پارت ۲۰:شوهرم و پدرشوهرم آبجیم اومدن دنبالم تند تند وسایلو جمع میکردن دعوا میکردن یه بار التماس میکردن یه بار داد میزدن یه بار سیبیل کارمندها رو چرب میکردن که زودتر ترخیصم کنن البته با سوند هم چنان چون زخم نباید آب میخورد وقتی پانسمان روش بود ، با هزار بدبختی از اونجا زدیم بیرون و بعد دو ماه و نیم من تونستم آسمون خدا رو ببینم راه برم از اون بیمارستان بزنم بیرون و برم پیش کسری شاید احمقانه به نظرتون بیاد ولی همش میگفتم کسری منو میشناسه میدونه من مادرشم؟اصلا به این فکر نمیکرد بچه یکی دوماه درکی نداره از این چیزا
از همه میپرسیدم به نظرتون کسری منو میشناسه بازم گریه گریه گریه نمیدونم چطور اشک من خشک نشد
رسیدم‌ خونه مادرم تو بغلش کلی زجه زدم داد میزدم اون سوند کوفتی دست و پام رو میبست نمیذاشت خیلی تحرک داشته باشم زیاده قدم برمیداشتم میکرفت کیپ میشد و از دردش جیغ میزدم مثل درد سنگ کلیه ولی باید تحمل میکردم
کسری رو دادن بغلم جونی نداشتم‌ نگهش دارم ولی اصلا باورم نمیشد این بچه منه انگار تازه مادر شده بودم الانم گریه میکنم انگار همین الان بود که حالم از ناتوانی خودم بهم‌میخورد نه شیری داشتم بهش بدم نه میتونستم نکهش دارم

۱۲ پاسخ

غریبه ای اما واقعا از ته دلم حداروشکر میکنم زنده موندی
خیلی قوی و شجاعی خیلی شیر زنی
زن تر از تو و مادری بهتر از تو نیست به ولله که به شوق دیدن بچت اینجوری جنگیدی
عین ابر بهار برات گریه کروم ببین خانوادت چی کشیدن
چی به حال دل خودت اومدی ینی باید ایستاده برات دست زد و تا عمر داری تشویقت کرد در برابر اینهمه درد سر خم نکردی و جنگیدی
واقعا خدا حفظت کنه تو یه جور دیگه مادر شدی بهشت یه جور دیگه زیر پاته خدا تورو برای کسری و خانوادت و اونارو برا تو حفظ کنه

واقعا نمیدونم چقدر میتونه یه پزشک نابلد و بی فکر باشه خیر سرش متخصص هم هست
چقدر هم اسم در کرده تو ورامین
مرسی که اسمشو هم گفتی که حواسمون باشه

حالت رو درک میکنم من بچم یه مشکلی پیدا کرد بردنش دکتر و...نصف روز پیشم نبود و من تمام اون مدت فقط گریه میکردم هرچی هم میگفتن اصلا قابل فهم نبود برام فقط بچم رو میخواستم

😭😭😭😭😭😭😭😭
وقتی سرگذشتت رو خوندم رفتم به ۴ سال قبل
دقیقا اتاق عمل ها یک روز در میون دیپریت ها یک روز از کمر بی حس یک رو بی هوشی کامل
😭😭😭😭😭😭
ماجرای برادر بی چاره من برام زنده شد دکتر بی وجدانی که با ندونم کاریش پای شکسته برادرم رو بلافاصله عمل کرد بدون اینکه عفونت رو درمان کنه و ساق پاش کلا نکروز شد 😭😭😭 حدود ۵۰ بار رفت اتاق عمل و برگشت
خدا رو شکر که الان رو به راه شدی خدا بهت سلامتی و طول عمر با عزت عنایت کنه انشاالله
اگر مایل بودی ماجرای برادرم رو برات میگم اما اون بعد از ۴ سال هنوز نتونست روی پاش بایسته 😭

عزیزممم
چقدر خدا رحم کرده و به خیر گذشته الحمدلله
تو یه مامان خیلی قوی هستی
کسری و همسرت خیلی باید به وجودت افتخار کنند 🥲❤️

چقد برات اشک ریختم😭😭

خیلی گریه کردم ...خدا بهت سلامتی بده ...خدا هیچ بچه ای را بی مادر نکنه ...واقعا بی مادری سخته ...انشالله سلامت باشی سایت بالاسر بچت باشه

درخواست دوستی دادم قبول کن

خداروشکر خداروشکر حالت خوب شد
و کنار خانواده ات بودی و هستی
خدا حفظتون کنه
حتما برا خودت و شوهرت و پسرت حرز امام جواد بخرین خیلیی خوبه از بلاها دور میگنه
جتما از اون دکتر نامرد شکایت کن جتما به مادرایی باردار به همه اسمشو بگو

خدا را شکر حالت خوب شد برگشتی خونه
نه عزیزم حرفت احمقانه نبود منم چنین حسی داشتم منی که دو هفته بود بچه را ندیده بودم شما که دو ماه و نیم کسری را ندیدی
شما هم مثل من از ماه های اول کسری لذت نبرید منم نمی تونستم شیر بدم بخاطر آنتی بیوتیک های قوی که میخوردم البته پسرم ۲۵‌روز شیر خشک خورد بعد ترخیصم یه ۵ روز مجدد دکتر گفت بهش شیر خودتو نده هر چند همه میگفتن شیرتو نمیگیره خلاصه موفق شدم الان روزی یه مرتبه یا هر ۳ روز یا ۵ روز یه یا دو مرتبه شیر خشک بهش میدم
کسری صد در صد شما را میشناخت و در کنارتون آرامش بیشتری داشت
من پسر بزرگم داره روانشناسی میخونه البته ترم آخرشه پسرم اینا را بهم میگفت و من آروم میشدم منم مثل شما نمی تونستم پسرم را بغل کنم فقط با حسرت نگاهش میکردم
یه مادر نصفه نیمه می ارزه به تمام دنیا
چرا حالت از خودت بهم میخورد چیزی که برات اتفاق افتاد شما که مقصر نبودید
کسری با وجود چنین مادری افتخار میکنه
هم کسری هم همسرتون
خودتو سرزنش نکن مهم اینه که الان کنارشی

دیگه مادرم اومد خونه من حالم بهتر بود اونجا داشتم کم کم قبول میکردم برگشتم به زندگیم شوهرم بچه ام‌خونه خودم با اینکه همه زحمتم گردن خواهرام و مادرم بود ولی بازم خونه خودم بودم و این خوب بود ، کارشناس میومد ومیرفت میگفت بهتر سدی هی داره بهتر و بهتر ترمیم میشه دیگه فقط مونده بود در زخم جوش بخوره و جمع بشه هزینه ها خیلی زباد بود دیگه خودمم یه کم سر پا تر بودم سوند رو میذاشتم تو ساک دستی با همسرم میرفتم کلینک برای پانسمان و برمیگشتیم هزینه اش کمتر میشد حال خودمم بهتر میشد از اینکه مثل آدم عادی !!! تقریبا میام و میرم

ادامه تاپیک :مصیبت جدیدم این بود من یه مادر نصفه نیمه بودم دیگه اون موقع عقلم کار نمیکرد که من قرار بود کلا نباشم و بچه ام رو ببینم فقط اینو میدیدم که حتی نمیتونم پوشکش کنم من از پس خودمم برنمیومدم چه برسه بچه داری افسرده بودم شدید دایم کریه مبکردم میدیدم بقیه میترسن وقتی کسری رو بغل میکنم چون ممکن بود بیفته و من نمیتونستم خم بشم یا آرومش کنم حالم بهم میخورد از خودم

سوال های مرتبط

مامان کسری جون🥰 مامان کسری جون🥰 ۱۱ ماهگی
مامان کسری جون🥰 مامان کسری جون🥰 ۱۱ ماهگی
پارت ۸:بچه ها اومدم‌خونه‌فرداس ترخیص شدم‌دگتر لحظه آخر اومد و بخیه ها رو‌چک‌کرد وایه معاینه سطحی و گفت همه چی خوبه و میتونی بری یه سرم شستشو داد بهم که هر دفعه دسشویی رفتی با این خودت رو بشور و خشک کن با سشوار .
من دیگه کم کم درد هام شدیدتر شد خودمو گول میزدم که همه چی خوبه اینا طبیعی بدن درد به خاطر فشار زایمان و ایناس خونه مادرم بودم همه هم میگفتن زایمان طبیعی بچه بیرون میاد درد میره کلا هیچی هیچی درد نداشتیم منم میگفتم پ حتما من یه کم لوس شدم اسنجوری میکنم چیزی نیست ولی هی بیشتر و بیشتر میشد جوریکه نمیتونستم بشینم به کسری شیر بدم به شدت رنگ پریده شده بودم تا یه چند دیقه شیر میخورد کسری من از حال میرفتم همه میگفتن بنیه نداره از بس غذا مذا نخورده بی جون شده خلاصه که هی میگفتیم چیز خاصی نیست بعد بیست چهارساعت دیدم من اصلا نمیتونم روی باسنم بشینم اون پام که بخیه ها به اون سمت بود سمت راست خیلی درد میکرد انگار راه رفتنی باید میکشیدمش درد لگن سمت راستم خیلی زیاد شده بود زنگ زدم به دکتر گفتم اونم گفت دیکلوفناک رو زود به زود بخور خوب میشی ولی من هی بی جون تر میشدم همش خودمو به اون راه میزدم که خوب میشم عادی دیگه زاییدما الکی نبوده درد هم داره خلاصه بعد دو روز دیگه نمیتونستم کسری رو بغل کنم اصلااااااا نمیشد بشینم باید کج مینشستم
مامان کسری جون🥰 مامان کسری جون🥰 ۱۱ ماهگی
پارت ۶:دکتر گفت بهش ابمیوه بده بخوره تا میام دوباره رفت و اومد خیلی رفت و‌امد میکرد از اتاق به بیرون
برگشت و گفت زور بزن دوباره چند تا زور و نفس عمیق و فوت کن و آروم باش و دوباره رفت بیرون چند دقیقه بعد اومد داخل دوباره شروع که خوب سرشو میبینم باید زور بزنی دیگه تو کانال زایمان کاملا گوشی تلفنش زنگ خورد دستکش رو نصفه از دست باز کرد گوشی رو جواب داد و همچنان جلوی پای من نشسته بود دوباره گوشی رو گذاشت کنار و شروع کردیم زور زدن و نفس کشیدن یهو برش رو زد و یه رگ رو هم برید خون فواره میزد بیرون ازش خودش ترسیده بود معلوم بود شوهرم پشت سرم بود به اون گفت باباش بیا ببینش موهاش معلومه ها یاسی خانوم عالی بودی یه کم دیگه تموم و رگ رو‌ سوزوند و دوتا زور زدم و اون خانم مسن هم با آرنج به شکمم فشار آورد و کسری دنیا اومد خیلی درد داشتم این پنج دیقه آخر کل رگ های بدنم داشت پاره میشد فقط دست های شوهرمو با تمام وجود فشار دادم و جیغ زدم وقتی کسری اومد همه درد هام رفت انگار که منم با اون دینا اومدم همونقدر سبک شدم بچه ام مثل یه گوله برف سفید و گرد بود با صدای آروم گریه میکرد و صدای ملچ مولوچ کردنش تو اتاق پیچید دکتر دوباره رفت بیرون و بعد پنج دقیقه برگشت و منو بخیه کرد کاملا حسش میکردم ولی انگار دیگه این درد ها برام دردی نبود که اخ و اوخ کنم براش بخیه زد و گفت دو سه تا بخیه خوردی من زیبایی هم برات انجام میدم حتی به شوهرم گفت یه جوری بخیه میزنم که اصلا نفهمید یه بار زایمان کرده بخیه هاش رو زد و رفت من موندم و پسرم تو تخت کنار منتظر دکتر اطفال و همسرم حدود یک ربعی منتظر موندیم همونطوری تا خدماتی ها اومدن
مامان کسری جون🥰 مامان کسری جون🥰 ۱۱ ماهگی
پارت ۱۸: دیگه اتاق عمل هم‌تموم شد پاکسازی شد محل و عفونتی نداشت فقط عفونت خونم‌مونده بود که دایم دارو میگرفتم براش ، دونه دونه از وسایلی که بهم وصل بود کم میشد فرداش اومدن اون کوفتی رو از گردنم دراوردن بخیه میزنن تو گردن دکتر بی هوشی اومد تو اتاق و بخیه ها رو باز کرد گفت افرین چه شجاع تکونم نخوزدی اما دیگه اینا برای من درد حساب نمیشد حالا یه جای بخیه هم روی گردنم مونده بود اینم یه زخم دیگه .
سوند داشتم همچنان به خاطر محل زخم نمیشد آب بهش بخوره پس این باید میموندتا وقت ترمیم حالا یه زخم باز داشتم که نمیشد بخیه بزنن باید گوشت میاورد یعنی اون حفره پر میشد تصورش هم‌وحشتناک بود یه حفره روی کشاله رونم اصلا نمیشد درست خوابید بااون حال ،
به خانومی اومد تو اتاق گفت من کارشناس زخمم باید زخمت رو ترمیم کنیم تا بافت جدید بیاره و دوباره مثل سابق پر بشه یه دستگاه باید اجاره میکردیم برای اون مدت به اسم دستگاه وکیوم ما یه وام سی تومنی گرفته بودیم که کادو زایمان بخریم طلا برای من کلی براش برنامه داشتیم همش رفت برای این درمان ها دستگاه رو شوهرم گرفت و‌اورد شبیه یه کیف سامسونت بود این نحوه پانسمان یه علم جدید اصلا اسمش پانسمان نوین خیلی سریع تر از حالت عادی ترمیم میکنه
خلاصه دستگاه رو آوردن من دست و‌پاهام میلرزید یکی دستش بهم میخورد جیغ میزدم چشم خیلی ترسیده بودم
مامان کسری جون🥰 مامان کسری جون🥰 ۱۱ ماهگی
پارت ۱۶:به هوش اومدم تو ای سی یو بودم باز بیمارستان جدید باز با همه اون دستگاه ها دوباره همه اون کار ها شروع سد حالم از خودم بهم‌میخورد سوندی که از روز اول بهم وصل بود نمیدونم تجربه دارین یا نه بدترین چیز دنیا سوند .
درمان رو جدی شروع کردن حالا امکانات بود دکتر مطابق جواب آزمایش برام انتی بیوتیک موثر تجویز کرد با حجم خیلی زیاد و هر روز میرفتم اتاق عمل دوازده روز تمام براش شستشو محل میبردنم اتاق عمل بی هوشی میگرفتم تا بتونن محل رو پاکسازی کنن هیچی که نمیخوردم نهایت به ذره سوپ یا ماست باید چندین ساعت قبل عمل ها چیزی نمیخوردم بی جون بودم تب و لرز داشتم هی بیهوشی دوباره ریکاوری دوباره یکی دوساعت به هوش بودم حرف میزدم باز از اول شروع میشد.
حالم تقریبا به ثبات رسیده بود حداقلش میدونستن باید چیکار کنن و داشتن انجامش میدادن ،حالا هر روز یه سری دکتر باید چکاپم میکردن قلب ،ریه،عفونی،اورولوژی،انکولوژی،زنان
دایم داشتم چک میشدم هر روز چند نفر میومدن ای سی یو و چند نفر ترخیص میشدن به بخش پلی من همچنان بودم هر پرستاری میومد میپرسیدم امروز آخرش میگفتن خوب میشی دوباره فردا همین تکرار میشد
آنقدر اکو قلب گرفتن که پوست روی سینه هام کنده شده بود ،گردنم از بس تکون نداده بودم از درد خشک شده بود یه عالمه سیم پیچیده بود دورم
ولی حداقل روزی نیم ساعت ملاقات داشتم اینجا بود که یه کم امید گرفتم
همه خودشونو جمع میکردن و جلوی من میخندیدن باهام‌حرف میزدن و من مثل یه چوب فقط گوش میدادم
مامان کسری جون🥰 مامان کسری جون🥰 ۱۱ ماهگی
پارت۱۰: اینجاها دیگه فقط با کپسول اکسیژن نفس میکشیدم ثانیه ای بدون اکسیژن نمیتونستم بمونم ،یهو هزار تا دکتر و پرستار ریختن رو سرم خیلی هوشیاری نداشتم چشام به زور باز میشد ولی تا میخواستن معاینه ام کنن جیغ میزدم خیلی درد داشتم خیلیییییی امونمو بریده بود پا درد و لگن درد
از یه طرف انگار یه وزنه سنگین روی قلبم بود نفس که میکشیدم قفسه سینه ام میزد بیرون و برمیگشت دایم تب بالا بعدش لرز شدید هیچ کس هم نمیتونست درست تشخیص بده دکتر خودمم اومد و اونم معاینه کرد و رفت .
هیچ کس باهام حرف نمیزدم فقط تند تند میومدن و میرفتن هیچ کس جوابمو نمیداد داشتم میمردم از ترس خودم همش میگفتم از استرس اینطوری شدم ولی قضیه خیلی جدی بود ،داداشم پرستار یهو اون اومد تو ای سی یو اونو‌دیدم دلم قرص شد گفتم الان میاد بهم میگه چم شده ولی اونم اومد فقط دستمو گرفت گفت یاسی نترس از هیچی من اینجام 😭😭😭
همسرم هر وقت میتونست میومد داخل ای سی یو با التماااااس و بدبختی یه لحظه منو ببینه ولی هیچی بهم نمیگفت فقط میگفت درست میشه یاسی تو‌رو خدا قوی باش😭
من که فقط گریه میکردم تازه یادم اومد کسری رو جا گذاشتم سینه هام سفت شده بود شیر داشتم ولی از درد یادم رفته بود دکتر اومد گفت شیر دوش بیارین شیرش رو بدوشین من میگفتم بدیم به بچه ام بخوره سرشو انداخت پایین جوابمو نداد دیگه واقعا ترسیده بودم فقط میومدن خون میگرفتن میرفتن پشت هم پشت هم سرم های مختلف میزدن که بعدا فهمیدم انتی بیوتیک های مختلف بوده
مامان سامیار مامان سامیار ۱۳ ماهگی
سلام خوبین
سامیار الان تو سنی هستش که فقط با من پدرش یا نهایت عمو و خاله و اینا ارتباط میگیره و دوستشون داره ینی فقط با خانواده خودمو همسرم اوکیه و گریه نمیکنه
ولی وقتی آدمای دیگ بخصوص مردا رو میبینه دیوونه میشه باز به مرور تو مهمونی تا پایان مهمونی با خانوما ارتباط میگیره و میره بغلشون ولی با مردا نه
امشبم خاله ی همسرم شام دعوت کرده همه جمعن من چیکار کنم با این بچه.مخصوصا که دایی شوهرم خیلی میاد سمت سامیار اینم وحشتناک از اون میترسه و منو سفت بغل میکنه جیغ میزنه نفس نفس میزنه اونم همش از دور با این حرف میزنه این بدتر گریه میکنه
تا جایی که میتونم رفت و آمدم رو حذف کردم تا بچم یه کم بزرگ تر شه بتونه از خودش دفاع کنه ولی دیگ وقتایی که دعوت میکنن نمیشه نرم
چیکار کنم امشبو راحت بگذرونم
بعد مثلا مادرشوهرم یا زندایی شوهرم بچه رو از من میگیرن که ببرن پیش اون بگن که ببین این فلانیه تو رو دوست داره بچه دیوونه میشه من سریع ازشون میگیرم اوناهم منظوری ندارند ولی خب وقتی بچه اینجوریه نباید اینکارو کنن هرچقدرم محترمانه میگم انگار نه انگار یه دور بچه رو گریه میندازن بعد میدن به خودم😐
مامان پسرا🙂 مامان پسرا🙂 ۱ سالگی
امروز خودمو تو آینه دیدم به پیری و چروک پیشونیم پی بردم فهمیدم که بچم با ازیتاش کار خودشو باهام کرد روزی هزار بار ارزوی مرگ میکنم همش میگم ای کاش همین الان بمیرم از دست این بچه راحت بشم همش تو بغلمه یه لحظه روی زمین نمیمونه با هیچی بازی نمیکنه اینقدر غصه میخورم پیر و شکسته و لاغر شدم هرکی منو میبینه میگه چته چرا اینجوری شدی لاغر شدی اصلا نمیدونم این بچه چرا اینقدر ازیت میکنه همیشه با خودم میگم این عذابه الاهی بود فک کنم گناهی کردم که دارم اینجوری تاوان پس میدم صبح که میشه بچه تو بغلمه و وول میخوره و زور میزنه و ازیتم میکنه تا خود شب الانم که خابیده میتونم گوشی دستم بگیرم این پیامو پاک نمیکنم میخام تا همیشه بمونه و بهش نگاه کنم و یادم نره که چقدر دوران سختی دارم از روزی که متولد شده تا الان که نزدیک یک سالشه من دارم عذاب میکشم من یه بچه دیگه بزرگ کردم الان ۱۰ سالشه ولی اونقدر ازیتم نکرد شوهرم میگه انگار یه حیوان وحشی رو تو بغلم گرفتم هر لحظه میخاد در بره دستام درد میکنه کارم شده گریه گریه گریه این یک سال نشد من یه بار غذا بدون استرس بخورم همش سرپا و تند تند
مامان سبحان مامان سبحان ۱۴ ماهگی
دیشب خدا بهم رحم کرد🥲 دیروز بچم رو بردم بیرون اومدیم خونه بچم آروم بود یهو بچم خوابید تو خواب همش گریه میکرد همش با خودم میگفتم برم اسفند دود کنم برای بچم چیزیش نشه وقتی از خواب بیدارش شد همش گریه می‌کرد گریه بند نمیشد خواهر شوهرم اومد سرگرمش کرد آروم شد خواهر شوهر هم بهم گفت براش اسفند دود کن گفتم بهش غذا میدم بعد به بچم غذا دادم سپردمش دست باباش رفتم براش زغال بزارم تا اومد انگار یه چیزی خورده بود تو گلوش گیر کرده بود چ‌وضعی بود😑شوهرم که فکر میکرد نون خورده تو گلوش گیر کرده بهم میگفت بهش آب بده تا بره پایین 🤦🏻‍♀️ولی من اینکارو نکردم پشتش زدم تا یه یکم بالا اومدیکم خون هم اومد بردم بیرون زدم پیشتش تمام غذایی که خورد بود رو بالا آورد با کمی خون دیدم یه تکه پوست تخمه هم بیرون اومد😑😑گلوش رو بریده بود تا اومد بیرون 🥲🤦🏻‍♀️ از یه طرف هم مادرشوهر تا دید اومد شروع کرد به فوش دادن من عصبی بود 😅😐همش اسم‌مردن میورد 😑😒 بچت میمورد بچت فلان میشد
مامان کسری جون🥰 مامان کسری جون🥰 ۱۱ ماهگی
پارت ۱۱:خلاصه دیدم اومدن بهم گفتن باید بری اتاق عمل آماده بشیم من که خیلی نمیتونستم حرف بزنم جون هم نداشتم هی چشام میرفت ولی خیلی ترسیده بودم بردنم اتاق عمل با اکسیژن و همه چی دکترم اومد گفت بخیه هات باز شده میخوام اونو ببینم ‌و درست کنم ولی من از خونه اومدم بخیه هام سالم بود فقط درد شدید داشتن که پا و لگن راستم از درد تکون نمیخورد
دیگه بی هوشی زدن و من دیگه یادم نمیاد تا بیدار شدم تو ریکاوری بودم پرستار ها میگفتن همس میگفتی کسری کسری 😭یهو به خودم اومدم دیدم کپسولم پایین دهنم اومدم نفسم رو بکشم بالا نتونستم اونجا فهمیدم حالم چقدر داغون که یه نفس بدون کمک نمیتونم بکشم .
بین پاهام بانداژ شده بود خانوم های طبیعی میدونن ما اصلا پانسمان نداریم این بیشتر ترسوندم هر لحظه اوضاع بدتر میشد دیدم عه دوباره دارن میبرنم ای سی یو طبیعتا میدونستم حالم خوب بشه میرم بخش یعنی هنوز همون بودم اونجا هم ملاقات ممنوع بود و هیچ کسی نبود بهم بگه من چمه البته که خود دکتر ها هم هنوز نفهمیده بودن
مامان شاه پسر⁦❤️⁩ مامان شاه پسر⁦❤️⁩ ۱ سالگی
بزارین از بارداریم تعریف کنم براتون خدایی با اینکه سخت بود ولی باز خاطرات خوشش هم یادم مونده من بارداری سختی داشتم از شیش هفتگی ویار حالم از بو مرغ ماهی بوی خونم بوی پیاز بهم میخورد روزی ده بار بالا میاورد طوری بود که سرفه میکردم بالا میاوردم ۴ماهگی استراحت شدم تا ۸ ماهگی با امپول شیاف تونستم بچه رو نگه دارم خدایی شوهرمم وحشتناک حساس بود نمیزاشت دست به چیزی بزنم جاییم میرفتم بقیه میومدن تا اعتراضی کنن که فیلم بازی میکنه میشستشون میزاش کنار بعد به نه ماه رسیدم بازم داستان من تمومی نداشت یه شوک عصبی بهم دست داد حالم بد شد انقد گریه کردم رفتیم بیمارستان گفتن ستح اکسیژن مادر و بچه پایین امکان داشت برم تو کما اما خدا رحم کرد بند نافم دور گردن بچم بود ضربان قلب ۹۰ همه این داستانارو که گزروندم افسردگی گرفتم افسردگی گزروندم فهمیدم صفرام تو بارداری سنگ گرفته باز اونجا عمل کن با بچه ۴ماهع یه ماه ماکارونی میخوردم از ترس اینکه دلم درد نگیره تا عمل کنم خلاصه سال زیاد جالبی برای من یکی نبود پارسال فقد نقطه خیلی قشنگش پسرم بود.....پارسال من یکی فسیل شدم تا تموم شدددد🤣😐