تجربه زایمان ✨️💛😊

ماجرا از این قراره که من دقیقا پارسال عین همین شب دردای خفیف داشتم و همش دردامو یاداشت میکردم که اگه منظم شد، متوجه بشم که دیگه وقتشه رسیده
استرس داشتم
چون دکترم گفته بود ۸ اذر
سونو گفته بود ۹ آذر
اما علی ۱۰ آذر اومد 🤎🧸
من یادمه که شبا اوکی بودم اما عصرا درد داشتم
اما خب اونا اصلا منظم نبودن
تقریبا دو روز کمردرد داشتم و همراهش کلی پیادروی میکردم و ورزش رو توپ
مامانم همش بهم میگفت توکل کن به خدا همه چی درست میشه...
خلاصه سرتون رو درد نیارم
من دوشب کپسول گل مغربی گذاشتم به گفته‌ی مربی  کلاس بارداری🫣
صبح که بیدارشدم دیدم کمی خون صورتی روی شورتم هست اما خب نگران نشدم
چون میدونستم که باز شدن دهانه رحم باعث میشه که ترشحات خونی داشته باشم
درد داشتم اما منظم نبود
شب بعدشم کپسول گذاشتم
ساعت ۱۰ خوابیدیم
دقیقا یادمه که ساعت ۱نیم شب با درد شدیدی بیدار شدم
اما خب به روی خودم نیوردم و دوباره خوابیدم
ساعت ۲نیم بود که باز با درد شدددددیدی بیدار شدم وقتی که درد میومد اصلا طاقت فرسا نبود و با خودم میگفتم اخه کی تموم میشه این دردا
به خدا میگفتم،من اصلا طاقت ندارم
دردام رفته رفته تایمش کوتاه تر میشد
از هر۱ ساعت شروع شد
تا خود صبح بیدار بودم و رفته رفته به ۴۵ دقیقه نیم ساعت و یه رب رسیده بود و کل شب من راه میرفتم تو خونه و اشک میریختم و اصلا نمیتونستم دراز بکشم
فقط همسرم بیدار کردم واسه نماز صبح
اونم وقتی حال منو دید خیلی شوکه شده بود
میگفت زنگ بزنم مامانت بیاااد
منم میگفتم بزار صبح بشه بعد...
تا اینکه ۶ صبح زنگ زدم مامانم
با گریه گفتم مامان خیلی درد دارم و دردام کاملا منظم شده تروخدا بیا

...
ادامش تو پارت بعدی میزارم براتون 🫂🩷🌸🎀

تصویر
۷ پاسخ

خلاصه که مامانم ۷ صبح رسید خونمون با بابام
همسرم که مامانم اومد مطمئن شد رفت سر کار
مامانم وقتی رسید من تو روی توالت فرنگی نشسته بودم آب ولرم میگرفتم رو کمرم
همش حس شدید مدفوع و ادار داشتم
میخواستم که مدفوع یا ادار کنم اما چیزی نمیومد
مامانم واسم صبحانه آماده کرد
اما من خیلی حالت تهوع داشتم و هیجی نمیخواستم اصلا
دقیقا از ساعتای ۳ صبح راه رفتم تو خونه تا ساعت های ۱۰صبح
درد امون نمی‌داد ک
تو ساعت های ۸نیم ۹ اینا دردام شده بود هر ۱۰ دقیقه درد میود میرفت یک دقیقه درد، باز میرفت ۱۰ دقیقه دیگه...
موقع درد مامانم کمرو ماساژ میداد و صلوات می‌فرستاد برام ، دعا میکرد واسم، قطعا دعاهای مامانم بی تاثیر نبود🫠✨️💛
قربونش بشم 🥹
منم انقدر راه رفته بودم انقدر خسته بودم انقدر خوابم میومد که حد نداشت ..

فقط یادمه رفتم اتاقم تا یکم دراز بکش بلکه حتی شده یه دقیقه بخوابم
کار خدا بود که من یه چرت زدم اما نمیدونم چقدر
فقط صدای مامانم و بابام رو می‌شنیدم که مامانم میگفت وقتش رسیده باید بریم بیمارستان
بابام میگفت نه این رفت بخوابه فککک نعکنم🤦🏻‍♀️😅

تو کلاس های بارداری یاد داده بودن که به نفع خودتونه که اکثر دارداتون رو تو خونه بکشین، هروقت واقعا دردتون منظم شد بیان بیمارستان که تقریبا هر ۵ دقیقه شد بیان

خلاصه که با درد بسیاااار شدید دیگه بیدار شدم و حتی یادمه گریم در اومده بود که میگفتم بریم ترو خدا بریم بیمارستان دیگههههه
ساعت های ۱۰ صبح شده بود که آماده شدم با هزارتا درد
دردام شده بود هر ۷ دقیقه لباس پوشیدم و ساک و لوازمام رو برداشتیم راه افتادیم بیمارستان‌..

ادامه‌ی بیمارستان رو تو تاپینگ بعد میزارم حتما

منتظریییییم😃

عزیزم چقدر سخته این دردای زایمان ولی من این خاطرات را دوس دارم زود بزار ببینم چی شد😅

چرا نذاشتی ادامه رووووووو

زودی بذار دیگه منتظریم 🥲

ادامه اش کجاست گلم

وای جان دلم
خیلی دردناکه
نمی‌دونم چرا هر موقع اسم دردهای زایمان میاد اشک تو چشمام جمع میشه

سوال های مرتبط

مامان علی 👶🏻🫀🍓 مامان علی 👶🏻🫀🍓 ۱۲ ماهگی
خب خب سلام و شبتون بخیر 🌙✨️💛
من اومدم پارت آخر زایمان طبیعی رو بزام🙂
اگه تازه میخوای بخونی 😊
بیا دوتا تاپیک قبل هم بخون 🫂
# پارت آخر

روی ویلچر بودم و خدارو شکر میکردم
درد داشتم اما خب حس خوبی داشتم، از اینکه دارم واقعا مادر میشم، داره علیم به دنیا میاد🫠🥲
منو برد به اتاق زایشگاه
خوشبختانه تو کلاس های بارداری اتاق زایشگاه رو دیده بودم
خلاصه که کمکم کرد دراز کشیدیم روی تخت و گفت صبر کن که دکترت بیاد
منم تو حال خودم بودم
خسته بودم و خوابم میمود
تخت زایشگاه کنار پنجره بود
نور ، و آفتابِ گرم و خوبی روم افتاده بود
منم بابت این نور گرم خیلی خوشحال بودم
همش توفکرم این بود که
خدا چقدر منو دوست داره و چقدر قشنگ داره میچینه برام
درحالی که من، از زایمان یه غول بزرگ تصور میکردم و کلی ترس داشتم
خودمو رها کردم تو آغوش گرم خدا،آغوشی که با نورِ زیبایش منو بغل کرده بود

خلاصه، هر ۱۰ دقیقه مبودن فقط نگام میکردن میرفتن
منم با هر درد یه ناله ریز میزدم
تو ایام فاطمیه بود
متوسل شدم به حضرت زهرا و اشک میریختم واسه اون خانوم بزرگوار 🥲
و گفتم که خودت هوامو داشته باش🥹🙂

تو اتاق ساعت بود
از رو ساعت که یازده نیم بود رو تخت دراز کشیدم تا ۱۲ ظهر روی تخت بودم
دردام رفته رفته بیشتر میشد
و هیچکس نمی اومد سراغم
تنها بودم تو اتاق
با اعصبانیت داد زدم
من خیلی درد دارم چرا دکترم نمیاااد
🤦🏻‍♀️والا

که دیگه اومدن
تا منو دیدن گفت افرین مامان موهای نینی تو میبینم😍
زور بزن
موقع درد زور بزن
منم هرچی میگفت رو انجام میدام
ولی خب دیگه نفسم بالا نمیومد
سریع واسم اکسیژن گذاشتن
شروع کردن به بریدن
و نینی به دنیا اومد🥹🥲🫠🫠
...
تو کامنتا ادامش.
مامان شیرین مامان شیرین ۱۴ ماهگی
به خدا کلافه شدم دیگه دیشب دخترمو بردیم بیرون تا اومدیم و اینا دیدم ساعت ۲ خوابوندم به سختی بعد یک ساعت بعدش بیدار شد دید باباش نشسته یعنی خواب بودا اما از خستگی نشسته بود بره سرویس همونجوری خوابش برده بود منم که تو کامنت قبلی گفتم چمه به همون دلیل حالم بد بود سر درد بدی داشتم تازه خوابیده بودم خلاصه دید باباش نشسته خودشوکشت که بره پیشش دیگه باباش بیدار شد اومد بردش که بخوابونتش نخوابید سه ساعته نخوابید دیگه شروع شد یه دور من یه دور باباش هی تکونش می‌دادیم نمی‌خواهید تا ساعت ۴/نیم تیکه باباش گفت تو بخواب من میبرمش میخوابونم تو اون اتاق سه ساعت نخوابید برد بازیش داد اورد من تازه خوابیده بودم باز بیدار شدم میخواست یخوابونه باز نخوابید دیگه کلافه شده بود اومدم بلند بشم گفت بخواب بعد کی و چطور خوابید نمیدونم یه دقیقه بیدار شدم دیدم دخترم به بدترین شکل تو بغلش خوابیده گردنش آویزونه خود شوهرمم نشسته خوابیده بود دیگه جاشو درست کردم دخترم خوابید خوابیدیم اما فکر دیگه آفتاب در اومده بود دقیقا چه ساعتی بود نمیدونم من باید میرفتم یه جایی صبح شوهرم هزارتا کار داشت دیگه خودمونو نتونستیم بلند کنیم
من ساعت ۱۲ بیدار شدم شوهرم تاالان نتونست بیدار بشه هی میرم بیدارش میکنم سر تکونم میده دیشب بهم میگه تقصیر توعه ساعت مشخصی برای خوابش نزاشتی بابا خب تصمیم منتظرش کنم دندون واکسن هزارتا چی دخیل میشن این بچه درست و سر ساعت نمیخوابه به خدا الان بیدار میشه احتمالا قهر کنه یا ناراحت بشه شایدم اعصابش خورد بشه که بیدار نشد و اینا کاش خودم دیشب میخوابوندم خودش امروز میرفت به مارش برسه اخه توان هم نداشتم به خدا
مامان کسری جون🥰 مامان کسری جون🥰 ۱۲ ماهگی
پارت پنج :دیگه اومدم خونه و زندگی عادی بود منم درد داشتم ولی با فاصله سه چهار ساعت من خیلی کتاب خوندم کلاس شرکت کردم و علایم زایمان رو میدونستم رو‌خودم کنترل داشتم دست پاچه نمیشدم بگم وای الان ۳سانتنم درد هم دارم گاهی برم بیمارستان دیگه تا شب رفتم حموم چندتا اسکات زدم و شیو کردم و ساک بچه ام زو هم آماده کردم شیاف رو گذاشتم و رفتم بالش بارداریم رو اوردم رو تخت گذاشتم و خوابیدم تا ساعت پنج صبح که با درد تیرکشیدن از شیکم تا کمرم بیدار شدم انگار یه آن برق وصل میشد بهم از شکمم نا کمرم میومد و ول میشد یه جوری بود که اگه سرپا بودم مجبور میشدم بشینم یا دولا بشم ،تو کلاس ها تکنیک تنفس یادگرفته بودم و با اون تکنیک ها کامل دردم رو رد میکردم همسرم ساعت ۷رفت سرکار و من هم بیدار بودم هر یک ساعت دردم میگرفت و ول میکرد منم فهمیدم که نزدیک زایمانم شروع کردم جمع و جور کردن خونه تا همه چی مرتب باشه دردم گرفت برم سر آخر داشتم آرایش میکردم دیدم درد هام خیلی نزدیک بهم حدودا هر ده و پونزده دقیقه یکبار دیگه زنگ زدم به همسرم ساعت ۱۱بود اونم مرخصی گرفت از اداره و اومد خونه تا بیاد یک ساعتی طول کشید مامانم ایناهم رسیدن و با شوهرم و مادرم و خواهرم راهی بیمارستان شدیم قبلش به دکتر زنگ زدم گفت حرکت کن سمت انصاری منم خودمو میرسونم کل مسیر من انقباض داشتم هی با تنفس خودمو کنترل میکردم تا تموم میشد یه نفسی میکشیدم بعدی میومد پشت سر هم خلاصه پست صندلی شوهرم رو گرفته بودم و با نفس هام خودمو آروم میکردم خداشاهده حتی یه اخ نگفتم کل مسیر رو جوری که همشون میخندیدن میگفتن این درد زایمان نیست ما بریم برمون میگردونن میگن این وقتش نشده هنوز
مامان نی نی مامان نی نی ۱۳ ماهگی
پارسال همین ساعت ها بود که برای خودم سوپ درست کرده بودم و آناناس و آب و خوراکی جمع کرده بودم آخرین تایمی که می‌تونستم برم برای زایمان طبیعی دو روز دیگه بود ولی الان یه مقدار درد می‌گرفت ول میکرد که تایم که گرفتم هر پنج دقیقه یکبار بود تقریبا
ولی دردم خیلی قابل تحمل بود
به شوهرم گفتم درسته دردش بچه بازی است اما تایماش خیلی نزدیک بهم است یه سر بریم بیمارستان معاینه بشم فوقش بر میگردیم در کل هم نمی‌خواستم به مامانم بگم که میرم میخواستم هروقت زایمان کردم زنگ بزنم و خبر بدم
ولی رفتن همانا و معاینه همانا و پاره شدن کیسه آب همانا
و موندگار شدیم
صبح ساعت تقریبا ۷ و نیم بود که زایمان کردم

اون دفتری هم که دستمه نکاتی که تو کلاسا گفته بودن نوشته بودم به خیال اینکه میتونم بخونم اون موقع
که بعدها یادم اومد یکی از ورزش هایی که تو دفترم نوشت بودم دقیقا مشکلی بود که سر زایمان بهش برخوردم و اگه ماما همراهم بهم اون ورزشها رو میداد شاید کمکی میکرد ...


ولی در کل مشکلات من از بعد زایمان شروع شد🤧🤧
مامان دلانا مامان دلانا ۱۴ ماهگی
پارت یک
۱۸ مهر ۱۳۰۳ شبش شوهرم زنگ زدگفت دلم قورمه سبزی خودتو مبهاد چون ابن۸ ماه خونه مادرم بودیم چون خونه خودمون طبثه ۳ و من ۳۲ هفته بودم شب شروع کردم غذا اماده کردم و خابیدم صبح ک بیدارم شدم برای نماز حس کردم شکمم شل میشه سفت میشه سوزش ادرارم داشتم نمازمو خوندم و خابیدم اما حالم اوکی نبود ساعت ۹ بیدار شدم دردپریودی داشتم شدید شدیدزنگ زدم شوهرم گفتم دارم میمیرمگفت باز ادا دراوردی تو فعلا ۸ ماهته خلاصه شوهرم اومد و نهار خورد شد ساعت ۱ ولی دیگ تحمل نداشتم گفتم بریم بیمارستان وقتی اومدم بیمارستان چون من سرکلاژ بودم گفت داری زایمان میکنی ۲ سانت بازی سرکلازم پاره شده برو ایلام ولی من دزفول نزدیک تر بود سریع مامانم برداشتیم رفتیم دزفول وقتی رسیدیم درجا ماینه کردن گفت شدی ۳سانت وبستری شدم بدبختی من تازه شروع شده بوداسترس ابنه بچم چیزیش نشه و اینکه من از طبیعی متنفر بودم داشتم از درد میمیردم ب خودم میپیچیدم التماس میکردم منو سزارین کنید کی گوش بده شب تا صبح فقد گریه کردم صبح ساعت ۶ مابنه کردن گفت ۵ سانتی من شروع ک ورزش گفتم فقدمامانمو بیارید برام هیچی نمیخام مامانمو ساعت۸ اوردن مامانم مامانم با اب داغ کمرمو ماساژ میداد لاخر ساعت ۲ شدم ۸ سانت واحساس مدفوع داشتم ک زور بزنم سریع تخت اماده کردن و من زور میزدم جوری زور میزدم ک حس میکردم چشمام داره از کاسه در مباد💔🤣
بعد ۵ دقیقه دختر نازم ب دنیا اومدساعت ۳ و۲۰ دقیقه ب دنیا اومد ک ۲ کیلو بود من بخیه خوردم اما سریع دخترمو بردن ان ای سیو
مامان محمد مامان محمد ۱۳ ماهگی
خیلی درحق بچه اولم ظلم کردم 🥺😖 از وقتی که ب دنیا اومد سینمو نگرفت ک منم تا ۶ ماه خر روز براش می‌میدوختم اما بعد با این که شیر داشتم ولی از دوختن خسته شدم و شیر خشک بهش دادم خیییلی اصرار داشتم که حتما شیر بخوره زیادم بخوره همش برای غذا خوردن اجبارش میکردم همش ب زور ب زور عقلم نمی‌رسید ک بچه شیر میخوره تا یکی دو ساعت سیره مدام حساس بودم روی خورد و خوراکش خیلی سرلاک بهش میدادم توی ظرف پلاستیکی غذا می‌ریختم براش کع خیلی خطرناکه تمام فکر و ذکرم غذا خوردن و شیر خوردنش بود خدایا وقتی یادم میافته از خودم بدم میاد مگه چه خبر بود ک مدام عذابش میدادم خودم یه ذره صبح یه ذره ظهر یه ذره شب غذا میخوردم اونوقت بچمو له زور می‌ریختم تو شکمش گریه میکرد نمیخاست اما من عقلم نمی‌رسید میگفتم باید قوی بشه تپل بشه بزرگ بشه خیلی بی‌تجربه بودم خیلی نادون بودم بقیه هم چیزی می‌گفتند به حرف کسی گوش نمی‌دادم الان خیلی پشیمانم خیلی کاش خودش و خدا منو ببخشند کاش کمی عقل داشتم به حرف بقیه میکردم و درک میکردم که بچه میل نداره حال نداره مریضه دندون در میاره نباید ب زور بهش بدی اما کوووو گوش شنوا خداروشکر سر این یکی عاقل شدم خدا کمکم کنه جبران کنم براش