۲۴ پاسخ

۱_هفته ۳۳ بودم که بدنم ورم کرد بخصوص پاهام
رفتم دکتر پنج شنبه بود
دکتر فشارم رو گرفت گفت رو ۹ خوبه جای نگرانی نیست
گفتم خانم دکتر تو دو هفته ۱۶ کیلو وزن اضافه کردم گفت کمتر بخور گفتم من اصلا غذا نمیخورم هر چی میخورم بالا میارم گفت بعضیها اینجورین کاریش نمیشه کرد گفتم دل درد دارم یه قرص نوشت
برام سونو و آزمایش نوشت
گفت هفته دوم اسفند تموم شد انجام بده باز پا نشی فردا بری انجام بدی🫠🫠🫠
یادم از ساعت ۱۰ منتظرش بودم تا ساعت نزدیک دو
گفتن یکی از بیمارهاش سر زایمان بچه ایست قلبی کرده رفته بالاسر اون
همه غر میزدن منم میگفتم خودتون رو بزارین جای اون مادر(غافل از اینکه چند روز دیگه قراره این بلا سر خودم بیاد)

۱۲_ من رو برده بودن آی سی یو
تا فردا ساعت سه تو کما بودم
یکبار دیگه هم اونجا دچار ایست قلبی شدم
(من قبلا کامل این جزئیات رو نمیدونستم برای همین قبلاً دقیق نگفتم)
دیگه فرداش ساعت سه بهوش امد دیدم چقدر سبکم گفتم عه چرا رو پهلو خوابیدم چرا این همه دستگاه بهم وصله
درسته بهوش امدم ولی سه روز طول کشید تا فهمیدم دور و برم چه خبر یعنی فردای روزی که بهوش امدم
خواهرم و رسول و مادرشوهر و خواهرشوهر خواهرم و دختر عموم و... اینها میامدن دیدنم اما من گیج بودم همش خواب بودم
فقط میپرسیدم بچه
میگفتن خوبه حتی بهم نگفتن تو دستگاه اکسیژنِ
یادم اولین چیزی که پرسیدم این بود مو داشت یا کچله؟؟ خواهرمم گفت چهل گیسه

۱۱_ سریع زنگ زده بود به شوهرم گفته بود بچه دنیا امده ولی نگفته بود چی شده
بعد زنگ زده بود مادرم
مادرم و خواهرم و زن داداشم تو راه سامرا بودن
خواهرم میگه تمام اتوبوس برات صلوات میفرستادن و دعا میکردن
بعد خواهرم که عراق بود استوری گذاشته بود خواهرم مادرشدنت مبارک
دختر عموم دیده بود زنگ زده بود به زهرا اونم حرف نمیزد فقط گریه میکرد
دختر عموم باردار بود میگه از گریه زهرا من فکر کردم لابد مردی منم گریه میکردم حالم بد شدزنگ زدم همسرم امد بردم بیمارستان بستریم کردن
ساعت سه رسول امد بیمارستان و زهرا براش تعریف کرده بود اونم کلی غربت بازی در آورده بود

۱۰_ میگه اونجا گوشواره ام رو نذر امام رضا کردم بچه زنده بمونه
یکی از پرستارها سریع با من امد رفتیم بخش نوزادان بچها رو گذاشتیم تو دستگاه
تا کارها رو کردیم و پرونده تشکیل دادن و اینها یه چهل و پنج دقیقه گذشته بود
میگه برگشتم بخش زایمان دنبال تو دیدم یه تخت رو میبرن یک نفر رو تخت خوابیده بود دو نفر دست راستش دو نفر دست چپش دو نفر پای راست دونفر هم پای چپش رو نگه داشتن بدنش مثل مرغ سر بریده بالا میپرید دکتر قلب هم نشسته بود رو بدنش دائم میزد تو صورتش
میگم رفتم جلو دیدم تویی همونجا غش کردم
بعد تو بخش بهوش امدم دیدم بهم سرم وصل کردن
ساعت یازده بود

۹_ دیگه هیچی یادم نیست هیچی
ولی خواهر باهام بود میگه دکتر گفت دچار ایست قلبی شدی
میگه همونجا تو پذیرش رو خالی کردن پرده ها رو کشیدن سه تا دکتر قلب و دوتا زنان زایمان و دوتا بیهوشی امدن بالا سرت و عمل کردن
انگار هم سزارین شدم هم قلبم رو عمل کردن همونجا تو پذیرش
میگه بچه رو دادن دستم گفتن ببر تحویل سرد خونه بده( دختر عموم پرستار بخش قلبه میگه بابت همینکار میشد شکایت کنی)
میگه حین عمل من اونجا وایستاده بودم با بچه تو بغلم بدنش سرد بود و مثل برف سفید بود
میگفت توان حرکت نداشتم
میگه بعد یه مدتی حس کردم پاها بچه تکون خورد
به یکی از پرستارها گفتم
گفت خانم توهم زدی بچه خیلی وقته مرده
میگه بعد نیم ساعت دوباره حس کردم دستش تکون خورد داد زدم گفت بچه دستش تکون خورد یکی از پرستارها امد بچه رو چک کرد گفت نه بدنش سرد نفس نمیکشه نبض نداره
میگه بار سوم به گریه گفتم بچه پاهاش تکون میخوره که یکی از دکترهای جراح قلب بچه رو گرفت و بخاطر دل خوشی من بهش شوک داد که بعد چندتا شوک قلبش کار کرد
ساعت هفت و پنجاه و پنج دقیقه
این تو پرونده اش ثبت شده🥰🥰🥰
فداش بشم مامانش رو تنها نگذاشت

۸_ویلچر آورد من نشستم روش خواهر دائم من رو میزد به در و دیوار منم میگفتم خودم میام ماما میگفت نه نمیشه
اون لحظه فکر کردم چرا از زیر قران رد نشدم( هنوز حسرتش تو دلمه)
رفتیم بخش زایمان تو پذیرش خانم رزفشن شروع کرد به غرغر کردن چرا الان امدی همه رفتن بخوابن کسی نیست چقدر چاقی چرا سنت بالاست خیلی چرت و پرت گفت(بعدها از ترس رسول یک ماه نیامد سرکار رسول بدجوری ترسونده بودش)
ماما هم بهم لباس داد و سریع لختم کرد و بهم nst(اگر درست بگم) و ماسک اکسیژن وصل کرد سریع زنگ زد دکتر قلب امد دکتر هم امد گفت بچه دو روزه تو شکمت مرده
الان مینویسم اشکم در میاد
بعدش من هیچی هیچی یادم نیست
فقط یادمه نگاه ساعت کردم شش و پنج دقیقه یا هفت دقیقه بود

۷_ رفتیم اورژانس
یه پسر جوانی بود دوبار فشارم رو گرفت گفت دستگاهمون خرابه
بعدم گفت الان وقت زایمانت نیست سرما هم نخوردی پاشو برو
گفتم یعنی نرم بخش زایمان معاینه بشم؟؟
گفت زوده که میخواهی بری؟؟ گفتم نمیدونم نظر شما چیه؟؟
گفت صبر کن الان زنگ میزنم یه ماما بیاد معاینه ات کنه
ماما امد فشارم رو گرفت رو ۱۹ بود چندتا سوال پرسید نمیتونستم حرف بزنم
بعد پسره بهش گفت دستگاه فشار خرابه
ماما زنگ زد بالا به سوپروایزر بخش زایمان توضیح داد و گفت براش دستگاه فشار بفرستن
بعد با اون فشارم رو گرفت گفت رسیده به ۲۱
بعد کلید اتاق استراحت ماماها رو داد به پسره گفت برو از تو اتاق دستگاه فشار سنج بیار با اونم فشارم رو گرفت رو ۲۳ بود
سریع ویلچر آورد گفت بشین ببرمت بخش زایمان
گفتم حالم خوبه خودم میام
گفت دختر هر آن ممکنه یکی از رگهای مغزت بترکه کجا حالت خوبه

۶_ یادم تو راه رسول حرف میزد میگفتم حرف نزن نفسم میگیره میخواهم جوابت رو بدم اون هم عصبی بود همش شوخی میکرد که حالم بهتر بشه
داشت میرفت سمت خونه مادرش که کارت بگیر ازشون گفتم عشقم من فقط تنگی نفس دارم میریم هاشمی نژاد کپسول اکسیژن وصل میکنم خوب میشم
گفت مطمئنی؟؟ گفتم اره بابا هنوز زوده( چندبار این اتفاق برام افتاده بود رفته بودم کپسول وصل کرده بودن حالم خوب شده بود)
دیگه تا رسیدیم بیمارستان ساعت گمونم پنج و نیم بود
من به رسول گفتم برو سرکار ما اسنپ میگیریم بر میگردیم خونه
از اون انکار از من اصرار
چون فاکتور داشت و باید به پخشش میرسید و نمیشد نره

۵_ آخر سر ساعت سه و نیم رسول بیدار کردم گفتم من خیلی خیلی درد دارم پاشو بریم بیمارستان
گفت بچه داره دنیا میاد گفتم نه هنوز زوده
گمونم ۳۴ هفته و یک روزم بود یا یک هفته بالاتر یا کمتر
گفت زنگ بزن به زهرا(خواهرم) بگو باهامون بیاد گفتم نه لج کرد گفت بگو بیاد حالا من قبلش چندبار اینجوری شده بودم رفته بودیم بیمارستان طبیعی بود خواهرم زنگ زدم لباسهام رو هم داده بودم بشوره گفتم با خودش برداره( مانتو و شلوار)
رسول هم خیلی رو تیپ و قیافه اش حساس یک ساعت سشوار میکشید و به خودش میرسید
منم شیو نکرده بودم یهو به دلم افتاد برو دوش بگیر شیو کن
خودم نمیتونستم رفتم در دستشویی رو زدم که بیاد کمکم که با عصبانیت گفت چیه منم گفتم هیچی
دیگه ثانیه اخر گفتم سونوها و آزمایشها و کارت ملی رو بردارم با خودم
رفتیم دنبال خواهرم و بسم الله گفتم و رفتم حتی ساک برنداشتم

۴_ من تو بارداری هر وقت معده ام ضعیف میشد بستنی میخوردم حالم بهتر میشد ولی اون روزها حتی بستنی هم حالم رو بد میکرد حتی آب هم نمیتونستم بخورم جوری شده بود رو کاناپه دراز میکشیدم نفسم بند میامد تکون نمیتونستم بخورم دردهام مزخرف بد شده بود انقدر حالم بد بود فقط یک بند گریه میکردم
اینجا هم میگفتم همه میگفتن هفته های اخر همینجوریه
سه شنبه رسول رفت سر کار شب ساعت یازده امد
تا کارهاش رو کرد و جمع و جور کرد شد ساعت یک شب خوابید
منم نشستم کنارش فکر میکردم نمیتونستم بخوابم
یادمه از درد مشتم رو میکوبیدم به زمین

۳- دوباره بعد نیم ساعت همین اتفاق تکرار شد و دوباره و دوباره
بنظرم ساعت دو سه شب بود
تو بارداری خوابم کم شده بود
صبح دیدم پاهام انگار بخارون خونی بشه اونجوری شد ولی آب میده
چون حساسیت و اگزما داشتم بهش توجه نکردم و پماد ان ان زدم
اما خوب نشد بدتر شد
منم با باند پاهام رو بستم دیدم باند هم خیس شد بعدش چسب زدم
دوروز اینجوری بودم
هواسرد بود و تو اون هفته مشهد کلا تعطیل بود کارتمم سوخته بود
دوشنبه ۲۲ بهمن بود که شوهرم امد
یادمه شب قبلش امدم تو گهواره تاپیک گذاشتم که دیشب تا صبح گریه کردم و درد کشیدم و اگر تکونهای دخترم نبود دیوانه میشدم سر به بیابون میگذاشتم
حتی عکس پاهام رو هم گذاشتم و همه مثل خودم معتقد بودن پاهام بد ورم کرده
با شوهرم رفتیم دکتر که گفت به اون قرص دل درد حساسیت نشون دادم امد تو گهواره هم گفتم

۲_ شوهرم ماموریت بود مشهد نبود با برادر شوهرم رفتیم داروخونه داروها رو بگیره که زد کارت رو سوزوند من دارو رو نقد گرفتم
فردا شبش(شب جمعه) نشسته بودم رو تخت با گوشی بازی میکردم یهو حس کردم پتو خیس شده نگاه کردم دیدم پاهام خیسِ پتو خیسه
گفتم حتما رفتم دستشویی خودم رو شستم خوب پاهام رو خشک نکردم(اخه من عادت دارم میرم دستشویی تمام پایین تنه رو میشورم)
دیگه رفتم خودم شستم و خشک کردم و پتو رو انداختم تو حموم و امدم

وای مامان آدری چی بهت گذشته خداخیلی دوستت داشته بخصوص نی نی رو💝
منم سونوی آخرم بهم گفتم بچه iurgهستش یعنی کم وزن بعدرفتم پیش دکترم گف بروبستری شودوشب بستری بودم بیمارستان سینابعدمرخصم کردن شب جمعه بؤدجمعه اومدم خونه وسایلای بچه روگذاشتم توکیف ورفتم حموم واستراحت شنبه رفتم زایشگاه یکشنبه زایمان کردم من ۳۷هفته وسه روزبودم چون میگفتن ممکنه بخاطروزن کمش اکسیژن نرسه بهش بهتره زودبرداریم وسزارین شدم
خداکمک همه ی مامانابکنه وبهشون رحم کنه خداخیلی میخؤاستدت وبهت رحم کرده عزیزم💝

ای خدا فدات بشم چه زجرایی کشیدی
طفلی خواهرت چه زجری کشیده که اینارو دیده 🥹🥹

عزیزم گریه ام گرفت ان شاءالله که همیشه خودت و دختر نازت سلامت باشید

اشکم درومد چقدر سخت بوده خدا حفظتون کنه واسه هم امیدوارم غم نبینی

وای باورم نمیشه دخترت نه نبض میزده نه نفس میکشیده ولی تکون میخورده
خدایا شکرت
ازخیلی وقته میشناسمت ولی نمیدونستم داستانتو
اینجاس که میگن تاخدانخاد برگ ازدرخت نمیوفته
انشالله تو زندگی همه ازین معجزه ها پیش بیاد

عزیزم خداروشکر که خودت و بچت سالمین.داستانت چقدر شبیه خواهر من بود با این تفاوت که خواهرم تومور داشت سر زایمانش فهمیدیم.خودم که چه زایمان بدی داشتم جرات نمیکنم تعریف کنم.انشالله همینطور که خدا برامون حفظشون کرد تا اخر زندگیشون محافظشون باشه ❤️

خدا رحمت کرده واقعا
چ دکتر خری داشتی من خودم یکم چاق شده بودم چندین بار آزمایش برای مسمومیت بارداری دادم اورژانسی

الهی واقعا معجزه خداست😭😭😭

عزیزممممم
خدا چه قدر رحم کرده بهت

عزیزم من یه بار دیگه داستانتو خوندم ولی دوباره دارم میخونم
خدا واقعاااا بهت رحم کرده
خیلی دیر اقدام کردی🥺
منم ۳۵ هفته این بلا سرم اومد ولی بخیر گذشت

حالا چجوری گمت نکنم تا اون موقع که کامل بنویسی و بیام بخونم

بعدچی شد

سوال های مرتبط