خلاصه مامای همراهم رسید ومن بهش گفتم لطفا همراهام نیان داخل من خیییلی مضطربم نمیخام تواین حالتم منوببینند گفت باشه عزیزم رفت وبه مامانم گفت بیرون باشید، صداتون میکنم بعد مامانم رفت وماماهمراهم اومد کلی باهام حرف زد حواسموپرت کرد وخیلی استرسم کم شد یکم ورزش بهم داد ولاله گوشمو ماساژ داد
بعدش یکم روتوپ نشستم اما اونم مدام میرفت پیش ماماهای زایشگاه و حرف میزدند باهم و هی زنگ میزدند به دکترم که زودتربیاد
خلاصه ماماهمراهم گوشیموازم گرفت رمزشم بهش گفتم ازم فیلم میگرفت و حالمومیپرسید منم باوجود درد خودمو اوکی نشون میدادم بعدفیلمو میبرد نشون همراهام میداد اونموقع خواهربزرگمم اومده بود و شوهرمم پشت در زایشگاه وقتی داشتم راه میرفتم دیدمش و براش دست تکون دادم وای چه لحظه عجیبی بود!!!!
گذشت و یهودیدم دکترم اومد صداش داشت میومدتوراهرو که بامامانم حرف میزدتاصداشوشنیدم انگار دلم آروم گرفت انگار استرسم ازبین رفت حسی که من ازروزاول به دکترم داشتم وبرای همینم تا آخر باهمین دکتر موندم برخلاف میل شوهرم که اصرارداشت عوضش کنم چون زیرمیزی میگرفت



تادکترم اومد باروی خوش سلام کردوحالموپرسیدیکم سربسرم گذاشت بعدش با ماماهمراهم و اون مامای بخش حرف میزدن لابلاشم اصطلاحات تخصصی میگفتند من متوجه نمیشدم
دکترم گفت بزارمعاینت کنم معاینه کرد و خداشاهده من هیچ دردی حس نکردم
یهو دکتر دراومد بهشون گفت: میبرمش
زودترآمادش کنید با برانکارد، میبرمش

۱ پاسخ

🥹🥹اخی

سوال های مرتبط

مامان کسری جون🥰 مامان کسری جون🥰 ۱۲ ماهگی
پارت پنج: پارت ۵:رسیدم بیمارستان رفتم داخل فرستادنم‌زایشگاه یه خانوم مسنی که مسوول بخش بود اومد استقبالم زن خوشرویی بود اونجا ها یه کم ترس داشتم ولی اون آرومم کرد دراز کشیدم و معاینه شدم گفت پنج سانت رو رد کردی که دختر افرین بهت آنقدر آرومی به خونواده ات بگم وسایلت رو بیارن بریم اتاق زایمان ،اومدم جلو در زایشگاه خونواده ام باورشون نمیشد من رفتم برای زایمان بدون بستری و آنقدر فوری خدافظی کردم و رفتم لباس پوشیدم و رفتم داخل اتاق اومد گفت این اتاق برای توعه وان داشت کپسول گاز بی حسی و تخت و تخت زایمان گفت اینجا فقط برای تو باشه و کسی نمیاد.
و بره این توپ رو بگیرم حالت گربه روش چرخش بزن منم که رفتم رو پوزیشن گرفتم یه پنج دیقه نگذشته بود اومد داخل و معاینه خیلی سطحی کرد و گفت نمیخواد دخترم ورزش کتی خیلی زود داری پیشرفت میکنی عالی روندت دستگاه آن اس تی هم که بهم وصل بود گفت ماشالا بهت کاشالا این همه انقباض داری و هیچی نمیگی چقدر صبور و خانومی .
منم اومدم پایین از تخت و‌برای خودم راه میرفتم تو‌اتاق حس سنگینی داشتم بین پاهام ولی درد هام کاملا تحت کنترلم بود تا این لحظه حتی کوچکترین دادی نزدم یه کم گذشت دکتر خودم اومد داخل سلام یاسی چطوری دختر قوی کل بخش دارن ازت حرف میزنن سربلندم کردی و این حرف ها بعد معاینه ام کرد و گفت خانوم فلانی کیسه آب رو میزنم آماده اش کنید فول میشه الان دیگه اون لحظه درد شدیدی اومد سراغم دیگه داشتم قالب تهی میکردم که پرستار گفت همسرت قرار بوده بیاد تو‌؟میخوای الان بفرستمش گفتم بله قرار بوده بیاد بگید بیان اومد و جون دوباره گرفتم انگاری دیدمش دردهام قابل تحمل شد دستم رو گرفت سرمو بوسید
مامان رهام👼🏻 مامان رهام👼🏻 ۱۴ ماهگی
تجربه زایمان قسمت آخر:
یه نکته ای جا انداختم
اون روزهای آخر، هرروز وهرروز از بهداری بهم زنگ میزدند که نزاییدی؟؟؟ چرا؟ خطرناکه ها کیسه آبت ممکنه بازبشه هاممکنه بچه مکونیوم دفع کنه ها
آخرین بارکه زنگ زد یادمه من فقط نشستم گریه کردم ازبس حالم بد شد ازبس مضطربم کردند واقعا کاش جوابشونو نمیدادم

خب ادامه ماجرا
یکساعتی گذشت ومن توزایشگاه بودم بعد ماما اومدگفت معاینت کنم که معاینش بادکترم اززمین تا آسمون فرق داشت راستش خیلی دردداشت و فکرمیکنم کیسه آبم همونموقع باز شد بامعاینش چون من تا اونوقت اصلا مشکلی نداشتم خللصه معاینه کرد گفت توکه کیسه آبت بازشده من خیلی ترسیدم
بعدازاون خونریزی یکم پیداکردم و دردم بیشترشدیه پوشک گذاشت برام، پاشدم راه رفتم یه سرمم بهم وصل بود بعدمامانم باکلی اصراراومده بودپیشم تاسرمودیددستم گفت یوقت آمپول فشار نزنندتو سرم خلاصه این حرف مامانم دیگه مث آب یخ که بریزن روم استرسموددبرابرکرد اون بنده خدا از روی نگرانی گفت اما من واقعا نگران شدم و ترسیدم بعددوباره ماما اومد معاینه کنه فوق العاده دردداشت من اصلا تا اونموقه چنین دردی ازمعاینه داخلی تجربه نکرده بودم دکترخودم بارها قبل بارداری و اواخربارداریم چندبارمعاینم کرده بود اما واقعا من هیچ دردی حس نکرده بودم ولی اینبار فریادمیزدم ازدردمامانمم کنارم بود ومن جلوش خجالت میکشیدم ماما موقع معاینه، قشنگ صورتش یجوری میشد وبمن نگاه میکرد و زیرلب یه چیزی میگف من شصتم خبردارشد یه چیزی شده بعددیدم رفت با یه مامای دیگه که سرپرست اون بخش بود پچ پچ میکرد ومنو نگاه میکردند حالا دوباره اون یکی اومد معاینم کرد تا اونجا شد3بار، بازم درد درد درد چقد بدبود
ادامه تاپیک بعد
مامان کسری جون🥰 مامان کسری جون🥰 ۱۲ ماهگی
پارت ۶:دکتر گفت بهش ابمیوه بده بخوره تا میام دوباره رفت و اومد خیلی رفت و‌امد میکرد از اتاق به بیرون
برگشت و گفت زور بزن دوباره چند تا زور و نفس عمیق و فوت کن و آروم باش و دوباره رفت بیرون چند دقیقه بعد اومد داخل دوباره شروع که خوب سرشو میبینم باید زور بزنی دیگه تو کانال زایمان کاملا گوشی تلفنش زنگ خورد دستکش رو نصفه از دست باز کرد گوشی رو جواب داد و همچنان جلوی پای من نشسته بود دوباره گوشی رو گذاشت کنار و شروع کردیم زور زدن و نفس کشیدن یهو برش رو زد و یه رگ رو هم برید خون فواره میزد بیرون ازش خودش ترسیده بود معلوم بود شوهرم پشت سرم بود به اون گفت باباش بیا ببینش موهاش معلومه ها یاسی خانوم عالی بودی یه کم دیگه تموم و رگ رو‌ سوزوند و دوتا زور زدم و اون خانم مسن هم با آرنج به شکمم فشار آورد و کسری دنیا اومد خیلی درد داشتم این پنج دیقه آخر کل رگ های بدنم داشت پاره میشد فقط دست های شوهرمو با تمام وجود فشار دادم و جیغ زدم وقتی کسری اومد همه درد هام رفت انگار که منم با اون دینا اومدم همونقدر سبک شدم بچه ام مثل یه گوله برف سفید و گرد بود با صدای آروم گریه میکرد و صدای ملچ مولوچ کردنش تو اتاق پیچید دکتر دوباره رفت بیرون و بعد پنج دقیقه برگشت و منو بخیه کرد کاملا حسش میکردم ولی انگار دیگه این درد ها برام دردی نبود که اخ و اوخ کنم براش بخیه زد و گفت دو سه تا بخیه خوردی من زیبایی هم برات انجام میدم حتی به شوهرم گفت یه جوری بخیه میزنم که اصلا نفهمید یه بار زایمان کرده بخیه هاش رو زد و رفت من موندم و پسرم تو تخت کنار منتظر دکتر اطفال و همسرم حدود یک ربعی منتظر موندیم همونطوری تا خدماتی ها اومدن
مامان رهام👼🏻 مامان رهام👼🏻 ۱۴ ماهگی
قسمت دوم تجربه زایمان:
خلاصه تا اونجاگفتم که همه عزمموجزم کرده بودم که یه زایمان طبیعی خوب داشته باشم
آقا اواخرشهریور، مثلا بیستم اینابود برا اولینبارمن معاینه شدم ودهانه رحمم رودکترچک کردگفت عالیه براطبیعی و بروهرموقع دردت گرفت بیابیمارستان کدوم بیمارستان میخای بیای گفتم سپاهان گفت اوکی زیرمیزی یاهمون دستمزد دکترواریزکن، فیششوبیارکه نامه بده برابیمارستان
گفته بود10امامن چونه زدم8ملیون واریزکردیم وبعد نامه داد دکتر و گفت اگه دردت نگرفت هفته آینده دوباره چهارشنبه بیا گفتم باشه
تواون مدت کلی ورزشکردم پیاده روی، رابطه جنسی، اما انگار نه انگار
بچم هیچ واکنشی واسه اومدن نشون نمیداد من فقط خوابم سخت شده بود واسترس داشتم نکنه کیسه آبم بازبشه نکنه دردم بگیره دکترم نباشه...
خلاصه گذشت وگذشت من بازم دردم نگرفت هفته بعدی رسید و من ددباره رفتم مطب، دوباره معاینم کرد همون حرفای هفته قبل رو زد، حالا دیگه 27شهریوربود یعنی رقابت بین نیمه اولی شدن بچم یانیمه دومی
خلاصه منم به دکترم گفتم اصلادردی ندارم کلی هم ورزش وفعالیت کردم پله چقدرمن بالاپایین رفتم پرسید میخای بچت شهریوری باشه یا مهر، یه لحظه موندم چی بگم، از ترس اینکه بگه برو بیمارستان آمپول فشارت بزنند، گفتم فرقی نداره برام گفت خیله خب پس نامه که بهت دادم گفتم بله گفت خب برو هرموقع دردت گرفت، شبونصفه شب، برو بیمارستان زنگم میزنندمن خودمو میرسونم
تواونمدت ماماهمراهم پیگیرکارام بود...
ادامه فرداشب انشاالله تاپیک بعدی
مامان کسری جون🥰 مامان کسری جون🥰 ۱۲ ماهگی
پارت ۴: رفتم داخل اتاق یه شجاعتی خدا بهم داده بود که ذره ای استرس نداشتم چون من خیلی آدم شجاعی نیستم😅
تا نشستم و‌پوزیشن گرفتم دکتر اومد یه کم تو‌دلم خالی شد خودمو سفت گرفتم دکتر که دستش رو برد داخل من جیغی کشیدم که دکتر گفت مثانه ات خیلی پر نمیتونم اصلا برم داخل برو سرویس و بیا رفتم و برگشتم دوباره انجام داد ایندفعه خودم رو شل کردم خیلی بهتر شد درد کاملاااا قبال تحمل بود برام دکتر گفت رو به ۳سانتی فوق العاده رحمت بکنن عالی عالی یه زایمان سریع و آسون خواهی داشت منم میگین رو ابر ها بودم خود دکتر گفت ورزش ها و فعالیت هات جواب داده خودم همش به شوهرم و آبجیم میگفتم دیدین حرف هام درست بود خلاصه دکتر بهم گفت از الان هر ثانیه باید منتظر درد منظم باشی هر وقت اینجور شدی زنگ بزن بریم سمت بیمارستان دیگه باید برای بیمارستان تصمیم میگرفتم
من میخواستم برم نیکان دکترم نیکان بود انصاری هم بود گفتش هردوش یکی از لحاظ امکانات فقط نیکان پول بیشتر به خاطر بزک دوزک میگیره یه کم
البته اینم گفت که من بیمه ام با نیکان مستقیم نیست و باید پول دکتر رو پرداخت کنید بعد از بیمه بگیرین من همچنان میخواستم برم نیکان دکتر گفت البته تو زایمانت طبیعی باید بدونیم اون تایم کدوم بیمارستان تخت خالی داره انصاری خیلی باهام تو اینجور چیز ها همکاری میکنه ولی بازم اون لحظه که دردت گرفت بهم زنگ میزنی میگم کدوم بیمارستان بیای خودم هم میرسونم شماره منو سیو کرد و منم اومدم خونه راستی بهم یه شیاف گل مغربی هم داد و گفت شبی یه دونه بذار داخل واژن من و همسر و خواهرمم اومدیم بیرون دقیقاااااا یادم دلم آش میخواست رفتیم آش خوردیم خیلی بهم خوش گذشت نمیدونستم که چه بلایی میخواد سرم بیاد🤦🏻‍♀️
مامان رهام👼🏻 مامان رهام👼🏻 ۱۴ ماهگی
ادامه تجربه زایمان من:

خلاصه بعدازاونهمه تلاش و ورزش وپیاده روی و.... من دردم نگرفت رفتم مطب دکترم ویزیت آخرم بوددیگه بعدازشنیدن صدای قلب بچم دکترگفت بخواب معاینت کنم بعدازاون گفت عالیه وفردا7صبح بیمارستان باش دردات شروع شدن
منومیگی... دیگه استرسام بیشترشد
گفتم ناشتاباشم گف یه آبجوش نبات بخورطوری نیس
خب من قراربودطبیعی بشم موقه رفتن ازمنشی پرسیدم اگه زودتردردام شدت گرفت چی گفت ببین دکترمعاینه تحریکیت کرده دیگه دردات شروع شده وبیشترهم میشه
هیچی خلاصه بعدازمطب رفتیم خونه مامانم من تارسیدیم گریه افتادم ومامانموبغل کردم بعدشام که خوردم مامان وسایلشوبرداشت وباما اومدخونمون من رفتم دوش گرفتمو شیو کردم اومدم بعد وسایلو چک کردم ومدام دورخونه راه میرفتم مامانم مدام میپرسیدخوبی من حس روزای اول پریودی روداشتم که انگاریه درد مبهمی تو لگن وپهلوت هست
بعدباهمون دردهای ملایم خوابیدم وساعت5صبح بیدارشدم
یه آبجوش نبات خوردمو رفتیم بیمارستان که بیمارستان من سپاهان بود

وقتی رسیدیم نامه دکترمودادم بعد من رفتم زایشگاه ونزاشتندمامان باهام بیاددیگه اوتاموندن پشت در من رفتم توزایشگاه که هیچکس جزمن نبودخیلی خوب بود استرسم کم شد اونجاخیلی ساکت بود رفتارپرسنل عالی بود یه ماما اومد منوکمک کردخوابیدم روتخت ان اس تی وصل کرد صداشو گذاشت فشارموگرفت ورفت ومن چشماموگذاشتم روهم ونفسای عمیقموادامه میدادم
تاماما همراهم ودکتربیاد

بقیشوفردامیگم
مامان رهام👼🏻 مامان رهام👼🏻 ۱۴ ماهگی
قسمت سوم تجربه زایمان من:
خلاصه وارد هفته 40شده بودم دیگه وخبری نبودمن همچنان فعالیتهاموداشتم مدام گوشیم زنگ میخوردهمه میپرسیدن کی زایمانته این استرسموبیشترمیکرد
دیگه خسته بودم اشکم دراومده بود بچم جاخوش کرده بود اون تو😃😃😃
ساک بیمارستان آماده رودهمه چیز اوکی بود فقط منتظردردبودیم
خلاصه روزچهارشنبه 11مهر، عصرش من داشتم بادوستم تلفنی حرف میزدم حتی قرارشدفرداش که من میرم پیاده روی دوستمم دنبالم بیاد
دوساعتی حرف زدیم شبش من نوبت دکترداشتم بعدتماس، یکم احساس میکردم کمرولگنم انگار دردمیکنه خیلی جدی نگرفتم کاراموکردم شوهرم اومدرفتیم مطب حتی منشیش تامنودید گفت هنوزنزاییدی!خلاصهه
دوباره معاینه شدم ودکترگفت فرداصبح ساعت7زایشگاه باش دردات شروع شده چیزی هم نخورمنومیگی انگار جاخوردم هم خوشحال بودم هم انگار بغضم گرفته بودکه یعنی این دوران بارداری تموم شد ینی من فردابچم بغلمه میبینمش؟؟؟ ازاونطرف استرس زایمان...
خلاصه زنگ زدم به دوستم گفتم خواهرم همونموقع زنگم زدگفتم اینجورگذشته به ماماهمراهم زنگ زدم گفت باشه پس منم صبح میام بیمارستان


ادامه تاپیک بعد....
مامان مهدیار مامان مهدیار ۱۲ ماهگی
نوار قلب گرفتن ضربات پایین بود به من نگفته بودن زنک دکتر زدن یه چیزی گفت ودیدم بازم نوار قلب گرفتن. گفتم چرا دوباره گفت توانایی بخواب .با شوخی ومسخره بعدا دکتر گفت ضربان مهدیار پایین اومده بود ومجدد نوار گرفتن.خلاصه من 1 کیسه آبم پاره شد تاپوشیذم رسیدم زایشگاه 1و10 دیقه شد زایشگاه توخونه فاصله ای نداشت .ساک مهدیارم نبرده بودم اصلا چون فکر نمی‌کردیم اصلا.تا پذیرش شدم و لباس پوشیدم ودکتر اومدید 2.
بردنم تواتاق عمل تا فامیلموشنیدن گفتن چیکاره همکار مایی .اون مامایی که باهام اومد بالا پرونده بده دستشون گفت خواهرشه دیگه لونجا هک شروع کردن به مسخره بازی .چراغ خاموش کزده بزار فردا خواهرت بیا میکشیمش وفلان وبهمان که حواس منو پرت کنن مامایی که باهام اومده بود بالا بهش گفتم بمون میترسم از آمپول بی‌حسی تا دقیقه آخر پیشم بود حتی موقعی که می‌خواست آمپول بزنه انقباض شدید داشتم که مامای همراهم گفت صبرکنید. درد داره .گفت چه قشنگ داری درداتو کنترل میکنی گفتن خیلی فیلم دیدم خلاصه آمپول رو زد و بی‌حس شدم دکتر مهربونم اومد.
وای دختر چرا بیدارم کردی داشتم خواب میدیدم چراغ ساعت9 کیست پاره نشد بزنمت حالا.وضعف کزده بود ازخنده میگفت خوب خواهر دیونت نیومد وگرنه کل زایشگاهو رو سرمون خراب میکزد.ولش کن خواهر خوله خلاصه همش شوخی وخنده و کنم میخندیم وبه دکترم گفتم دیدی دکتر بهت گفتم تا19 نمیکشه زایمان میکنم وگفت اره عین خودت فضوله.مشغول شدن و ساعت2 45 دیقه صدای زندگی رو شنیدم گفت خدا بهت رحم کزده دودور دور کردنش بوده یه دورم دوز شونه هاش وسینش خدارو شکر کیست پاره شد.من فقط گریه میکردم میگفتم خدایت شکرت خدایت ممنونتم خدایت شکرت .گریه مهدیار فوری بردن توندستگاه تنفس.نژاشتن ببینمش.
مامان کسری جون🥰 مامان کسری جون🥰 ۱۲ ماهگی
پارت۱۰: اینجاها دیگه فقط با کپسول اکسیژن نفس میکشیدم ثانیه ای بدون اکسیژن نمیتونستم بمونم ،یهو هزار تا دکتر و پرستار ریختن رو سرم خیلی هوشیاری نداشتم چشام به زور باز میشد ولی تا میخواستن معاینه ام کنن جیغ میزدم خیلی درد داشتم خیلیییییی امونمو بریده بود پا درد و لگن درد
از یه طرف انگار یه وزنه سنگین روی قلبم بود نفس که میکشیدم قفسه سینه ام میزد بیرون و برمیگشت دایم تب بالا بعدش لرز شدید هیچ کس هم نمیتونست درست تشخیص بده دکتر خودمم اومد و اونم معاینه کرد و رفت .
هیچ کس باهام حرف نمیزدم فقط تند تند میومدن و میرفتن هیچ کس جوابمو نمیداد داشتم میمردم از ترس خودم همش میگفتم از استرس اینطوری شدم ولی قضیه خیلی جدی بود ،داداشم پرستار یهو اون اومد تو ای سی یو اونو‌دیدم دلم قرص شد گفتم الان میاد بهم میگه چم شده ولی اونم اومد فقط دستمو گرفت گفت یاسی نترس از هیچی من اینجام 😭😭😭
همسرم هر وقت میتونست میومد داخل ای سی یو با التماااااس و بدبختی یه لحظه منو ببینه ولی هیچی بهم نمیگفت فقط میگفت درست میشه یاسی تو‌رو خدا قوی باش😭
من که فقط گریه میکردم تازه یادم اومد کسری رو جا گذاشتم سینه هام سفت شده بود شیر داشتم ولی از درد یادم رفته بود دکتر اومد گفت شیر دوش بیارین شیرش رو بدوشین من میگفتم بدیم به بچه ام بخوره سرشو انداخت پایین جوابمو نداد دیگه واقعا ترسیده بودم فقط میومدن خون میگرفتن میرفتن پشت هم پشت هم سرم های مختلف میزدن که بعدا فهمیدم انتی بیوتیک های مختلف بوده
مامان شاهان مامان شاهان ۱۳ ماهگی
امشب دلم خیلی پره خاطرات یکسال پیش میاد جلو صورتم وقتی بی حسی به کمر رو زدن و خوابیدم رو تخت اتاق عمل پرده جلوم کشیدن و دکتر شروع کرد ب بریدن دکتر گفت قل اول دختر مرگ داخل رحمی اون لحظه نفهمیدم چی گفت فقط منتظر صدای گریه بچم بودم همش میگفتم چرا صداش نمیاد پس یهو دکتره گفت خاااااانم قل دخترت که مرده من جیغ گریه گفتم خداااااااااا چرا اینکارو کردی باهام یهو گفت قل دوم پسر سریع صداش اومد اوردنش جلو صورتم من گریه شاهان گریه من جیغ میزدم شاهان جیغ میزد یهو شاهانو بردن دیگه صداش نیومد بچم نفسش قطع شد بردن احیاش کنن فقط گفتم یا فاطمه زهرا به دادم برس گفتم یا رباب بمیرم برا دل شکستت ب دادم برس بعد یکی دو دقیقه به مامایی که بالا سرم بود گفتم بچه چیشد گفت حالش خوبه خیالت راحت باشه برگشت . گفتم خداااا نمیدونم گلایه کنم ازت یا تشکر کنم . بعد ۲۰ دقیقه بخیه ها تموم شد بردن ریکاوری یه شوهرم خبر دادن میزد تو سر صورت خودش میگفت دخترم دخترم . پرستارا بردن شاهان بهش نشون دادن یکم اونجا اروم گرفت چه روزی بود خدا حکمتتو شکر تو خودت ارحم و راحمین هستی حتما میدونی صلاحم چی بوده شکرت بازم
مامان رهام👼🏻 مامان رهام👼🏻 ۱۴ ماهگی
بعدازتقریبا یکسال، میخام تجربه زایمانمواینجابنویسم:
من همیشه دوس داشتم طبیعی زایمان کنم بخاطرتعریفایی که شنیده بودم وبه عینه دیده بودم که چقدرزودآدم سرپامیشه دوتاخواهرامم دیده بودم چون جفتشون سز شدند وخیلی دردداشتند واذیت شدند تا روبراه بشن ومن کلا همیشه فوبیای اتاق عمل داشتم ازبخیه وتیغ وجراحی میترسیدم
من دوران بارداریم خداروشکر همه چی نرمال بود جدای از4ماه اول که بشدت ویارداشتم مدام استفراغ میکردم وسرم میزدم... توی سونو آنومالی دکترم تشخیص دادکه آب دوربچه کمه ومن خیلی ناراحت شدم و2هفته استراحت کردمو مدام هندونه وآب وخربزه واسفناج خوردم که بعدازاون دوباره رفتم سونو، از11شده بودم15 وخیلی خوب بوددکترم گفت عالیه همه چی
گذشت وپارسال همین موقعها، من دیگه توی 9ماه بودمو منتظر درد... اما هیچ خبری نبود هرروز با یوتیوب ورزش میکردم روزی دومرتبه ورزشهایی که برای آمادگی لگن بودن انجام میدادم با مامای همراهم درتماس بودم اونم سوالی داشتم راهنماییم میکرد
پیاده روی هم هرشب میرفتم ویادمه یه روز عصرپاشدم رفتم میدون نقش جهان، 3 دور من دورمیدون پیاده رفتم اما بازهم دردم نگرفت خداشاهده دروغ ندارم بگم3 دور اونم دور میدون، خیلی مسافت زیادیه این کارها تقریبا اوایل مهرماه بود...
ادامه تاپیک بعد...