من دلم چندتا بچه میخواد و صبرمم زیاده ولی..
اما چیزی که منو اذیت میکنه اینه که واقعا دیگه از زایمان و بارداری میترسم
9ماه بارداری سختی داشتم که از ماه اول هیچ اشتهایی به هیچ غذایی نداشتم و از گرسنگی حالم به حدی بد میشد که میشنستم گریه میکردم ولی نمیتونستم غذایی بخورم..
گلاب به روتون هر روز صبح استفراغ میکردم..
ته تهشم بچه درست وزن نگرفت.. کلی منو ترسوندن و بردن سزارین و من به شدت تو بیمارستان حالم بد شد.. بیمارستان شلوغ بی نظم عرفان نیایش که تو ساعت غیرملاقات اجازه میداد هرکسی سرشو بندازه زیر بیاد تو بخش زنان! برای تخت بغلی 5تا ملاقاتی راه دادند 5ساعت تمام توی سر من داد و خنده بود تا اخر حالم بد شد و فشارم رفت روی 15 و حس سکته داشتم!
بعدم که التماسشون کردم اتاقمو عوض کنن با کلی منت عوض کردتد و با من لج افتادن
در اتاق جدید
تخت بغلیمم سز اورژانسی بود شب آوردند و دوساعت در ساعت 10 شب که اصلا ملاقات ممنوعه 10 تا ملاقاتی راه داده بودند براش و هرچی میگفتم توان ندارم اینقدر شلوغه گوش ندادند... ولی به من میگفتن باید همراهت بره پایین بعد همراه بعدیت بیاد بالا.... که همراه منو فرستادن پایین و بچم از گرسنگی گریه میکرد من توان نداشتم بردارمش خانم ملاقاتی تخت بغلی اومد برداشتش داشت میبردش اونطرف منم کلی التماسش کردم تروخدا بچمو نبرید.. تا زمانی که همراهم اومد
ادامه کامنت

۱۰ پاسخ

شبم تا ساعت 3 نصف شب چون بچشونو سینه نمی‌گرفت سه نفری با مامای بیمارستان و مادر مریض اتاق روسرشون گذاشته بودن تا دوباره حالم بدشد! و فشارم رفت بالا و گرفتن خوابیدن با این حال من نتونستم تاصبح بخوابم. همراهمم هی میگفت بزار شیرخشک بدم بچت که زری نگیره! منم هرچی میگفتم نه بدش خودم میخوامش شیرش بدم فایده نداشت.. بچم همونجا شیرخشکی شد!....
صبحشم پرستار اومد سرم های من و پمپ دردم که هنوز توش داشت کشید برد الکی میگفت تموم شده! پمپ دردی که یک میلیون نیم پولش گرفتت و من خیلی بهش نیاز داشتم!
تهشم میوفتم قسمت سرمم که توی دست هست شکسته بیا درست کن نمیومد اب سرم جدید از دستم میریخت بیرون مجبور شدم زنگ پرستاری بزنم یکی دیگشون بیاد عوض کنه...

منی که دولتی رفتم هم اینارو تجربه نکردم هیچکسو نداشتی بره جرشون بده؟
تنها کلمه ای که به ذهنم رسید اینه که تنها بودی اونجا وگرنه اینایی که میگی تو بیمارستان دولتی هم قفله

خدا لعنتشون کنه الهی خیر نبینه باعث و بانیش واقعا

اتاق خصوصی خیلی خوبه من خودم میخواستم برم بیمارستان خصوصی ولی چوندکترم تو دولتی کار می‌کرد مجبور شدم‌که برم دولتی اگه کارم به سزارین بکشه دکتر خودم باشه
منم ۱۵ ساعت واسه طبیعی تو زایشگاه بودم همه خوب بودن ماما همراهم داشتم ولی یه نفر واقعا سگ بود انگار طلب کل عمرم دست من بود هیچ‌وقت ازش نمیگذرم آخرشم کارم یه سزارین ‌کشید یعنی خودم اصرار کردم ولی بعدش از همون زایشگاه به‌ماما گفتم‌به شوهرم‌بگه برام اتاق وی ای پی گرفت خیلی راحت بود شوهرمم‌کنارم بود خیلی کمکم کرد
منم همونجا هی میگفتم بچه رو بدین خودم‌شیر بدم بچمو شیر خشک دادن تا دیگه سینه رو‌نگرفت ولی دیگه چی میشه کرد منم دوست داشتم شیر خودمو بدم الانم به بچم نگاه میکنم عذاب وجدان میگیرم فکر میکنم‌ براش کم‌گذاشتم
بعد زایمانمم‌ هر کی می‌ اومد دیدنم میگفتن به دست خودت شکمتو پاره کردی اگه طبیعی بودی الان بلند میشدی و ...
انقدر میگفتن‌که من کل اون ده روز و تو دسشویی گریه میکردم‌که چرا اینکار و کردم
ولی دیگه الان ولش کردم اگه الان‌کسی بگه طبیعی یا سزارین من که میگم خربون سزارین‌خیلی خوبه دهن همه بسته میشه
چه فایده از طبیعی بابا خر کی از راه میاد دستشو تا آرنج میکنه اون تو میخواد معاینه کنه

همه ر‌و یادته .. بیمارستان دولتی بود 35 تومن گرفته

دکتر خیلی مهمه ولی بیمارستانم واقعا اهمیت داره ؛ با این تعریفی که کردی واقعا اذیت شدی و میفهمم آدم بعد زایمان خودش اذیت هست به اندازه کافی بعد اونوقت فک کن بیمارستانم اونجوری، فک نمیکردم اینجوری باشه بیمارستان عرفان با اینکه خصوصیه فک کنم؛ من خودم تمام برنامه هامو چیده بودم که بیمارستان خصوصی برم و دکترم نامه داده بود ولی خوب تو معاینه اخر مطب دکتر که رفتم ، اون بهم گف که سریع برم بیمارستان دولتی که روزی که میخواستم زایمان کنم اونجا بود ولی با این حال به شدت راضی بودم، اتاقم البته وی ای پی بود ولی مامای همراهمو پرستاری که بعد زایمان چکم میکرد واقعا عالی بودن

الهی بگردم چقدر سخت
فکر کنم بهترین کار عمرم اتاق خصوصی گرفتن بود چون منم تحمل دیدن شلوغی ندارم

ای کاش اتاق خصوصی میگرفتی

من سه ساعت تایپ کردم پاک کردی نشد بنویسم😐

انقدر اذیت شدم که به دکترم پیام دادم تروخدا دستور ترخیص منو بده نمیتونم اینجارو تحمل کنم.. فردا صبحم باز برای اون خانم 3 4تا ملاقاتی راه داده بودن با یک لهجه خیلی عجیب داذ میزدن صحبت میکردن از شدت اذیت با اون همه درد نشسته بودم توی راهرو بخش روی یک صندلی تا وسایلمو همراهم جمع کنه بریم که وقتی بلند شدم اون صندلی رو هم برده بودن ی جا قایم کرده بودن حتی برای رسوندم تا ماشین هم برام ویلچر نیاوردن
35 میلیون تمام هم گرفتن!. من هیچ وقت از بیمارستان عرفان نیایش و اون پرسنل اون روزی نمیگذرم هیچ وقت!
با این خاطره تلخی هم که برام پیش اومد واقعا سختمه دیگه حتی یکبارم به زایمان به اون اتفاقا به اون درد عظیم فکر کنم!
وگرنه با بچه بزرگ کردن هیچ مشکلی ندارم

سوال های مرتبط

مامان مهــدیار🐣💛 مامان مهــدیار🐣💛 ۱۲ ماهگی
بیاین از خاطره خوب و بد زایمانتون بگین
منکه درسته بهترین لحظه هر زنی لحظه تولد بچشه ولی من خیلی اذیت شدم و خاطره خوبی برام نشد
سه روز من درد داشتم و نمیدونستم درد زایمانه روز سوم شدید شد رفتم بیمارستان و تقریبا شیش سانت شده بودم و انصافا خیلی خوب پیشرفت کردمو یک ساعته فول شدم ولی دکتر شیفت تشخیص داد که نمیتونم طبیعی زایمان کنم و منو بردن سزارین بماند که بیمارستان و رو سرم گذاشتم از درد سزارینم چون خونریزی زیادی کردم و چون سه روز بود درد میکشیدم رحمم کش اومده بود کلی با دارو تونستن خوبم کنم و یه واحد خون گرفتم چون خیلی خونریزی حین عمل داشتم تا دوروزم منو نگه داشتن و خب درد سزارینم از یه طرف دیگه که خودتون بهتر میدونین چقدر بده من تا ده روز از درد گریه میکردم و بعد چهارده روز از زایمانم چون پسرم عفونت ادرار گرفت ده روزم بستری شد من با اون وضعم تو بیمارستان بودم و خدا میدونه چی به من گذششت در کل روزای اول خیلی حالم بد بود بماند که دیگران درک نمیکردن و همش خونمون میومدن و من نیاز به استراحت داشتم ولی نکردم و الان عوارضش و دارم میکشم 😔
شما هم بیان تعریف کنین سرگرم شین هم تجدید خاطره شه❤️
مامان هاکان🐤💙 مامان هاکان🐤💙 ۱۰ ماهگی
😔نمیدونم چرا ولی هیشوقت خاطرات بد زایمانم از یادم نمیره کل حاملگی خونه مامانم استراحت مطلق بودم یه نفر از خانواده همسرم نیومدن بگن خوبی بدی .. به کنار بعد زایمان که از بیمارستان مرخص شدیم رفتم خونه مامانم خانوادش گوششو پر کردن و دعوا راه انداختن اومدن بچه رو ببرن بمنم گفتن میایی بیا نمیایی خود دانی منم کسیو که ۹ ماه تو وجودم بودو نمیتونستم ول کنم منم باهاشون اومدممم .. خلاصه با مامانم اینا دعوا کردن و منو اوردن خونه خودم که تازه خونه رو چیده بودم و هیچی نبود مامانمم نزاشتن بیاد پیشم بمونه . خلاصه من اومدم شیر نداشتم اصلا بچمم تا صبح گریه میکرد یزیدا براش شیر خشک نمیدادن که بچه شیر خشکی میشه بچم سه روز گرسنه موند فقط با اب .😭 انقد بی حال بود دیگه گریه هم نمیکرد بردیم دکتر . البته یه دکتر بی سواد . استامیفون داد هر دو ساعت پنج قطره . مادر شوهرمم قطره چکونو پر میکرد میریخت دهن بچم میگفت بزا زود تبش بیاد پایین 😭😭😭😭 بیچاره بچم دیگه یه ذره هم گریه نمیکرد خدا به دادش برسه خاله شوهرم اومد تب سنج اورد دیدیم تب بچه ۳۸.۵ درجا گفت ببریم بیمارستان بردیمش ازمایش گرفتن به زور رگش پیدا میشد بچمو سوراخ کردن دستشو زردیش ۱۵ بود پسرم بستری شد دکتر اومد داد زد گفت به بچه انقد شیر ندادین و استا دادین بدنش کم اب شده خونش لخته زده 😔😔😭😭😭😭خدایا میگفتن اگه دیر میاوردین بچه تلف میشد خدایااا به بزرگیت قسم هیچ مادریو با بچش امتحان نکنه . من با سانسور نوشتم .. من عاشق شوهرم بودم . هستم ولی رفتارایی که با من کرد هیشوقت یادم نمیره تا اخر عمرم بخاطر اون دردایی که کشیدم اون استرسایی که چن روز کشیدم یادم نمیره خدایا مرسی که پسرمو بهم برگردوندی
مامان آرکان مامان آرکان ۱۲ ماهگی
مامان آریا مامان آریا ۶ ماهگی
سلام مامانا اومدم از تجربیاتم بگم من بچم تب داشت و اسهال همه گفتن از دندانه و بد 3روز بردم پیش یه دکتر بی سواد درمانگاه دارو داد ژل برای دندان گفت از دندانه دیدم بد چند روز بی قرار تر و آبش بیشتر دوباره کنه احمق بردم پیش همون باز گفت از دندانه استامینفون و ازیترو مایسین داد گفت یه کوچولو سرما خورده اشکال ندارد تو ایام اربعین بود متخصص ها نبودن دوباره بردم بیمارستان گفتن بچه مشکلی ندارم اینقدر که دکتر بی سواد تو بیمارستان بود شب دیگه بچم خیلی بی قرار شد به حدی جیغ میزد که صداش گرفته بود و ته گلوش زخم شده بود دیگه خودمون رو رسوندیم بیمارستان یه شهر دیگه هم دکتر بچه رو تو اورژانس دید گفت از من گرفتن سرم و آمپول تو سرم بدش خون گرفتن و بردنش ای سیو من که داشت نفسم بند میومد نفهمیدم چی به چی شد که دیدم دکتره داره با داداشم دعوا می‌کنه چرا بچه رو زودتر از اینها می‌آوردین دکتر کلی دعوا که داداشم جریان رو برای دکتر توضیح داد به دندان این علائم ربطی نداره بچه ویروس گرفته یک هفته ای سیو به خاطر نادونی بقیه و خودم بدش دوروزه هم بخش بدش مرخص شد الان هنوز اون استرس و ترس تو وجودمه تورو خدا مواظب باشین بچه ها خیلی گناه دارن منکه آب شدم به معنای واقعی همیشه دعام اینه خدایا هیچ بچه ای رو بی مادر هیچ مادری رو بی بچه هیچ پدری رو شرمنده زن و بچه نکن
مامان امیررضا مامان امیررضا ۱۲ ماهگی
یکماه با همین موضوع گذشت هروز منتظر مرگ کوچولوت باشی اخرین شب وضعش وخیم شد پدرم عصبی شد امضا کرد که انتقالش بدن بیمارستان خصوصی اهواز که باما دوساعت و نیم فاصله داشت با کلی بدوبدو امبولانس اجاره گرفت انتقالش دادن اهواز مامان و بابام همراهش رفتم منم کارم شده بود گریه که چه ادمی بودم ناشکری کردم داداشم تشنج مغزی میکرد طوری که فقط تو نوار مشخص بود خیلی عادی و طبیعی داشت رشد میکرد بیمارستان خصوصی یکم بهتر شد البته مامانم نمیتونست شیر بده گفتن شیرت باعث میشه بچه خفه بشه داداشم شیر خشکی شد خلاصه بیست روز دیگه با سختی و استرس گذشت و داداشم مرخص شد مامانم خوب بهش میرسید منم کمکش میکردم چند روز گذشت از مرخص شدنش که مامانم پاهاش شکست دیگه اون موقع مسئولیت بچه افتاد گردن من کنارش میخوابیدم و براش شیر درست میکردم و...یعکم بعد ترخیص از بیمارستان داداشم شده بود زندگیش از شب تا صبح گریه گریه های بد طوری بود که رو پاهام میخوابید تا صبح روی زمین میگذاشتم دوباره گریه میکرد گریش وحشتناک با درد بود دیگه کم کم قلقش دستم اومده بود و فقط بغل من اروم میشد حتی جرئت رفتن به دستشویی رو نداشتم یکروز ظهر نشسته بودیم بابام دستش رو جلوی چشم ها‌ش کشید به مامانم گفت چرا چشماش چیزی رو دنبال نمیکنه مامانم با بابام دعوا کرد گفت چرا عیب میزاری روی بچم چیزی‌ش نیست این حرف بابام باعث شد بره تو مخم هر وقت میخوابید میرفتم توی اینترنت چیزای خوبی نمینوشت توی اینترنت گفته بود نور گوشی رو چشم ها‌ش بگیر اگر بست یعنی مشکل نداره اما دادشم انگار نه انگار حتی پلک نمیزد خیلی عصابم خورد شد مامانم حرفام قبول نمیکرد میگفت مگه بچم چشه اونم نگران بود اما نمیخواست قبول کنه ادامه دارد...
مامان جوجه جان مامان جوجه جان ۶ ماهگی
داستان من... 💔
وقتی باردارم بودم اون اوایل بارداری یه شب خواب دیدم یه دختر دارم خواب یه نوزاد با لباس صورتی گوشه یه دیوار بود با یه صورتی که رنگش تیره و مایل به کبودی بود تو عالم خواب نمیدونم چطور متوجه شدم نارس هست.. بعدش ماه ها و ماه ها گذشت از اولین سونوی وزن که با خوشحالی رفتم گفت همه پارامترها یک هفته از رشد عقبه.. دکتر گفت یک هفته جای نگرانی نیست دوهفته دیگه برو
دوهفته بعد رفتم همه ی پارامترها دوهفته از رشد عقب بود..
دیگه از اون موقع کارم شده بود هر هفته به دستور دکتر سونوی وزن رفتن.. هر هقته صدک رشد کمتر میشد و وزن بچه عقب تر میوفتاد.. و من به دستور دکتر همش پروتین میخوردم و استراحت
تا اینکه یه هفته مونده به زایمان رفتم به خیال خودم یه جابهتر سونوگرافی.. دکتره بهم گفت رو 2500 مونده و تمامی پارامتر های رشد سه هفته از رشد عقبه با عجله رفتم پیش دکترزنانم اونم برام وقت سزارین اورژانسی نوشت... منی که باذوق به همه اطرافیانم گفته بودم میخوامطبیعی بزام و اونا به سز اصرار داشتن.. یادمه حتی یکی ازم پرسید کی پس وقت سز میگیری گفتم میخوام طبیعی بزام اونم باحسادت گفت عع منم میخواستم طبیعی زایمان کنم تقصیر فلانی شد رفتم سز... و بعدش شنبه شد و اون دکتر سونوگرافی که منو ترسوند جالب اینه که دکتری هست که خیلی قبول‌ش دارن و برای پزشک قانونی کار میکنه ایشون گفت بچت 2500 وزن گیریش متوقف شده درصورتی که بچه به دنیا اومد 2830 ینی اگر تا 40 هفته میموند میشد 3 کیلو.... وقتی به دنیا اومد و وزنشو دیدم خیلی حس بدی داشتم حس یه فریب خورده... بعدشم اتفاقات بیمارستان بیخود عرفان نیایش که عین طویله بود در بخش زنانش باز میشد تو ساعت غیرملاقات هرکی دلش میخواست میومد داخل ادامع کامنت