۱۰ پاسخ

بهتر قبول نکردی وگرنه تبدیل میشه ب وظیفه

مگه مهدکودک زدی 7تا بچه قبول کنی. مسولیتشم به کنار

والا من خیلی پیش اومده خواهر شوهرام خواستن برن جایی بچه هاشونو میخواستن بزارن پیش من و برن هیچ وقت همچین مسئولیتی رو قبول نکردم و نمیکنم

به نظرم خودت مادر شوهرتو همراهی کن بگو شما بچه دارید اذیت میشید خودم میرم

خب مادرای اون بچها کجان؟

عزیزم من اصلا ب بچه یکی دیگ بدون اجازه آب یا بغل نمیدم اگه هم داد با ترس انجام میدم بنظرم مسعولیت زیادی داره

بهترین کار رو انجام دادی افرین بهت👌🏻

کار خوبی کردی مسئولیت داره

بهترک قبول نکردی

عزیزم همون اول قبول نکنی کسی ازت ناراحت نمیشه

سوال های مرتبط

مامان شدم مامان شدم هفته بیست‌وسوم بارداری
🌱پریسا🌻🌼 🌱پریسا🌻🌼 قصد بارداری
سلام از دردو دل خواهرانه🥲💔
دوروز پیش مادر شوهرم به شوهرم گفته که چرا پریسا نمیاد شوهرمم گفته که مامان یه کیست داره حالش خوب نیست زیاد کاریش نداشته باش بهش چیزی نگو . مادر شوعرمم گفته مادر چرا بچه نمیارین اونم شاید خوب شد .شوعرمم گفته که مامانمندخودم با دکتر حرف زدم دکتر گفتع اغلب خانما دارن هیچ مشکلیم نیست . منظور برا بارداری و.. وقتی هم که فهمیدن من ب خاطر ضد بارداری هایی مه با سن کم خوردم سینم توده داره باز هم همین حرفا رو میگفتن .
من هیچوقت حرفمو پنهون نمیکنم چون تو شهر میبنن میرم سونو اینا بعضی میگم میرم چکاب میگن میخوای باردار شی میگم کیست دارم دکتر گفته مثلا فلان زمان خوب تحت نظرم باز میگن بچه بیار من کم هنوز چند ماهم مونده دوسال بشه .
نمیدونم چرا فکر میکنن نازایی چیزی هستم هزار تا هم دکتر رفتم هم پیش شوهرم هم پیش خواهر شوهرم مه ثلبت کنم بابا ول کنید من نازا نیستم .
شوهرمم میگه مامانم نگران بود واقعا ازت که دیروز اون حرفا رو زد و ب من گفت بوه بیارین منم گفتم مشکلی نیستاما ما بوه نمیخوایم زور نکنین هر وقت بخوایم میاریم .
خیلی ناراحتم ب نظرتون باید درجوابشون چیکارکنم .همه پیلع کردن چرا بچه نمیارم تو محلمون هرمی میبیه میگه چرا بچه نمیاری🥲
بهنظرتون چطوری رفتار کنم باهاشون؟
اقدامیivf اقدامیivf قصد بارداری
به عقب که برمی‌گردم... زمانی که بچه بودم فکر می‌کردم مادرا وقتی دعا می کنن پیش خدا... سریع مادر می‌شن... تو بازی های بچگونه‌ام همیشه مادر بودم... بچه داشتم و باهاش بازی می‌کردم... همیشه فکر می‌کردم بزرگ بشم خدا بهم چند تا بچه می‌ده؟ اسم انتخاب می‌کردم... نفس... پریناز... دلسا... مهیاس و... هر بار یه اسمی که به دلم بشینه... عاشق بچه های فامیل بودم و اونا هم دوستم داشتن... تو دوران مدرسه وقتی با دوستام واسه سرگرمی فال می‌گرفتیم و مثلا بهم می‌گفتن تو فال نشون می ده سه تا بچه داری ذوق می‌کردم... وقتی ازدواج کردم و همسرم هم عاشق بچه بود و می‌گفت سریع بچه بیاریم... با وجودی که هیچی از اقدام و بچه داری هاش نمی‌دونستم با وجود استرس ها فقط به خاطر اون عشق قبول کردم... یه ماه... دو ماه... چند ماه... یه سال... دو سال... چرا نمیشه؟ چرا نشد؟ ۱۸ سالگی... ۱۹ سالگی... ۲۰ سالگی... سنم که کمه چرا نمیشه؟ دکتر برم؟ باشه... دکتر و سونو و آزمایش... سریع ivf کن... چرا؟ ivf چیه اصلا؟ مشکلم چیه؟ ذخیره تخمدان کم... ۲۰ سالگی منی که از بچگی فوبیا آمپول داشتم کلی آمپول و دارو و استرس و ناراحتی رسید به تخمک کشی... نشد... نا موفق بود...
از ۲۰ سالگی انگار افتادم تو ۲۲ سالگی... ۴ سال اقدام ناموفق... ۴ سال در آرزوی فقط یه دونه بچه... شاید این ماه... شاید ماه بعد... شاید این دکتر... شاید این دارو... همسری که دیگه مثله اوایل نمی‌خنده... دلی که گرفته... خونه‌ای که سوت و کوره... نگاه هایی که عوض شده... اقوام و دوست و آشنایی که هر کدوم شون یه نظر می‌دن... و منی که تو ۲۲ سالگی حس می‌کنم پیرم و هیچی از زندگیم نمی‌فهمم!