دادم ساعتهای پنج نیم بود باز اون درد اومد سراغم
دیگه یه ربع یه بار اومد سراغم
ساعت ۶ نیم بود پا شدم رفتم حموم شیو کردم
درومدم از حموم برا خودم سوپ آماده کردم شیر برنجم درست کردم چای رازیانه دم کردم خوراکی هایی هم ک لازم بود گذاشتم تا اینجا شوهرم خواب بود دیگه به شوهرم گفتم من دردم میگیره پاشو بریم بیمارستان
مامان دلوین🩷 مامان دلوین🩷 ۸ ماهگی
دیگه وقتی امپول بی حسی رو ک زدن من یه حس بدی داشتم انگار لصلا هواسم اونجا نبود یجوری شده بودم بعد ک دکتز اومد و شکممو پاره کرد حس میکردم داره میبره یا بدنم تکون میخورد ولی اینکه هیچ دردی نداشتم
فقط اینکه مامانای ک میخواین سزارین شین حتما شام سبک بخورین من اشتباه کردم سبک نخوردم ولی من شاممو خیلی زود خوردم ک هضم شه ولی نمیدونم چرا هضم نشده بود و کلا داشتم شام دیشبو بالا میاوردم دیکع عملم توی نیم ساعت تموم شدو دیدم ک پرستارا یه دختر کوچولو ک خیلیم کثیف بودو اوردن گذاشتن روی سینم نگم براتون ک چه حالی داشتم اون موقع انگار دنیا برای من بود همه حال بدیام یادم رفت بعد ک برش داشتن تا تمیزش کنن من همون جوری هم کلا چشمم دنبالش بود نمیتونستم ازش چشم بردارم دیگه کارم تموم شدو من گذاشتن روی تخت دیگع و بردم ریکاوری دیدم ک بچمم اوردن کنارم دارن لباس تنش میکنن ولی بهم گفتن بچتو میبریم ان ای سیو چون وزنش خیلی کمه دیگع تا یک ساعت اونجا بودم دیدم دکتر بیهوشی اومد گفت پمپ درد میخوای ولی من نمیدونستم چیه ک گفتم به شوهرم بگین من نمیدونم اونم شماره شوهرمو از پروندم برداشته بودو بهش زنگ زده بود ک اونم گفته بود میخوایم دیگه منو وقتی میبردن بخش دیدم ک شوهرمو مامانم جلوی در اتاق عمل منتظر منن وقتی بردنم اتاقم شوهرم و پرستارا گذاشتنم روی تخت اتاقم بعد مامانمو شوهرم کلی بوسم کردنو باهم حرف میزدن ولی من توی یه حال دیگه بودم بعد دکتر اومدو برام پمپ دردو وصل کرد توصیه میکنم حتما پمپ دردو وصل کنین واقعا تاثیر داره و دردتو کم میکنه دیگه وقای یکم حالم بهتر شد همش به مامانم میگفتم چرا بچم بردن ان ای سیو من بچمو میخوام