قسمت سوم تجربه زایمان من:
خلاصه وارد هفته 40شده بودم دیگه وخبری نبودمن همچنان فعالیتهاموداشتم مدام گوشیم زنگ میخوردهمه میپرسیدن کی زایمانته این استرسموبیشترمیکرد
دیگه خسته بودم اشکم دراومده بود بچم جاخوش کرده بود اون تو😃😃😃
ساک بیمارستان آماده رودهمه چیز اوکی بود فقط منتظردردبودیم
خلاصه روزچهارشنبه 11مهر، عصرش من داشتم بادوستم تلفنی حرف میزدم حتی قرارشدفرداش که من میرم پیاده روی دوستمم دنبالم بیاد
دوساعتی حرف زدیم شبش من نوبت دکترداشتم بعدتماس، یکم احساس میکردم کمرولگنم انگار دردمیکنه خیلی جدی نگرفتم کاراموکردم شوهرم اومدرفتیم مطب حتی منشیش تامنودید گفت هنوزنزاییدی!خلاصهه
دوباره معاینه شدم ودکترگفت فرداصبح ساعت7زایشگاه باش دردات شروع شده چیزی هم نخورمنومیگی انگار جاخوردم هم خوشحال بودم هم انگار بغضم گرفته بودکه یعنی این دوران بارداری تموم شد ینی من فردابچم بغلمه میبینمش؟؟؟ ازاونطرف استرس زایمان...
خلاصه زنگ زدم به دوستم گفتم خواهرم همونموقع زنگم زدگفتم اینجورگذشته به ماماهمراهم زنگ زدم گفت باشه پس منم صبح میام بیمارستان


ادامه تاپیک بعد....

۱ پاسخ

درخواست بده عزیزم

سوال های مرتبط

مامان رهام👼🏻 مامان رهام👼🏻 ۱۴ ماهگی
قسمت دوم تجربه زایمان:
خلاصه تا اونجاگفتم که همه عزمموجزم کرده بودم که یه زایمان طبیعی خوب داشته باشم
آقا اواخرشهریور، مثلا بیستم اینابود برا اولینبارمن معاینه شدم ودهانه رحمم رودکترچک کردگفت عالیه براطبیعی و بروهرموقع دردت گرفت بیابیمارستان کدوم بیمارستان میخای بیای گفتم سپاهان گفت اوکی زیرمیزی یاهمون دستمزد دکترواریزکن، فیششوبیارکه نامه بده برابیمارستان
گفته بود10امامن چونه زدم8ملیون واریزکردیم وبعد نامه داد دکتر و گفت اگه دردت نگرفت هفته آینده دوباره چهارشنبه بیا گفتم باشه
تواون مدت کلی ورزشکردم پیاده روی، رابطه جنسی، اما انگار نه انگار
بچم هیچ واکنشی واسه اومدن نشون نمیداد من فقط خوابم سخت شده بود واسترس داشتم نکنه کیسه آبم بازبشه نکنه دردم بگیره دکترم نباشه...
خلاصه گذشت وگذشت من بازم دردم نگرفت هفته بعدی رسید و من ددباره رفتم مطب، دوباره معاینم کرد همون حرفای هفته قبل رو زد، حالا دیگه 27شهریوربود یعنی رقابت بین نیمه اولی شدن بچم یانیمه دومی
خلاصه منم به دکترم گفتم اصلادردی ندارم کلی هم ورزش وفعالیت کردم پله چقدرمن بالاپایین رفتم پرسید میخای بچت شهریوری باشه یا مهر، یه لحظه موندم چی بگم، از ترس اینکه بگه برو بیمارستان آمپول فشارت بزنند، گفتم فرقی نداره برام گفت خیله خب پس نامه که بهت دادم گفتم بله گفت خب برو هرموقع دردت گرفت، شبونصفه شب، برو بیمارستان زنگم میزنندمن خودمو میرسونم
تواونمدت ماماهمراهم پیگیرکارام بود...
ادامه فرداشب انشاالله تاپیک بعدی
مامان کسری جون🥰 مامان کسری جون🥰 ۱۲ ماهگی
پارت پنج :دیگه اومدم خونه و زندگی عادی بود منم درد داشتم ولی با فاصله سه چهار ساعت من خیلی کتاب خوندم کلاس شرکت کردم و علایم زایمان رو میدونستم رو‌خودم کنترل داشتم دست پاچه نمیشدم بگم وای الان ۳سانتنم درد هم دارم گاهی برم بیمارستان دیگه تا شب رفتم حموم چندتا اسکات زدم و شیو کردم و ساک بچه ام زو هم آماده کردم شیاف رو گذاشتم و رفتم بالش بارداریم رو اوردم رو تخت گذاشتم و خوابیدم تا ساعت پنج صبح که با درد تیرکشیدن از شیکم تا کمرم بیدار شدم انگار یه آن برق وصل میشد بهم از شکمم نا کمرم میومد و ول میشد یه جوری بود که اگه سرپا بودم مجبور میشدم بشینم یا دولا بشم ،تو کلاس ها تکنیک تنفس یادگرفته بودم و با اون تکنیک ها کامل دردم رو رد میکردم همسرم ساعت ۷رفت سرکار و من هم بیدار بودم هر یک ساعت دردم میگرفت و ول میکرد منم فهمیدم که نزدیک زایمانم شروع کردم جمع و جور کردن خونه تا همه چی مرتب باشه دردم گرفت برم سر آخر داشتم آرایش میکردم دیدم درد هام خیلی نزدیک بهم حدودا هر ده و پونزده دقیقه یکبار دیگه زنگ زدم به همسرم ساعت ۱۱بود اونم مرخصی گرفت از اداره و اومد خونه تا بیاد یک ساعتی طول کشید مامانم ایناهم رسیدن و با شوهرم و مادرم و خواهرم راهی بیمارستان شدیم قبلش به دکتر زنگ زدم گفت حرکت کن سمت انصاری منم خودمو میرسونم کل مسیر من انقباض داشتم هی با تنفس خودمو کنترل میکردم تا تموم میشد یه نفسی میکشیدم بعدی میومد پشت سر هم خلاصه پست صندلی شوهرم رو گرفته بودم و با نفس هام خودمو آروم میکردم خداشاهده حتی یه اخ نگفتم کل مسیر رو جوری که همشون میخندیدن میگفتن این درد زایمان نیست ما بریم برمون میگردونن میگن این وقتش نشده هنوز
مامان فندق مامان فندق ۱۳ ماهگی
سلام به همگی من بارداری پر خطر بودم پسرم ۶ماهگی اومده بود پایین و احتمال زایمان داشتم باید سرکلاژمیشدم که دکتراحمق انجام نداد،از روز اول که تستم مثبت شدبخاطر دردهایی که داشتم سیاف میزدم یه دوره آمپول نوشت ولی باز طول سرویکسم اومد پایین استراحت مطلق بودم و هزار تا درد و استرس و نگرانی ،خلاصه دکترم و عوض کردم‌و با یه فرشته روبه رو شدم واسم روزی دوتا شیاف تجویز کرد و هفته ای آمپول ۵۰۰ ،استراحت مطلق خداروشکر پسرم سفت سد بود دهانه رحمم بسته شد ولی تا آخرش این بارداری پر خطر و زایمان زود راس رو داشتم و گاهی درد های بدی میومد سراغم با فعالیت کردن ،خلاصه من از ۷ماهگی گریه میکردم ک نکنه زود بدنیا بیاد سیسمونی رو کامل تهیه کردیم‌و جیدیم خونه تکونی کردیم ساک خودمو پسرم‌و آماده کزدم،خلاصه رسیدم‌۸ناهگی و آماده زایمان ولی دکترم گفت فعلا همه چی‌نرمال و بیشتر استراحت کن خلاصه رسیدم ۹ماهگی و من ۳۸و ۳روز زایمان کردم چون درد خفیف داشتم و دکترم اول هفته ها اهواز بود میگفت میترسم دردت بیاد و من نباشم قرار بود ۳۹هفته زایمان کنم خداروشکر ۱۰ابان ۴۰۳ ساعت ۱۳:۵۰ پسرم بیمارستان امام علی اندیمشک بدنیا اومد با دستای پر مهر خانم‌دکترم خدایا شکرت که پسرم سالمه و امروز یک سال شد
مامان وروجکم🐣🍫 مامان وروجکم🐣🍫 ۱ سالگی
پارسال همین روز و همین ساعت ک کوچولو بدنیا آمد وساعت ۱۱:35دقیقه بدنیا آمد من ۷ خرداد رفتم بیمارستان قبل از اینکه برم بیمارستان مراقبت داشتم رفتم بهداشت و ماما وزنم گرفت گفت وزنت خیلی رفته بالا تو یک هفته ۸ کیلو اضافه کردم و گفت خطرناکه باید الان بری متخصص من ساعت ۱۰رفته بودم بهداشت و گفت عصر برو و برام نامه نوشت و ومن وقتی که از بهداشت برگشتم خیلی ترسیده بودم و عصر شد ورفتم متخصص نبود و یه متخصص دیگه هم رفتم گفت الان نوبت نمیدم برگشتم صبح شد و بهداشت زنگ زد جواب ندادم و به شوهرم زنگ زدن و گفتن ب همسرت بگو بیاد بهداشت و من رفتم بهداشت بعد ماما گفت رفتی متخصص و من گفتم بله گفت پس نامه کو اون نامه ک برام نوشت باید بدم متخصص و متخصص جوابش تو نامه بنویسه ببینه ج مشکلی دارم و من بش گفتم آره رفتم ولی نامه تو خونه موند یادم رفته ببرمش با خودم و بعد ماما داد زد چرا نرفتی مگه من بخاطر خودم بت میگم برو برا سلامتی تو وبچه میخوام ومن ساکت هیچی نگفتم و خلاصه گفت باید عصر بری و من رفتم و متخصص بود و قبلا من خ ماما خصوصی هم گرفته بودم و رفتم برا ماما خصوصی قبل از اینکهبرم متخصص و جریان بشگفتم و برا سونو و آزمایش نوشت سونو و آزمایش انجام دادم ورفتم متخصص آزمایش و سونو نشونش دادم و سونو گفت خوبه فقط آزمایش گفت پلاکت خونت ‌پایینه اگه همین امروز زایمان نکنی خونریزی میگیری وخطرناکه هم واسه تو هم واسه بچه گفت الان پاتو میزان بیرون مستقیم میری بیمارستان من برگشتم خونه وسایلام جمع کردم رفتم بیمارستان و وجریان گفتم بعد آزمایش ازم گرفتن و من خیلی ترسیده بودم و دوست داشتم شوهرم پیشم بمونه بعد گفت شوهرت صدا بزنن ک بیاد امضا
مامان کسری جون🥰 مامان کسری جون🥰 ۱۲ ماهگی
پارت ۸:بچه ها اومدم‌خونه‌فرداس ترخیص شدم‌دگتر لحظه آخر اومد و بخیه ها رو‌چک‌کرد وایه معاینه سطحی و گفت همه چی خوبه و میتونی بری یه سرم شستشو داد بهم که هر دفعه دسشویی رفتی با این خودت رو بشور و خشک کن با سشوار .
من دیگه کم کم درد هام شدیدتر شد خودمو گول میزدم که همه چی خوبه اینا طبیعی بدن درد به خاطر فشار زایمان و ایناس خونه مادرم بودم همه هم میگفتن زایمان طبیعی بچه بیرون میاد درد میره کلا هیچی هیچی درد نداشتیم منم میگفتم پ حتما من یه کم لوس شدم اسنجوری میکنم چیزی نیست ولی هی بیشتر و بیشتر میشد جوریکه نمیتونستم بشینم به کسری شیر بدم به شدت رنگ پریده شده بودم تا یه چند دیقه شیر میخورد کسری من از حال میرفتم همه میگفتن بنیه نداره از بس غذا مذا نخورده بی جون شده خلاصه که هی میگفتیم چیز خاصی نیست بعد بیست چهارساعت دیدم من اصلا نمیتونم روی باسنم بشینم اون پام که بخیه ها به اون سمت بود سمت راست خیلی درد میکرد انگار راه رفتنی باید میکشیدمش درد لگن سمت راستم خیلی زیاد شده بود زنگ زدم به دکتر گفتم اونم گفت دیکلوفناک رو زود به زود بخور خوب میشی ولی من هی بی جون تر میشدم همش خودمو به اون راه میزدم که خوب میشم عادی دیگه زاییدما الکی نبوده درد هم داره خلاصه بعد دو روز دیگه نمیتونستم کسری رو بغل کنم اصلااااااا نمیشد بشینم باید کج مینشستم
مامان رهام👼🏻 مامان رهام👼🏻 ۱۴ ماهگی
تجربه زایمان قسمت آخر:
یه نکته ای جا انداختم
اون روزهای آخر، هرروز وهرروز از بهداری بهم زنگ میزدند که نزاییدی؟؟؟ چرا؟ خطرناکه ها کیسه آبت ممکنه بازبشه هاممکنه بچه مکونیوم دفع کنه ها
آخرین بارکه زنگ زد یادمه من فقط نشستم گریه کردم ازبس حالم بد شد ازبس مضطربم کردند واقعا کاش جوابشونو نمیدادم

خب ادامه ماجرا
یکساعتی گذشت ومن توزایشگاه بودم بعد ماما اومدگفت معاینت کنم که معاینش بادکترم اززمین تا آسمون فرق داشت راستش خیلی دردداشت و فکرمیکنم کیسه آبم همونموقع باز شد بامعاینش چون من تا اونوقت اصلا مشکلی نداشتم خللصه معاینه کرد گفت توکه کیسه آبت بازشده من خیلی ترسیدم
بعدازاون خونریزی یکم پیداکردم و دردم بیشترشدیه پوشک گذاشت برام، پاشدم راه رفتم یه سرمم بهم وصل بود بعدمامانم باکلی اصراراومده بودپیشم تاسرمودیددستم گفت یوقت آمپول فشار نزنندتو سرم خلاصه این حرف مامانم دیگه مث آب یخ که بریزن روم استرسموددبرابرکرد اون بنده خدا از روی نگرانی گفت اما من واقعا نگران شدم و ترسیدم بعددوباره ماما اومد معاینه کنه فوق العاده دردداشت من اصلا تا اونموقه چنین دردی ازمعاینه داخلی تجربه نکرده بودم دکترخودم بارها قبل بارداری و اواخربارداریم چندبارمعاینم کرده بود اما واقعا من هیچ دردی حس نکرده بودم ولی اینبار فریادمیزدم ازدردمامانمم کنارم بود ومن جلوش خجالت میکشیدم ماما موقع معاینه، قشنگ صورتش یجوری میشد وبمن نگاه میکرد و زیرلب یه چیزی میگف من شصتم خبردارشد یه چیزی شده بعددیدم رفت با یه مامای دیگه که سرپرست اون بخش بود پچ پچ میکرد ومنو نگاه میکردند حالا دوباره اون یکی اومد معاینم کرد تا اونجا شد3بار، بازم درد درد درد چقد بدبود
ادامه تاپیک بعد
مامان دلانا مامان دلانا ۱۴ ماهگی
پارت یک
۱۸ مهر ۱۳۰۳ شبش شوهرم زنگ زدگفت دلم قورمه سبزی خودتو مبهاد چون ابن۸ ماه خونه مادرم بودیم چون خونه خودمون طبثه ۳ و من ۳۲ هفته بودم شب شروع کردم غذا اماده کردم و خابیدم صبح ک بیدارم شدم برای نماز حس کردم شکمم شل میشه سفت میشه سوزش ادرارم داشتم نمازمو خوندم و خابیدم اما حالم اوکی نبود ساعت ۹ بیدار شدم دردپریودی داشتم شدید شدیدزنگ زدم شوهرم گفتم دارم میمیرمگفت باز ادا دراوردی تو فعلا ۸ ماهته خلاصه شوهرم اومد و نهار خورد شد ساعت ۱ ولی دیگ تحمل نداشتم گفتم بریم بیمارستان وقتی اومدم بیمارستان چون من سرکلاژ بودم گفت داری زایمان میکنی ۲ سانت بازی سرکلازم پاره شده برو ایلام ولی من دزفول نزدیک تر بود سریع مامانم برداشتیم رفتیم دزفول وقتی رسیدیم درجا ماینه کردن گفت شدی ۳سانت وبستری شدم بدبختی من تازه شروع شده بوداسترس ابنه بچم چیزیش نشه و اینکه من از طبیعی متنفر بودم داشتم از درد میمیردم ب خودم میپیچیدم التماس میکردم منو سزارین کنید کی گوش بده شب تا صبح فقد گریه کردم صبح ساعت ۶ مابنه کردن گفت ۵ سانتی من شروع ک ورزش گفتم فقدمامانمو بیارید برام هیچی نمیخام مامانمو ساعت۸ اوردن مامانم مامانم با اب داغ کمرمو ماساژ میداد لاخر ساعت ۲ شدم ۸ سانت واحساس مدفوع داشتم ک زور بزنم سریع تخت اماده کردن و من زور میزدم جوری زور میزدم ک حس میکردم چشمام داره از کاسه در مباد💔🤣
بعد ۵ دقیقه دختر نازم ب دنیا اومدساعت ۳ و۲۰ دقیقه ب دنیا اومد ک ۲ کیلو بود من بخیه خوردم اما سریع دخترمو بردن ان ای سیو
مامان karen مامان karen ۱۷ ماهگی
سلام دخترا کسی هست بچش هشت نه ماهه باشه دوباره باردار شده باشه؟؟؟ من برا بارداری اولم کلی درمان کردم ،کلا از دوران مجردی تنبلی تخمدان داشتم و پریودم هم نامنظم بود بعد از زایمانم پریود نمی‌شدم از چن نفر هم پرسیدم میگفتن که طبیعیه و ممکنه تا یکسال هم پریود نشی چون سابقه هم داشتم خیلی پیگیر نبودم خلاصه وقتی به خودم اومدم حامله بودم تو ماه پنجم و زمان غربالگری دومم بود الان شدیداً استرس دارم از اینکه چطوری به دوتا بچه برسم چون تو شهری زندگی میکنم که کسی نیست کمکم باشه موقع بیرون رفتن و اینا شوهرم هم همش سر کاره پدر و مادر هم نداره ،خلاصه استرس ایتچنو دارم که بعد زایمان با دوران افسردگی و مسولیت دوتا بچه تنهایی چه کنم ؟؟چطوری از پس دوتاشون بر بیام از الان نگران اون شبی ام که باید بیمارستان باشم و کارنو تنها میگذارم بعدش هم که میام خونه با شکم پاره تا چن وقت نمیتونم درست بغلش کنم بچمو این وسط به این خیلی بی توجهی میشه،لطفا کسایی که تجربه این شکلی دارن بیان بگن چیکار کردن مخصوصا روزای اولو🥹🥲😔
مامان محمد مامان محمد ۱۴ ماهگی
پارسال این موقع ساعت 2 بعداظهر همسرم بهم پیام داد بریم بازار منم بهش گفتم باشه بعد ی دقیقه در جواب پیامم کیسه آبم پاره شد فک کردم ترشح دارم باز دوباره آب ریخت منم ب گریه افتادم گفتم مامان کیسه آبم پاره شد مامانم گفت ناراحت نشو هیچی نیس سریع ب همسرم زنگ زدم رفتیم بیمارستان اخه من هنوز ۳۵ هفته بودم خیلی ترسیدم پرستار گفت باید معاینه بشی نزاشتم انقد استرس داشتم اونم عصبانی شد گفت نمیزاره یکی دیگه منو معاینه کرد با بدبختی گذاشتم گفت هنوز ی سانت بازی برو بالا آمپول فشار میدیم بچه بیاری خلاصه من فقط گریه میکردم من تا اون شب فقط آب خارج میشد ازم با خون یهو نصفه شب ضربان قلب پسرم افت کرد پرستار ترسید گفت این دکتر کی میاد دوبار ضربان قلب پسرم افت کرد منم فقط گریه میکردم تا بالاخره صبح روز بعدش ساعت ۸ گفتن برو اتاق عمل اورژانسی باید عمل بشی ومن از خوشحالی نمیدونستم چکار کنم چون از طبیعی میترسیدم خلاصه نگرانی خونواده هامون و خودم ک اون شب هیچکس نخوابید پسرم ساعت ۸ صبح بدنیا اومد تو این ی سالی ک گذشت خیلی چالش خیلی استرس داشتم ولی خداروشکر بابت وجودم پسرم تولد پسرم مبارک باشه😘😘😘
مامان نی نی مامان نی نی ۱۴ ماهگی
پارسال همین ساعت ها بود که برای خودم سوپ درست کرده بودم و آناناس و آب و خوراکی جمع کرده بودم آخرین تایمی که می‌تونستم برم برای زایمان طبیعی دو روز دیگه بود ولی الان یه مقدار درد می‌گرفت ول میکرد که تایم که گرفتم هر پنج دقیقه یکبار بود تقریبا
ولی دردم خیلی قابل تحمل بود
به شوهرم گفتم درسته دردش بچه بازی است اما تایماش خیلی نزدیک بهم است یه سر بریم بیمارستان معاینه بشم فوقش بر میگردیم در کل هم نمی‌خواستم به مامانم بگم که میرم میخواستم هروقت زایمان کردم زنگ بزنم و خبر بدم
ولی رفتن همانا و معاینه همانا و پاره شدن کیسه آب همانا
و موندگار شدیم
صبح ساعت تقریبا ۷ و نیم بود که زایمان کردم

اون دفتری هم که دستمه نکاتی که تو کلاسا گفته بودن نوشته بودم به خیال اینکه میتونم بخونم اون موقع
که بعدها یادم اومد یکی از ورزش هایی که تو دفترم نوشت بودم دقیقا مشکلی بود که سر زایمان بهش برخوردم و اگه ماما همراهم بهم اون ورزشها رو میداد شاید کمکی میکرد ...


ولی در کل مشکلات من از بعد زایمان شروع شد🤧🤧
مامان مهدیار مامان مهدیار ۱۲ ماهگی
خب منم رفتم بخش اورژانس تا دیدنم گفتن بابا ول کن زایشگاه گفتم شما ما رو ول کنید بابا ومیخندیدن واذیت میکردن بهشون گفتم جیشم بند نمیاد .پد گذاشتم خیسه حالا همه میدونستن کیسه آب پاره شده و.مدام دارن زنگ خواهرم میزنن وخواهرم خاموشه یه عالمه پیامک فحش فرستاده بودن برای خواهرم مامان بدبخت منم پاها خراب کمر نابود رفته بود پرونده تشکیل بده سواد هم نداشت نمیدونست چیکار کنه تا یکی از دوستای خواهرم مامانمو دیده بود گفت جی شده گفت دخترمو آوردم فکر کنم کیسه آبش پاره شده توروخدا کمکش کنید بچش خفه نشه نمیره این بچه نور امیدشونه خیلی روش سختی کشیدن خلاصه دوست خواهرم رفته بود پرونده تشکیل داده بودو منم گفتن باید معاینه بشم
تا اون موقع اصلا معاینه نشده بودم خلاصه سفارشی معاینه شدم گفتن سه سانت بازم و کیسه آب پاره شده .فوری لباس دادن و همه همکارای زایشگاه اومدن دورم وکمک.کردن ازشانس اون شب تنها من بودم توزایشگاه زایمانی نداشتن. ماما ها زنگ زده بودن دکترم که بیا که مریضت کیسه آبش پاره شده وسه سانت هستش چیکار کنیم دستور داد نوار قلب بکیرن