پارت ۸:بچه ها اومدم‌خونه‌فرداس ترخیص شدم‌دگتر لحظه آخر اومد و بخیه ها رو‌چک‌کرد وایه معاینه سطحی و گفت همه چی خوبه و میتونی بری یه سرم شستشو داد بهم که هر دفعه دسشویی رفتی با این خودت رو بشور و خشک کن با سشوار .
من دیگه کم کم درد هام شدیدتر شد خودمو گول میزدم که همه چی خوبه اینا طبیعی بدن درد به خاطر فشار زایمان و ایناس خونه مادرم بودم همه هم میگفتن زایمان طبیعی بچه بیرون میاد درد میره کلا هیچی هیچی درد نداشتیم منم میگفتم پ حتما من یه کم لوس شدم اسنجوری میکنم چیزی نیست ولی هی بیشتر و بیشتر میشد جوریکه نمیتونستم بشینم به کسری شیر بدم به شدت رنگ پریده شده بودم تا یه چند دیقه شیر میخورد کسری من از حال میرفتم همه میگفتن بنیه نداره از بس غذا مذا نخورده بی جون شده خلاصه که هی میگفتیم چیز خاصی نیست بعد بیست چهارساعت دیدم من اصلا نمیتونم روی باسنم بشینم اون پام که بخیه ها به اون سمت بود سمت راست خیلی درد میکرد انگار راه رفتنی باید میکشیدمش درد لگن سمت راستم خیلی زیاد شده بود زنگ زدم به دکتر گفتم اونم گفت دیکلوفناک رو زود به زود بخور خوب میشی ولی من هی بی جون تر میشدم همش خودمو به اون راه میزدم که خوب میشم عادی دیگه زاییدما الکی نبوده درد هم داره خلاصه بعد دو روز دیگه نمیتونستم کسری رو بغل کنم اصلااااااا نمیشد بشینم باید کج مینشستم

تصویر
۸ پاسخ

ای وایی چه روز بدی ۹۰ درصد چشمت زدن خواهر اینجوری شدی یهویی

واا ی جا بزار مردیم از فضولی
پ بقیعش کو

یاد خودم افتادم😖😪دوران خییییییلی بدی بود .

عزیزم درخواست قبول کن

چیشده بود 🥲

بقیشو هم بزار کنجکاوم اگه سرت خلوته

خواهرچشمت زدن

ادامه تاپیک: باسنم نخوره زمین با درد زیاااااد تب و لرز هم بهش اضافه شد باز زنگ زدم به دکتر اونم گفت عادیه و چرک خشک کن بخور و اگه خواستی بیا مطب ببینمت
ولی به خواهرم که نشون دادم جای بخیه هام نه عفونتی کرده بود نه بوی بدی میداد همه چی طبیعی به نظر میومد دیگه مجبور شدیم به کسری شیر خشک بدیم من اصلا سرپا نبودم کم کم همه ترسیده بودن تا اینکه داشتم حرف میزدم با آبجیم یهو خواهرم گفت چرا اینجوری حرف میزنی گفتم چجوری مگه گفت انگار هی سکسکه میکنی بین حرف هات نفست میره همش نفس کم میاوردم

سوال های مرتبط

مامان کسری جون🥰 مامان کسری جون🥰 ۱۱ ماهگی
پارت ۱۱:خلاصه دیدم اومدن بهم گفتن باید بری اتاق عمل آماده بشیم من که خیلی نمیتونستم حرف بزنم جون هم نداشتم هی چشام میرفت ولی خیلی ترسیده بودم بردنم اتاق عمل با اکسیژن و همه چی دکترم اومد گفت بخیه هات باز شده میخوام اونو ببینم ‌و درست کنم ولی من از خونه اومدم بخیه هام سالم بود فقط درد شدید داشتن که پا و لگن راستم از درد تکون نمیخورد
دیگه بی هوشی زدن و من دیگه یادم نمیاد تا بیدار شدم تو ریکاوری بودم پرستار ها میگفتن همس میگفتی کسری کسری 😭یهو به خودم اومدم دیدم کپسولم پایین دهنم اومدم نفسم رو بکشم بالا نتونستم اونجا فهمیدم حالم چقدر داغون که یه نفس بدون کمک نمیتونم بکشم .
بین پاهام بانداژ شده بود خانوم های طبیعی میدونن ما اصلا پانسمان نداریم این بیشتر ترسوندم هر لحظه اوضاع بدتر میشد دیدم عه دوباره دارن میبرنم ای سی یو طبیعتا میدونستم حالم خوب بشه میرم بخش یعنی هنوز همون بودم اونجا هم ملاقات ممنوع بود و هیچ کسی نبود بهم بگه من چمه البته که خود دکتر ها هم هنوز نفهمیده بودن
مامان کسری جون🥰 مامان کسری جون🥰 ۱۱ ماهگی
پارت ۶:دکتر گفت بهش ابمیوه بده بخوره تا میام دوباره رفت و اومد خیلی رفت و‌امد میکرد از اتاق به بیرون
برگشت و گفت زور بزن دوباره چند تا زور و نفس عمیق و فوت کن و آروم باش و دوباره رفت بیرون چند دقیقه بعد اومد داخل دوباره شروع که خوب سرشو میبینم باید زور بزنی دیگه تو کانال زایمان کاملا گوشی تلفنش زنگ خورد دستکش رو نصفه از دست باز کرد گوشی رو جواب داد و همچنان جلوی پای من نشسته بود دوباره گوشی رو گذاشت کنار و شروع کردیم زور زدن و نفس کشیدن یهو برش رو زد و یه رگ رو هم برید خون فواره میزد بیرون ازش خودش ترسیده بود معلوم بود شوهرم پشت سرم بود به اون گفت باباش بیا ببینش موهاش معلومه ها یاسی خانوم عالی بودی یه کم دیگه تموم و رگ رو‌ سوزوند و دوتا زور زدم و اون خانم مسن هم با آرنج به شکمم فشار آورد و کسری دنیا اومد خیلی درد داشتم این پنج دیقه آخر کل رگ های بدنم داشت پاره میشد فقط دست های شوهرمو با تمام وجود فشار دادم و جیغ زدم وقتی کسری اومد همه درد هام رفت انگار که منم با اون دینا اومدم همونقدر سبک شدم بچه ام مثل یه گوله برف سفید و گرد بود با صدای آروم گریه میکرد و صدای ملچ مولوچ کردنش تو اتاق پیچید دکتر دوباره رفت بیرون و بعد پنج دقیقه برگشت و منو بخیه کرد کاملا حسش میکردم ولی انگار دیگه این درد ها برام دردی نبود که اخ و اوخ کنم براش بخیه زد و گفت دو سه تا بخیه خوردی من زیبایی هم برات انجام میدم حتی به شوهرم گفت یه جوری بخیه میزنم که اصلا نفهمید یه بار زایمان کرده بخیه هاش رو زد و رفت من موندم و پسرم تو تخت کنار منتظر دکتر اطفال و همسرم حدود یک ربعی منتظر موندیم همونطوری تا خدماتی ها اومدن
مامان کسری جون🥰 مامان کسری جون🥰 ۱۱ ماهگی
پارت پنج :دیگه اومدم خونه و زندگی عادی بود منم درد داشتم ولی با فاصله سه چهار ساعت من خیلی کتاب خوندم کلاس شرکت کردم و علایم زایمان رو میدونستم رو‌خودم کنترل داشتم دست پاچه نمیشدم بگم وای الان ۳سانتنم درد هم دارم گاهی برم بیمارستان دیگه تا شب رفتم حموم چندتا اسکات زدم و شیو کردم و ساک بچه ام زو هم آماده کردم شیاف رو گذاشتم و رفتم بالش بارداریم رو اوردم رو تخت گذاشتم و خوابیدم تا ساعت پنج صبح که با درد تیرکشیدن از شیکم تا کمرم بیدار شدم انگار یه آن برق وصل میشد بهم از شکمم نا کمرم میومد و ول میشد یه جوری بود که اگه سرپا بودم مجبور میشدم بشینم یا دولا بشم ،تو کلاس ها تکنیک تنفس یادگرفته بودم و با اون تکنیک ها کامل دردم رو رد میکردم همسرم ساعت ۷رفت سرکار و من هم بیدار بودم هر یک ساعت دردم میگرفت و ول میکرد منم فهمیدم که نزدیک زایمانم شروع کردم جمع و جور کردن خونه تا همه چی مرتب باشه دردم گرفت برم سر آخر داشتم آرایش میکردم دیدم درد هام خیلی نزدیک بهم حدودا هر ده و پونزده دقیقه یکبار دیگه زنگ زدم به همسرم ساعت ۱۱بود اونم مرخصی گرفت از اداره و اومد خونه تا بیاد یک ساعتی طول کشید مامانم ایناهم رسیدن و با شوهرم و مادرم و خواهرم راهی بیمارستان شدیم قبلش به دکتر زنگ زدم گفت حرکت کن سمت انصاری منم خودمو میرسونم کل مسیر من انقباض داشتم هی با تنفس خودمو کنترل میکردم تا تموم میشد یه نفسی میکشیدم بعدی میومد پشت سر هم خلاصه پست صندلی شوهرم رو گرفته بودم و با نفس هام خودمو آروم میکردم خداشاهده حتی یه اخ نگفتم کل مسیر رو جوری که همشون میخندیدن میگفتن این درد زایمان نیست ما بریم برمون میگردونن میگن این وقتش نشده هنوز
مامان کسری جون🥰 مامان کسری جون🥰 ۱۱ ماهگی
پارت ۲۰:شوهرم و پدرشوهرم آبجیم اومدن دنبالم تند تند وسایلو جمع میکردن دعوا میکردن یه بار التماس میکردن یه بار داد میزدن یه بار سیبیل کارمندها رو چرب میکردن که زودتر ترخیصم کنن البته با سوند هم چنان چون زخم نباید آب میخورد وقتی پانسمان روش بود ، با هزار بدبختی از اونجا زدیم بیرون و بعد دو ماه و نیم من تونستم آسمون خدا رو ببینم راه برم از اون بیمارستان بزنم بیرون و برم پیش کسری شاید احمقانه به نظرتون بیاد ولی همش میگفتم کسری منو میشناسه میدونه من مادرشم؟اصلا به این فکر نمیکرد بچه یکی دوماه درکی نداره از این چیزا
از همه میپرسیدم به نظرتون کسری منو میشناسه بازم گریه گریه گریه نمیدونم چطور اشک من خشک نشد
رسیدم‌ خونه مادرم تو بغلش کلی زجه زدم داد میزدم اون سوند کوفتی دست و پام رو میبست نمیذاشت خیلی تحرک داشته باشم زیاده قدم برمیداشتم میکرفت کیپ میشد و از دردش جیغ میزدم مثل درد سنگ کلیه ولی باید تحمل میکردم
کسری رو دادن بغلم جونی نداشتم‌ نگهش دارم ولی اصلا باورم نمیشد این بچه منه انگار تازه مادر شده بودم الانم گریه میکنم انگار همین الان بود که حالم از ناتوانی خودم بهم‌میخورد نه شیری داشتم بهش بدم نه میتونستم نکهش دارم
مامان کسری جون🥰 مامان کسری جون🥰 ۱۱ ماهگی
پارت ۱۶:به هوش اومدم تو ای سی یو بودم باز بیمارستان جدید باز با همه اون دستگاه ها دوباره همه اون کار ها شروع سد حالم از خودم بهم‌میخورد سوندی که از روز اول بهم وصل بود نمیدونم تجربه دارین یا نه بدترین چیز دنیا سوند .
درمان رو جدی شروع کردن حالا امکانات بود دکتر مطابق جواب آزمایش برام انتی بیوتیک موثر تجویز کرد با حجم خیلی زیاد و هر روز میرفتم اتاق عمل دوازده روز تمام براش شستشو محل میبردنم اتاق عمل بی هوشی میگرفتم تا بتونن محل رو پاکسازی کنن هیچی که نمیخوردم نهایت به ذره سوپ یا ماست باید چندین ساعت قبل عمل ها چیزی نمیخوردم بی جون بودم تب و لرز داشتم هی بیهوشی دوباره ریکاوری دوباره یکی دوساعت به هوش بودم حرف میزدم باز از اول شروع میشد.
حالم تقریبا به ثبات رسیده بود حداقلش میدونستن باید چیکار کنن و داشتن انجامش میدادن ،حالا هر روز یه سری دکتر باید چکاپم میکردن قلب ،ریه،عفونی،اورولوژی،انکولوژی،زنان
دایم داشتم چک میشدم هر روز چند نفر میومدن ای سی یو و چند نفر ترخیص میشدن به بخش پلی من همچنان بودم هر پرستاری میومد میپرسیدم امروز آخرش میگفتن خوب میشی دوباره فردا همین تکرار میشد
آنقدر اکو قلب گرفتن که پوست روی سینه هام کنده شده بود ،گردنم از بس تکون نداده بودم از درد خشک شده بود یه عالمه سیم پیچیده بود دورم
ولی حداقل روزی نیم ساعت ملاقات داشتم اینجا بود که یه کم امید گرفتم
همه خودشونو جمع میکردن و جلوی من میخندیدن باهام‌حرف میزدن و من مثل یه چوب فقط گوش میدادم
مامان کسری جون🥰 مامان کسری جون🥰 ۱۱ ماهگی
پارت ۱۸: دیگه اتاق عمل هم‌تموم شد پاکسازی شد محل و عفونتی نداشت فقط عفونت خونم‌مونده بود که دایم دارو میگرفتم براش ، دونه دونه از وسایلی که بهم وصل بود کم میشد فرداش اومدن اون کوفتی رو از گردنم دراوردن بخیه میزنن تو گردن دکتر بی هوشی اومد تو اتاق و بخیه ها رو باز کرد گفت افرین چه شجاع تکونم نخوزدی اما دیگه اینا برای من درد حساب نمیشد حالا یه جای بخیه هم روی گردنم مونده بود اینم یه زخم دیگه .
سوند داشتم همچنان به خاطر محل زخم نمیشد آب بهش بخوره پس این باید میموندتا وقت ترمیم حالا یه زخم باز داشتم که نمیشد بخیه بزنن باید گوشت میاورد یعنی اون حفره پر میشد تصورش هم‌وحشتناک بود یه حفره روی کشاله رونم اصلا نمیشد درست خوابید بااون حال ،
به خانومی اومد تو اتاق گفت من کارشناس زخمم باید زخمت رو ترمیم کنیم تا بافت جدید بیاره و دوباره مثل سابق پر بشه یه دستگاه باید اجاره میکردیم برای اون مدت به اسم دستگاه وکیوم ما یه وام سی تومنی گرفته بودیم که کادو زایمان بخریم طلا برای من کلی براش برنامه داشتیم همش رفت برای این درمان ها دستگاه رو شوهرم گرفت و‌اورد شبیه یه کیف سامسونت بود این نحوه پانسمان یه علم جدید اصلا اسمش پانسمان نوین خیلی سریع تر از حالت عادی ترمیم میکنه
خلاصه دستگاه رو آوردن من دست و‌پاهام میلرزید یکی دستش بهم میخورد جیغ میزدم چشم خیلی ترسیده بودم
مامان کسری جون🥰 مامان کسری جون🥰 ۱۱ ماهگی
پارت ۴: رفتم داخل اتاق یه شجاعتی خدا بهم داده بود که ذره ای استرس نداشتم چون من خیلی آدم شجاعی نیستم😅
تا نشستم و‌پوزیشن گرفتم دکتر اومد یه کم تو‌دلم خالی شد خودمو سفت گرفتم دکتر که دستش رو برد داخل من جیغی کشیدم که دکتر گفت مثانه ات خیلی پر نمیتونم اصلا برم داخل برو سرویس و بیا رفتم و برگشتم دوباره انجام داد ایندفعه خودم رو شل کردم خیلی بهتر شد درد کاملاااا قبال تحمل بود برام دکتر گفت رو به ۳سانتی فوق العاده رحمت بکنن عالی عالی یه زایمان سریع و آسون خواهی داشت منم میگین رو ابر ها بودم خود دکتر گفت ورزش ها و فعالیت هات جواب داده خودم همش به شوهرم و آبجیم میگفتم دیدین حرف هام درست بود خلاصه دکتر بهم گفت از الان هر ثانیه باید منتظر درد منظم باشی هر وقت اینجور شدی زنگ بزن بریم سمت بیمارستان دیگه باید برای بیمارستان تصمیم میگرفتم
من میخواستم برم نیکان دکترم نیکان بود انصاری هم بود گفتش هردوش یکی از لحاظ امکانات فقط نیکان پول بیشتر به خاطر بزک دوزک میگیره یه کم
البته اینم گفت که من بیمه ام با نیکان مستقیم نیست و باید پول دکتر رو پرداخت کنید بعد از بیمه بگیرین من همچنان میخواستم برم نیکان دکتر گفت البته تو زایمانت طبیعی باید بدونیم اون تایم کدوم بیمارستان تخت خالی داره انصاری خیلی باهام تو اینجور چیز ها همکاری میکنه ولی بازم اون لحظه که دردت گرفت بهم زنگ میزنی میگم کدوم بیمارستان بیای خودم هم میرسونم شماره منو سیو کرد و منم اومدم خونه راستی بهم یه شیاف گل مغربی هم داد و گفت شبی یه دونه بذار داخل واژن من و همسر و خواهرمم اومدیم بیرون دقیقاااااا یادم دلم آش میخواست رفتیم آش خوردیم خیلی بهم خوش گذشت نمیدونستم که چه بلایی میخواد سرم بیاد🤦🏻‍♀️
مامان کسری جون🥰 مامان کسری جون🥰 ۱۱ ماهگی
پارت۱۰: اینجاها دیگه فقط با کپسول اکسیژن نفس میکشیدم ثانیه ای بدون اکسیژن نمیتونستم بمونم ،یهو هزار تا دکتر و پرستار ریختن رو سرم خیلی هوشیاری نداشتم چشام به زور باز میشد ولی تا میخواستن معاینه ام کنن جیغ میزدم خیلی درد داشتم خیلیییییی امونمو بریده بود پا درد و لگن درد
از یه طرف انگار یه وزنه سنگین روی قلبم بود نفس که میکشیدم قفسه سینه ام میزد بیرون و برمیگشت دایم تب بالا بعدش لرز شدید هیچ کس هم نمیتونست درست تشخیص بده دکتر خودمم اومد و اونم معاینه کرد و رفت .
هیچ کس باهام حرف نمیزدم فقط تند تند میومدن و میرفتن هیچ کس جوابمو نمیداد داشتم میمردم از ترس خودم همش میگفتم از استرس اینطوری شدم ولی قضیه خیلی جدی بود ،داداشم پرستار یهو اون اومد تو ای سی یو اونو‌دیدم دلم قرص شد گفتم الان میاد بهم میگه چم شده ولی اونم اومد فقط دستمو گرفت گفت یاسی نترس از هیچی من اینجام 😭😭😭
همسرم هر وقت میتونست میومد داخل ای سی یو با التماااااس و بدبختی یه لحظه منو ببینه ولی هیچی بهم نمیگفت فقط میگفت درست میشه یاسی تو‌رو خدا قوی باش😭
من که فقط گریه میکردم تازه یادم اومد کسری رو جا گذاشتم سینه هام سفت شده بود شیر داشتم ولی از درد یادم رفته بود دکتر اومد گفت شیر دوش بیارین شیرش رو بدوشین من میگفتم بدیم به بچه ام بخوره سرشو انداخت پایین جوابمو نداد دیگه واقعا ترسیده بودم فقط میومدن خون میگرفتن میرفتن پشت هم پشت هم سرم های مختلف میزدن که بعدا فهمیدم انتی بیوتیک های مختلف بوده
مامان کسری جون🥰 مامان کسری جون🥰 ۱۱ ماهگی
دیگه رفتیم‌نزدیک ترین درمانگاه و همسرم فوری بردم‌ نوار قلب گرفتن گفتن قلبش نرمال تپش قلب شدید داره بهم قرص تپش قلب دادن اومدیم خونه اصلا نمیتونستم درست راه برم پام میلنگید نمیتونستم بشینم لگنم درد وحشتناک داشت تب و لرز و حشتناکی گرفتم زیر سه تا لحاف باز میلرزیدم اصلا بچه رو دیگه همه ول کرده بودن طفل معصوم دلم براش آتیش میکرفت خواهرزاده ام ۱۵سالش اون گرفته بودش😭 گوسفند وسط حیاط افتاده بود همه کارهاشون ول کردن همه چی ریخت بهم زنگ زدن به دکتر و‌ گفتن حالش افتضاح شده و تنفس نداره گفت بیارینش بیمارستانی که زایمان کرد منم میام
خلاصه راه افتادیم یه پالتو و شال به زور انداختم سرم و رفتم حتی جون نداشتم برگردم بچه ام رو ببینم نفس هام ترسناک شده بود صدای هین بلند میدادم تا به زور بتونم یه نفس بکشم دونفر زیر بالمو گرفتن تا برم تو ماشین دمر دراز کشیدم و رفتیم سمت بیمارستان چند بار نفسم کلا رفت تکونم میدادن تا به خودم بیام تا رسیدیم هی به زور بهشون میگفتم‌خوبم نگران نشن شوهرم یجوری رانندگی میکرد الان یادش میفتم قلبم کنده میشه تا منو دیدن فوری بردنم داخل آی سی یو اصلا نبردنم بخش اینجا تازه شروع بدبختی هام بود تازه فهمیدم چه بلایی سرم اومد

🤍:شماام یه چیزی بگین تعریف کنید تجربه ای چیزی یه جوری همش من میگم😅خجالت کشیدم🤦🏻‍♀️
🤍:تنها عکس بود که از بچه ام‌داشتم چه میدونستم دو ماه تمام قراره نبینمش یا اگه خدا بهم لطف نمیکرد هیچ وقت زبونم لال نمیتونستم روی ماهشو‌ببینم
مامان کسری جون🥰 مامان کسری جون🥰 ۱۱ ماهگی
پارت ۷:دیگه آبجیم گفت تو چرا هنوز اینجایی کسی نیومد سراغت گفتم نه بی جون بودم خودم حال نداشتم همسرمم تجربه ای نداشت اصلا نمیتونست ما رو تنها بذاره و اعتراض کنه از اونرم نه که ظاهرا هم من هم بچه حالمون خوب بود دیگه حرفی نزدیم که منم گذاشتن روی ویلچر و میخواستن ببرنم تو اتاقم اون خانوم سرپرستان لباس پوشیده بود بره اومد سریع ویلچر رو گرفت گفت من خودم میبرمت آنقدر که ماه بودی کلی به مامانم اینا تبریک گفت و اینکه چه شیر دختری خوسبحال شوهرش آنقدر زن صبور و آرومی داره و تا اتاق منو آورد دیگه خودتون تصور کنید اوضاع رو منم اتاق وی ای پی گرفته بودم یه اتاق خیلی خیلی قشنگ پسرم زیبام کنارم همسرم و خونواده ام بودن ته خوشبختی بود 🤍🥲 نمیدونم شماهم اینطور بودین یا نه بعد از زدن بخیه ها یه شیاف دیکلوفناک بهم زد و بعد بهم گفت هر ۴ساعت شیاف باید بذارم با چند تا چرک خشک کن و قرص آناهیل
اون شب حالم بی نهایت خوب بود برای اولین بار به کسری شیر دادم ۴۰دقیقه یه سره شیر خورد حتی خانومه اومد شیردهی آموزش بده دید این حرفه ای تر از این حرف هاس خودش کاملا وارد بود😍 خداروشکر بچه ام خیلی آروم بود کامل شیر خورد و خوابید منم خوابیدم شوهر و خواهرم هم تو اتاق باهام بودن همه اومدن دیدنمون گل و شیرینی و بادکنک و عکس یادگاری و خیلی لحظه های قشنگی بود 🥲🥲
🤍:عکس یه بخشی از اتاق بیمارستانم بود
شما چی عکس دارین از اونروز؟