پارت پنج :دیگه اومدم خونه و زندگی عادی بود منم درد داشتم ولی با فاصله سه چهار ساعت من خیلی کتاب خوندم کلاس شرکت کردم و علایم زایمان رو میدونستم رو‌خودم کنترل داشتم دست پاچه نمیشدم بگم وای الان ۳سانتنم درد هم دارم گاهی برم بیمارستان دیگه تا شب رفتم حموم چندتا اسکات زدم و شیو کردم و ساک بچه ام زو هم آماده کردم شیاف رو گذاشتم و رفتم بالش بارداریم رو اوردم رو تخت گذاشتم و خوابیدم تا ساعت پنج صبح که با درد تیرکشیدن از شیکم تا کمرم بیدار شدم انگار یه آن برق وصل میشد بهم از شکمم نا کمرم میومد و ول میشد یه جوری بود که اگه سرپا بودم مجبور میشدم بشینم یا دولا بشم ،تو کلاس ها تکنیک تنفس یادگرفته بودم و با اون تکنیک ها کامل دردم رو رد میکردم همسرم ساعت ۷رفت سرکار و من هم بیدار بودم هر یک ساعت دردم میگرفت و ول میکرد منم فهمیدم که نزدیک زایمانم شروع کردم جمع و جور کردن خونه تا همه چی مرتب باشه دردم گرفت برم سر آخر داشتم آرایش میکردم دیدم درد هام خیلی نزدیک بهم حدودا هر ده و پونزده دقیقه یکبار دیگه زنگ زدم به همسرم ساعت ۱۱بود اونم مرخصی گرفت از اداره و اومد خونه تا بیاد یک ساعتی طول کشید مامانم ایناهم رسیدن و با شوهرم و مادرم و خواهرم راهی بیمارستان شدیم قبلش به دکتر زنگ زدم گفت حرکت کن سمت انصاری منم خودمو میرسونم کل مسیر من انقباض داشتم هی با تنفس خودمو کنترل میکردم تا تموم میشد یه نفسی میکشیدم بعدی میومد پشت سر هم خلاصه پست صندلی شوهرم رو گرفته بودم و با نفس هام خودمو آروم میکردم خداشاهده حتی یه اخ نگفتم کل مسیر رو جوری که همشون میخندیدن میگفتن این درد زایمان نیست ما بریم برمون میگردونن میگن این وقتش نشده هنوز

تصویر
۴ پاسخ

خوشحال میشم زایمان منم بخونی فکنم منو تو مثل هم بودیم.

پارت بعدی بزار عزیزم

دقیقا مثل من منم وقتی رفتم دکتر معاینه کرد دو سانت رحمم‌ باز شده بود من کلاس و ورزش نرفتم اما کل حاملگی حاملگیم‌ رو با پیاده روی طی کردم اونقد پیاده روی کردم ک وقتی معاینه کرد بدش یه ساعت پیاده روی کردم و فرداش هم صب تا شب کارای خونه رو با مادرم کردیم همه چی آماده بود ک من رو تخت دراز کشیده بودم هی ازم ترشح آبکی میومد از صب تا شب چندین‌ بار لباس زیرمو‌ عوض کردم نصف شب بود من دوش گرفتم و لباس زیر هامو شستم هی بهم زور میومد ک کارامو تموم کردم رو تخت دراز کشیدم یهو دیدم هر دو ساعت بهم دقیقا این دردی ک میگی میومد از کمر میومد و شکمم‌ وبد ول میکرد به دکتر زنگ زدم گفت وقتی دردات از ده دقیقه شد خودتو برسون بیمارستان منم با دکترت میام من خیلی آدم استرسی ام خیلی ولی واقعا خدا یه شجاعتی بهم داد ولی وقتی از کمر بهم دردمیومد حس میکردم دسشویی بزرگ دارم میگفتم فقط ولم کنین برم‌ دسشویی من در حین زایمان چندین بار رفتم دسشویی خیلی زور میومد بهم‌ ۸ سانت بار شده بود رحمم دکترا میرقصیدن میگفتن چه زایمان آسونی ساعت ۳ و نیم رفتم ساعت ۶ صبح موقع اذان به دنیا اومد میگن واقعا ما برا اولین باره میبینیم‌ ک کسی زایمان اولش باشه طبیعی باشه اینقد اسون به دنیا بیاد برا اونا خییلی اسون بود من درد شدیدی کشیدم وای جیغ میزدم فقط

تا گمت نکردم پارت آخرو بذار

سوال های مرتبط

مامان نی نی مامان نی نی ۱۳ ماهگی
پارسال همین ساعت ها بود که برای خودم سوپ درست کرده بودم و آناناس و آب و خوراکی جمع کرده بودم آخرین تایمی که می‌تونستم برم برای زایمان طبیعی دو روز دیگه بود ولی الان یه مقدار درد می‌گرفت ول میکرد که تایم که گرفتم هر پنج دقیقه یکبار بود تقریبا
ولی دردم خیلی قابل تحمل بود
به شوهرم گفتم درسته دردش بچه بازی است اما تایماش خیلی نزدیک بهم است یه سر بریم بیمارستان معاینه بشم فوقش بر میگردیم در کل هم نمی‌خواستم به مامانم بگم که میرم میخواستم هروقت زایمان کردم زنگ بزنم و خبر بدم
ولی رفتن همانا و معاینه همانا و پاره شدن کیسه آب همانا
و موندگار شدیم
صبح ساعت تقریبا ۷ و نیم بود که زایمان کردم

اون دفتری هم که دستمه نکاتی که تو کلاسا گفته بودن نوشته بودم به خیال اینکه میتونم بخونم اون موقع
که بعدها یادم اومد یکی از ورزش هایی که تو دفترم نوشت بودم دقیقا مشکلی بود که سر زایمان بهش برخوردم و اگه ماما همراهم بهم اون ورزشها رو میداد شاید کمکی میکرد ...


ولی در کل مشکلات من از بعد زایمان شروع شد🤧🤧
مامان کسری جون🥰 مامان کسری جون🥰 ۱۱ ماهگی
پارت ۶:دکتر گفت بهش ابمیوه بده بخوره تا میام دوباره رفت و اومد خیلی رفت و‌امد میکرد از اتاق به بیرون
برگشت و گفت زور بزن دوباره چند تا زور و نفس عمیق و فوت کن و آروم باش و دوباره رفت بیرون چند دقیقه بعد اومد داخل دوباره شروع که خوب سرشو میبینم باید زور بزنی دیگه تو کانال زایمان کاملا گوشی تلفنش زنگ خورد دستکش رو نصفه از دست باز کرد گوشی رو جواب داد و همچنان جلوی پای من نشسته بود دوباره گوشی رو گذاشت کنار و شروع کردیم زور زدن و نفس کشیدن یهو برش رو زد و یه رگ رو هم برید خون فواره میزد بیرون ازش خودش ترسیده بود معلوم بود شوهرم پشت سرم بود به اون گفت باباش بیا ببینش موهاش معلومه ها یاسی خانوم عالی بودی یه کم دیگه تموم و رگ رو‌ سوزوند و دوتا زور زدم و اون خانم مسن هم با آرنج به شکمم فشار آورد و کسری دنیا اومد خیلی درد داشتم این پنج دیقه آخر کل رگ های بدنم داشت پاره میشد فقط دست های شوهرمو با تمام وجود فشار دادم و جیغ زدم وقتی کسری اومد همه درد هام رفت انگار که منم با اون دینا اومدم همونقدر سبک شدم بچه ام مثل یه گوله برف سفید و گرد بود با صدای آروم گریه میکرد و صدای ملچ مولوچ کردنش تو اتاق پیچید دکتر دوباره رفت بیرون و بعد پنج دقیقه برگشت و منو بخیه کرد کاملا حسش میکردم ولی انگار دیگه این درد ها برام دردی نبود که اخ و اوخ کنم براش بخیه زد و گفت دو سه تا بخیه خوردی من زیبایی هم برات انجام میدم حتی به شوهرم گفت یه جوری بخیه میزنم که اصلا نفهمید یه بار زایمان کرده بخیه هاش رو زد و رفت من موندم و پسرم تو تخت کنار منتظر دکتر اطفال و همسرم حدود یک ربعی منتظر موندیم همونطوری تا خدماتی ها اومدن
مامان کسری جون🥰 مامان کسری جون🥰 ۱۱ ماهگی
پارت ۸:بچه ها اومدم‌خونه‌فرداس ترخیص شدم‌دگتر لحظه آخر اومد و بخیه ها رو‌چک‌کرد وایه معاینه سطحی و گفت همه چی خوبه و میتونی بری یه سرم شستشو داد بهم که هر دفعه دسشویی رفتی با این خودت رو بشور و خشک کن با سشوار .
من دیگه کم کم درد هام شدیدتر شد خودمو گول میزدم که همه چی خوبه اینا طبیعی بدن درد به خاطر فشار زایمان و ایناس خونه مادرم بودم همه هم میگفتن زایمان طبیعی بچه بیرون میاد درد میره کلا هیچی هیچی درد نداشتیم منم میگفتم پ حتما من یه کم لوس شدم اسنجوری میکنم چیزی نیست ولی هی بیشتر و بیشتر میشد جوریکه نمیتونستم بشینم به کسری شیر بدم به شدت رنگ پریده شده بودم تا یه چند دیقه شیر میخورد کسری من از حال میرفتم همه میگفتن بنیه نداره از بس غذا مذا نخورده بی جون شده خلاصه که هی میگفتیم چیز خاصی نیست بعد بیست چهارساعت دیدم من اصلا نمیتونم روی باسنم بشینم اون پام که بخیه ها به اون سمت بود سمت راست خیلی درد میکرد انگار راه رفتنی باید میکشیدمش درد لگن سمت راستم خیلی زیاد شده بود زنگ زدم به دکتر گفتم اونم گفت دیکلوفناک رو زود به زود بخور خوب میشی ولی من هی بی جون تر میشدم همش خودمو به اون راه میزدم که خوب میشم عادی دیگه زاییدما الکی نبوده درد هم داره خلاصه بعد دو روز دیگه نمیتونستم کسری رو بغل کنم اصلااااااا نمیشد بشینم باید کج مینشستم
مامان فندق مامان فندق ۱۲ ماهگی
سلام به همگی من بارداری پر خطر بودم پسرم ۶ماهگی اومده بود پایین و احتمال زایمان داشتم باید سرکلاژمیشدم که دکتراحمق انجام نداد،از روز اول که تستم مثبت شدبخاطر دردهایی که داشتم سیاف میزدم یه دوره آمپول نوشت ولی باز طول سرویکسم اومد پایین استراحت مطلق بودم و هزار تا درد و استرس و نگرانی ،خلاصه دکترم و عوض کردم‌و با یه فرشته روبه رو شدم واسم روزی دوتا شیاف تجویز کرد و هفته ای آمپول ۵۰۰ ،استراحت مطلق خداروشکر پسرم سفت سد بود دهانه رحمم بسته شد ولی تا آخرش این بارداری پر خطر و زایمان زود راس رو داشتم و گاهی درد های بدی میومد سراغم با فعالیت کردن ،خلاصه من از ۷ماهگی گریه میکردم ک نکنه زود بدنیا بیاد سیسمونی رو کامل تهیه کردیم‌و جیدیم خونه تکونی کردیم ساک خودمو پسرم‌و آماده کزدم،خلاصه رسیدم‌۸ناهگی و آماده زایمان ولی دکترم گفت فعلا همه چی‌نرمال و بیشتر استراحت کن خلاصه رسیدم ۹ماهگی و من ۳۸و ۳روز زایمان کردم چون درد خفیف داشتم و دکترم اول هفته ها اهواز بود میگفت میترسم دردت بیاد و من نباشم قرار بود ۳۹هفته زایمان کنم خداروشکر ۱۰ابان ۴۰۳ ساعت ۱۳:۵۰ پسرم بیمارستان امام علی اندیمشک بدنیا اومد با دستای پر مهر خانم‌دکترم خدایا شکرت که پسرم سالمه و امروز یک سال شد
مامان ✨تیام مامان ✨تیام ۱۵ ماهگی
یکسال از روزی که به این دنیا اومدی و زندگی رو برامون یه رنگی دیگه کردی میگذره 🌈🥺🤩

وقتی ماه های اخر بارداریم بود همش تند تند مجبور بودم برم دستشوی اخرین شبی که توی وجودم بودی دم دم های صبح از خواب ناز بیدار شدم که برم دستشوی وقتی داشتم برمیگشتم به اتاق خواب یه لحظه پشیمون شدم و رفتم پنجره پذیرای رو باز کردم همونجا توی پزیرای دراز کشیدیم نمیدونم چجوری خوابم برد که یهو احساس کردم لباسم خیس شد ساعت ۶ صبح بود سریع خودمو به دستشوی رسوندم و شوهرمو صدا زدم و با ترس و لهره به ماما همراهم زنگ زدیم و گفت عجله نکن ولی دیگه وسیله هاتو اماده کن برو بیمارستان منم یه دوش گرفتم و یه فلاکس دمنوش زعفران و بقیه وسایل برداشیتم و راهی بیمارستان شدیم بعد از معاینه گفتن ۲ فینگرم و کارای بستری رو انجام دادین و تیام قشنگم ۶ عصر با زایمان طبیعی بدنیا اومد💫💐

🌹مرور خاطرات با همه ی سختی هاش برام شیرین ترینه 🌹 ایشالا دامن همه ی کسای که چشم به راحن سبز بشه💚
مامان کسری جون🥰 مامان کسری جون🥰 ۱۱ ماهگی
پارت پنج: پارت ۵:رسیدم بیمارستان رفتم داخل فرستادنم‌زایشگاه یه خانوم مسنی که مسوول بخش بود اومد استقبالم زن خوشرویی بود اونجا ها یه کم ترس داشتم ولی اون آرومم کرد دراز کشیدم و معاینه شدم گفت پنج سانت رو رد کردی که دختر افرین بهت آنقدر آرومی به خونواده ات بگم وسایلت رو بیارن بریم اتاق زایمان ،اومدم جلو در زایشگاه خونواده ام باورشون نمیشد من رفتم برای زایمان بدون بستری و آنقدر فوری خدافظی کردم و رفتم لباس پوشیدم و رفتم داخل اتاق اومد گفت این اتاق برای توعه وان داشت کپسول گاز بی حسی و تخت و تخت زایمان گفت اینجا فقط برای تو باشه و کسی نمیاد.
و بره این توپ رو بگیرم حالت گربه روش چرخش بزن منم که رفتم رو پوزیشن گرفتم یه پنج دیقه نگذشته بود اومد داخل و معاینه خیلی سطحی کرد و گفت نمیخواد دخترم ورزش کتی خیلی زود داری پیشرفت میکنی عالی روندت دستگاه آن اس تی هم که بهم وصل بود گفت ماشالا بهت کاشالا این همه انقباض داری و هیچی نمیگی چقدر صبور و خانومی .
منم اومدم پایین از تخت و‌برای خودم راه میرفتم تو‌اتاق حس سنگینی داشتم بین پاهام ولی درد هام کاملا تحت کنترلم بود تا این لحظه حتی کوچکترین دادی نزدم یه کم گذشت دکتر خودم اومد داخل سلام یاسی چطوری دختر قوی کل بخش دارن ازت حرف میزنن سربلندم کردی و این حرف ها بعد معاینه ام کرد و گفت خانوم فلانی کیسه آب رو میزنم آماده اش کنید فول میشه الان دیگه اون لحظه درد شدیدی اومد سراغم دیگه داشتم قالب تهی میکردم که پرستار گفت همسرت قرار بوده بیاد تو‌؟میخوای الان بفرستمش گفتم بله قرار بوده بیاد بگید بیان اومد و جون دوباره گرفتم انگاری دیدمش دردهام قابل تحمل شد دستم رو گرفت سرمو بوسید
مامان نامی🩵 مامان نامی🩵 ۱۲ ماهگی
تنظیم ساعت خواب شب💤💤
سلام دوستان،مطلبی که مینویسم براساس خونده های اینور و اونور و تجربه شخصیمه،قطعا همه بچه ها متفاوتن و پزشکتون میتونه راهنمای مناسب تری باشه❤️
درمورد ساعت خواب،درحال حاضر نامی جان ساعت 8،8 و نیم شب میخوابه و صبحا بین بازه 6 و نیم تا 8 صب بیدار میشه.
تا اینجا شاید بگین خوش بحالش ولی واقعا این ریتم به سختی و با تلاش به دست اومده که سعی میکنم خلاصه درموردش بگم.
نامی بچه فوق العاده کم خوابی بود با علائم رفلاکس که من تو حدود 50 روزگی به دکتر مراجعه کردم و درمان رفلاکس شروع شد و ساعت خوابش از 5 صب به دو و نیم شب رسید و من خیلی خوشحال بودم😁
تا اینکه کم کم این ساعت یه ساعت یه ساعت جلو اومد تا به 12 شب رسید و نامی حدود 11 صب بیدار میشد(الان نگین یه سره میخوابید😁نه جانم چندین بار برای شیرخوردن بیدار میشد)
تا اینکه من یه اپلیکیشن به اسمBaby tracker رو نصب کردم و توش ساعت شروع خواب و پایان خواب،ساعتای شیر خوردن و حجم شیری که میخورد رو ثبت کردم.بعد یه مدت که به یه پایشی رسیدم سعی کردم ساعت شیر خوردن رو تنظیم کنم.نامی شیر خشک میخورد و چون باید بخاطر رفلاکس حجم شیرکم و دفعات زیاد می‌بود روزی 12 بار شیر میخورد و من کم کم ساعت تقریبا فیکس پیدا کردم.یعنی اگه برنامم این بود ساعت 14 شیر بخوره و قبلش علائم گرسنگی نشون میداد مشغولش میکردم تا به زمانبندیم برسم(شاید شما بگین چطور دلت میومد ولی به راحتی 😁)این تنظیم زمان شیر دهی باعث نظم ساعت خوابش هم شد.
و بعد من شروع کردم صبحا نامی رو زودتر بیدار کردن.
مثلا 11 اگه بیدار میشد به مدت یه هفته 15 دقیقه تا 30 دقیقه زودتر بیدارش میکردم و این کمک کرد که همه تایما رو عقب بکشم.

_ادامه تایپک بعد
مامان کسری جون🥰 مامان کسری جون🥰 ۱۱ ماهگی
پارت ۴: رفتم داخل اتاق یه شجاعتی خدا بهم داده بود که ذره ای استرس نداشتم چون من خیلی آدم شجاعی نیستم😅
تا نشستم و‌پوزیشن گرفتم دکتر اومد یه کم تو‌دلم خالی شد خودمو سفت گرفتم دکتر که دستش رو برد داخل من جیغی کشیدم که دکتر گفت مثانه ات خیلی پر نمیتونم اصلا برم داخل برو سرویس و بیا رفتم و برگشتم دوباره انجام داد ایندفعه خودم رو شل کردم خیلی بهتر شد درد کاملاااا قبال تحمل بود برام دکتر گفت رو به ۳سانتی فوق العاده رحمت بکنن عالی عالی یه زایمان سریع و آسون خواهی داشت منم میگین رو ابر ها بودم خود دکتر گفت ورزش ها و فعالیت هات جواب داده خودم همش به شوهرم و آبجیم میگفتم دیدین حرف هام درست بود خلاصه دکتر بهم گفت از الان هر ثانیه باید منتظر درد منظم باشی هر وقت اینجور شدی زنگ بزن بریم سمت بیمارستان دیگه باید برای بیمارستان تصمیم میگرفتم
من میخواستم برم نیکان دکترم نیکان بود انصاری هم بود گفتش هردوش یکی از لحاظ امکانات فقط نیکان پول بیشتر به خاطر بزک دوزک میگیره یه کم
البته اینم گفت که من بیمه ام با نیکان مستقیم نیست و باید پول دکتر رو پرداخت کنید بعد از بیمه بگیرین من همچنان میخواستم برم نیکان دکتر گفت البته تو زایمانت طبیعی باید بدونیم اون تایم کدوم بیمارستان تخت خالی داره انصاری خیلی باهام تو اینجور چیز ها همکاری میکنه ولی بازم اون لحظه که دردت گرفت بهم زنگ میزنی میگم کدوم بیمارستان بیای خودم هم میرسونم شماره منو سیو کرد و منم اومدم خونه راستی بهم یه شیاف گل مغربی هم داد و گفت شبی یه دونه بذار داخل واژن من و همسر و خواهرمم اومدیم بیرون دقیقاااااا یادم دلم آش میخواست رفتیم آش خوردیم خیلی بهم خوش گذشت نمیدونستم که چه بلایی میخواد سرم بیاد🤦🏻‍♀️
مامان دلانا مامان دلانا ۱۳ ماهگی
پارت یک
۱۸ مهر ۱۳۰۳ شبش شوهرم زنگ زدگفت دلم قورمه سبزی خودتو مبهاد چون ابن۸ ماه خونه مادرم بودیم چون خونه خودمون طبثه ۳ و من ۳۲ هفته بودم شب شروع کردم غذا اماده کردم و خابیدم صبح ک بیدارم شدم برای نماز حس کردم شکمم شل میشه سفت میشه سوزش ادرارم داشتم نمازمو خوندم و خابیدم اما حالم اوکی نبود ساعت ۹ بیدار شدم دردپریودی داشتم شدید شدیدزنگ زدم شوهرم گفتم دارم میمیرمگفت باز ادا دراوردی تو فعلا ۸ ماهته خلاصه شوهرم اومد و نهار خورد شد ساعت ۱ ولی دیگ تحمل نداشتم گفتم بریم بیمارستان وقتی اومدم بیمارستان چون من سرکلاژ بودم گفت داری زایمان میکنی ۲ سانت بازی سرکلازم پاره شده برو ایلام ولی من دزفول نزدیک تر بود سریع مامانم برداشتیم رفتیم دزفول وقتی رسیدیم درجا ماینه کردن گفت شدی ۳سانت وبستری شدم بدبختی من تازه شروع شده بوداسترس ابنه بچم چیزیش نشه و اینکه من از طبیعی متنفر بودم داشتم از درد میمیردم ب خودم میپیچیدم التماس میکردم منو سزارین کنید کی گوش بده شب تا صبح فقد گریه کردم صبح ساعت ۶ مابنه کردن گفت ۵ سانتی من شروع ک ورزش گفتم فقدمامانمو بیارید برام هیچی نمیخام مامانمو ساعت۸ اوردن مامانم مامانم با اب داغ کمرمو ماساژ میداد لاخر ساعت ۲ شدم ۸ سانت واحساس مدفوع داشتم ک زور بزنم سریع تخت اماده کردن و من زور میزدم جوری زور میزدم ک حس میکردم چشمام داره از کاسه در مباد💔🤣
بعد ۵ دقیقه دختر نازم ب دنیا اومدساعت ۳ و۲۰ دقیقه ب دنیا اومد ک ۲ کیلو بود من بخیه خوردم اما سریع دخترمو بردن ان ای سیو