سلام مهربونا. شب بخیر. اومدم یه تجربه رو باهاتون به اشتراک بذارم. امشب پدر و مادرم و خواهرم مهمونم بودن. شام قورمه سبزی داشتیم. سر سفره، مهیار همش سینه خیز میومد سمت غذا. هرچقدر میذاشتمش عقب یا اسباب بازی میدادم دستش میومد سمت سفره و غذاها. منم خیلی گشنم بود، با مامانم و خواهرم هم مشغول صحبت بودیم، یکی از استخون ها رو تمیز کردم و درازش کردم و دادم دستش. استخون سفت بود و اصلا فکر نمیکردم که بتونه بشکندش. سرم و چرخوندم و مشغول صحبت شدم. یهو بعد چند دقیقه که نگا مهیار کردم، دیدم سرخ شده و خس خس میکنه. جیغ کشیدم و سریع برش داشتم و چرخوندمش و زدم پشتش اما فایده نداشت. محکم جیغ کشیدم و مامانم و صدا زدم. مامانم و خواهرم اومدن و بچه رو از دستم کشیدن. من ترسیده بودم و فقط های های گریه میکردم و خودم و میزدم و خودم و لعنت میکردم. خواهرم سریع دست کرد داخل گلوش و گفت یه تیکه استخون گیر کرده. مهیار هم با لثه هاش و دوتا دندون کوچولویی که تازه درآورده بود دست خواهرم و گرفته بود و نمیذاشت استخون و در بیاره. در کل شاید ۲ دقیقه طول کشید تا بالاخره استخون در اومد اما من مردم و زنده شده. به تمام معنا، من مردم.... بعدا نگاه کردیم دیدیم یه تیکه از استخون رو شکونده بود و چون دراز کش بوده، سریع رفته بود پایین. تیز بود و گلوی بچم و زخم کرده بود. توروخدا مراقب بچهاتون باشید و اشتباه من و تکرار نکنید. من هنوزم دستام داره میلرزه. نمیدونم اگه خواهرم نبود چیکار باید میکردم و چه خاکی به سرم میشد.

تصویر
۲۱ پاسخ

خداروشکر ب خیر گذشت

اره منم یبار کوچیک بود همسن پسر شما استخون راه مرغ دادم نگو اینم شکونده تنها بودم خونه رفت گلوش دراوردم

خداروشکر به خیر گذشت عزیزم واقعا خیلی باید هواسمون رو حمع کنیم من یک دوستی داشتم بنده خدا غریب بود جرعت نمیکرد به بچش حتی نون بده بخوره میاورد خونمون اون زمان مامانم بهش نون میداد میگفت تو رو خدا هواستون باشه من میترسم بپره تو گلوش برای همین نمیدمش مامانم میگفت بسپار به خودم الان هم سعی کن نذاری اصلا گریه کنه و شیرش بده تا انشالله گلوش خوب بشه

خداروشکر به خیر گذشت
ولی خیلی حواست باید باشه ازین به بعد
من پسرم ۱۰ ماهش تموم شد هنوزم بهش استخون ندادم
نون و خیار میدم دستش و همش هم دنبالشم ک یهو یه تیکه با دندونش نکنه بپره تو گلوش
هرچیزی رو نده بهش

خداروشکر بخیر گذشت چقدر ترسیدم 🥺

خداروشکر به خیرگذشت عزیزم ی صدقه بده بلادورشد

عزیزم ی قربونی کن اشکم دراومد خداروشکر ک سالمه آخیش

وای چقد ترسیدی...خداروشکر به خیر گذشت

وای خداروشکر بخیر کذشته دختر
منم به نویان استخون رون مرغ میدم ولی دو طرفشو چک میکنم ک چیز جدا شدنی نباشه

ای وای. من همیشه هویج یا خیار میدم بهش. ترسیدم

خداروشکر بلا دور شده

خدارو شکر به خیر گذشت

وای خدای من، حق داری سست بشی...واسه خودت گل گاوزبان دم کن .
خداروشکر بخیر گذشت

خداروشکر باز تونست دربیاره هیچوقت استخون نده ب بچه هرچقد بمکه نرم میشه میره توگلو

مرسی عزیزم ک تجربتو‌نوشتی ❤️❤️

خدارو خیلی شاکر باش
خیلی دوست داشته

منم هول میشم خدا بدادم برسه
خدا رو شکر بخیر گذشت صدقه بده

وای خدا رحم کرده

وااااایییییییی یاااا خدااااا
خدا رو شکر که بخیر گذشته یکی از چیزایی که من خیلی ازش میترسم 🥹🥲🥲

ای وااای من
عزیززززدلم خدارو هزارمرتبه شکر که اتفاقی نیافتاد و رفع شد
ولی لطفا وقتی بچه حالت درازکشه هیچی ندین بهش
بازم خداروشکر خطر رفع شد

بلا به دورباشه گلم
خداروشکر که به خیر گذشته
من با خوندنشم دستام سست شد

سوال های مرتبط

مامان جانِ مادر💗💕 مامان جانِ مادر💗💕 ۷ ماهگی
خانوما من یه هفته س اومدم شهرستان خونه مامانم موندم باهمسرم
حالا فردا همسرم میخوادبرگرده خونه خودمون و من چندهفته بمونم چون دخترم اونجا خیلی تنهاست ولی اینجا خوشحالترا
ولی دیشب یه اتفاقی افتاد من منصرف شدم
خونه خواهرم بودیم پسرخواهرم ۳سالشه بغل برادرم بود منم داشتم ظرف میشستم وبچم بغل مامانم بود که یهو دیدم صدای گریه شدید دخترم اومد رفتم دیدم بچه خواهرم با یه اسباب بازی محکم زده توی سر دخترم که جاش کاملا ورم کرده بود
حالا منم بردم بچه رو اروم کنم دیدم سریع مامانم اومد گفتش نه بابا چیزی نشده بچه اومد اسباب بازی بندازه به داییش خورد توی سر بچه تو
و کلی رفت پسرخواهرمو بغل کرد
ازقبل میدونستم که بچه های خواهرم کلا براشون عزیزترن
خیلی ناراحت شدم ولی چیزی نگفتم
حالا امشب برادرم اومد و دوباره بحثش پیش اومد و گفت مراقب دخترت باش و ازاین حرفا دوباره مامانم شروع کرد به طرفداری ازاونا
حالا منم پیش خودم میگم برگردم خونمون وقتی اینجوری میکنن
واقعا همیشه بچه های خواهرم برام عزیزبودن ولی انتظارهمچین برخوردی رو از مامانم نداشتم
حالا همسرم میگه زودتصمیم نگیر بچه داره دندون درمیاره اونجا دست تنها اذیت میشی نمیدونم چیکارکنم دوست ندارم بمونم
مامان شازده کوچولو💎 مامان شازده کوچولو💎 ۸ ماهگی
داستان حقیقی یکی از شما
یاسمین
پارت ۳۹

وقتی خواهرم فرار کرد و رفت بچه‌اش ۱۰ ماهش بود و من ۱۵ سالم.
تمام مسئولیت این بچه رو به عهده گرفتم.
پسرش شیر مادر می‌خورد با رفتن نیارا خیلی بی‌قراری کرد اما چاره‌ای نبود.
یادمه چند شب تا صبح بیدار موندم تا بچه به شیر خشک عادت کرد.
تمام مسئولیت‌هاش از حموم بردنش تا خوابش و نگهداری و آروم کردنش همه چیزش با من بود پسر نیارا شده بود پسر من...
از شانس من دقیقاً همون زمان کرونا اومد ،
مدرسه‌ها آنلاین شد من که اون موقع اصلاً هیچ گوشی نداشتم و اجازه هم نداشتم گوشی داشته باشم مجبور بودم با گوشی مدل پایین مامانم که حافظه نداشت و اینترنتش ضعیف بود و همیشه هنگ میکرد، سر کلاس باشم.
وای از اون روزی که مامانم خونه نبود و کلاس‌های من شروع می‌شد ، دقیقاً اونجا بود که احساس کردم نمی‌تونم درسمو ادامه بدم چون این وضعیت واقعاً برام غیر قابل تحمل بود.
کلاس‌های آنلاین وقتی گوشی ندارم،
بچه‌ای که افتاده گردنم، خستم کرده بود...
یه روز خونه خالم بودیم که یکی تماس گرفت با مامانم گفت خواستگاره...
مامانم معمولا جواب همه خواستگارا رو یکی می‌داد، به همشون می‌گفت بچه ست ، داره درس می‌خونه.
اما اون شب بهشون گفت خبرتو می‌کنم