۵ پاسخ

وای واییییییییییی تجربه ات رو خوندم یاد زایمان خودم افتادم منم مثل شما اورژانسی آخر سزارین شدم،با این فرق که من واسه سرماخوردگی رفتم دکتر فشارم بالا بود یهو گفتن بخواب بزایی تنها با خواهرم رفته بودم شوهرم شهرستان بود قرار نبود زایمان کنم همه مراحل تنها بودم خیلی بد بود اتاقم تلفن داشت تلفنی با همه حرف میزدم
با تجربه شما انگاری تک تک لحظه ها اومد جلو چشمم
خدا کوچولوت رو برات نگه داره مامان جانم

من فشار بالا بودم اورژانسی سز شدم
اما قبلش ک تو اورژانس بودم خودشون اومدن بهم سوپ دادن من دو مرتبه پرسیدم بخورم ؟
گفتن بخور پنج دقیقه بعد ک خوردم اومدن گفتن باید بریم سز
منم گفتم اینجوری گفتن ایراد نداره
خداروشکر بالا نیاوردم
ولی ریکاوری خیلی روم فشار آورد اون لرزشا حالم رو بد میکرد

عزیزم شیر خشک نان نمیخاین من چند تا برای پسرم خریدم بهش نساخت شیرش رو عوض کردم اگر خاستین قیمت دولتی بهتون میدم

👏👏👏👏👏♥♥منم طبیعی بودم مثل شما یه شب تا صبح درد طبیعی کشیدم نشد سز کردن

منم چون قرار بود طبیعی باشم، صبحانه خورده بوده بودم و از ۷ که بیمارستان بودم تا ساعت ۱۱ چیزی نخوردم و فقط یه سرم با آمپول فشار بهم زده بودن که وقتی قرار شد سزارین شم دکتر ساعت ۱۲ اومد و دید تقریبا ۶ ساعته ناشتام و سریع عملم کرد

سوال های مرتبط

مامان رهام👼🏻 مامان رهام👼🏻 ۱۲ ماهگی
خلاصه مامای همراهم رسید ومن بهش گفتم لطفا همراهام نیان داخل من خیییلی مضطربم نمیخام تواین حالتم منوببینند گفت باشه عزیزم رفت وبه مامانم گفت بیرون باشید، صداتون میکنم بعد مامانم رفت وماماهمراهم اومد کلی باهام حرف زد حواسموپرت کرد وخیلی استرسم کم شد یکم ورزش بهم داد ولاله گوشمو ماساژ داد
بعدش یکم روتوپ نشستم اما اونم مدام میرفت پیش ماماهای زایشگاه و حرف میزدند باهم و هی زنگ میزدند به دکترم که زودتربیاد
خلاصه ماماهمراهم گوشیموازم گرفت رمزشم بهش گفتم ازم فیلم میگرفت و حالمومیپرسید منم باوجود درد خودمو اوکی نشون میدادم بعدفیلمو میبرد نشون همراهام میداد اونموقع خواهربزرگمم اومده بود و شوهرمم پشت در زایشگاه وقتی داشتم راه میرفتم دیدمش و براش دست تکون دادم وای چه لحظه عجیبی بود!!!!
گذشت و یهودیدم دکترم اومد صداش داشت میومدتوراهرو که بامامانم حرف میزدتاصداشوشنیدم انگار دلم آروم گرفت انگار استرسم ازبین رفت حسی که من ازروزاول به دکترم داشتم وبرای همینم تا آخر باهمین دکتر موندم برخلاف میل شوهرم که اصرارداشت عوضش کنم چون زیرمیزی میگرفت



تادکترم اومد باروی خوش سلام کردوحالموپرسیدیکم سربسرم گذاشت بعدش با ماماهمراهم و اون مامای بخش حرف میزدن لابلاشم اصطلاحات تخصصی میگفتند من متوجه نمیشدم
دکترم گفت بزارمعاینت کنم معاینه کرد و خداشاهده من هیچ دردی حس نکردم
یهو دکتر دراومد بهشون گفت: میبرمش
زودترآمادش کنید با برانکارد، میبرمش
مامان رهام👼🏻 مامان رهام👼🏻 ۱۲ ماهگی
بعددکترم اومد کنارم گفت عزیزم بچه مکونیوم دفع کرده وخطرناکه دهانه رحمتم الان تازه 2سانته وبازنشده اینجوری پیش بره غروب زایمان میکنی سزارینت میکنم
به پرستارگفت شیوش کنیدآماده بشه اولین نفربیاداتاق عمل
من اونموقع فقط اشکام جاری شد وشرو کردم گریه پرستارم چک کرد گفت نیازی نیست شیو شده وآمادست بعد واسم سوند وصل کردند
یهو شوهرم اومدداخل با مامانم وخواهرم من فقط اشک میریختم خیلی حس غریبی بود یاد ورزش کردنام پیاده رویام میفتادم امامیگفتم طوری نیس خدایا هرجورخودت صلاح میدونی فقط بچم سالم بیادتوبغلم
حتما صلاح ندونستی من طبیعی بشم
خلاصه مامانمم اشک میریخت دلداریم میدادباخواهرم شوهرمم همینجور
میگفتندگریه نکن
توخیلی قوی هستی
بعدش دوتا آقا اومدند منوجابجاکردندروی برانکارد و با آسانسور بردند اتاق عمل
همه ی اینمدت ماماهمراه عین یه فرشته نجات کنارم وهمراهم بود وخیلی موثربود حضورش توی روند زایمانم وعین یه دوست آرومم میکرد و فیلم هم میگرفت وراهنماییم میکرد
دیگه یه خانوم پرستاراومد شرح حالمو نوشت تویه برگه و امضاکردم و پرسید میخای چحوری باشه بیهوشیت گفتم بیحسی از کمر
مامان کیان مامان کیان ۱۳ ماهگی
کیان مامانم یکساله شد پارسال همچین روزی قرار بود برم سونو وزن که دیگه دکترم نامه عمل بده برا ۲۰ شهریور سز بشم با خوشحالی رفتیم سونو که دکتر گفت آب دور بچه کم شده ساعت ۹ شب برو بیمارستان برا سزارین اورژانسی من و بابات خوشکمون زد ولی دکتر مهربونم گفت خیالت راحت بچه ت سالمه رفتیم بیمارستان اما از شانس بد من وقتی آمپول بیحسی زدن پام پرید بالا و بیحس نشدم و بیهوشم کردن و من همیشه حسرت اینکه صورتتو بزارن رو صورتم تو دلم موند ساعت ۹ و ۲۰ دقیقه به دنیا اومدی وقتی من آوردن بخش گفتن بچه رفته ان ای سیو نفسش سخت بوده ۵ ساعت تو دستگاه بودی نمیدونی اون ۵ ساعت چی به من گذشت تا تو رو بیارن من هر دقیقه زنگ میزدم به بابات بره از پرستار بپرسه چرا بچمو نمیارن اونم هی می‌گفت میگن حالش خوبه تا اینکه ساعت ۲ ونیم شب گفتن ساک و لباس بچه رو بیارید داره میاد پیش مامانش انگار دنیا رو به من دادن آوردنت پیشم مثل ماه بودی مامان تولدت مبارک پسر کوچولو مو فرفری مامان میدونم مامان خوبی برات نیستم ولی تو با قلب کوچیکت منو ببخش مامان دوستت دارم پناه من