پارت ۱۶:به هوش اومدم تو ای سی یو بودم باز بیمارستان جدید باز با همه اون دستگاه ها دوباره همه اون کار ها شروع سد حالم از خودم بهم‌میخورد سوندی که از روز اول بهم وصل بود نمیدونم تجربه دارین یا نه بدترین چیز دنیا سوند .
درمان رو جدی شروع کردن حالا امکانات بود دکتر مطابق جواب آزمایش برام انتی بیوتیک موثر تجویز کرد با حجم خیلی زیاد و هر روز میرفتم اتاق عمل دوازده روز تمام براش شستشو محل میبردنم اتاق عمل بی هوشی میگرفتم تا بتونن محل رو پاکسازی کنن هیچی که نمیخوردم نهایت به ذره سوپ یا ماست باید چندین ساعت قبل عمل ها چیزی نمیخوردم بی جون بودم تب و لرز داشتم هی بیهوشی دوباره ریکاوری دوباره یکی دوساعت به هوش بودم حرف میزدم باز از اول شروع میشد.
حالم تقریبا به ثبات رسیده بود حداقلش میدونستن باید چیکار کنن و داشتن انجامش میدادن ،حالا هر روز یه سری دکتر باید چکاپم میکردن قلب ،ریه،عفونی،اورولوژی،انکولوژی،زنان
دایم داشتم چک میشدم هر روز چند نفر میومدن ای سی یو و چند نفر ترخیص میشدن به بخش پلی من همچنان بودم هر پرستاری میومد میپرسیدم امروز آخرش میگفتن خوب میشی دوباره فردا همین تکرار میشد
آنقدر اکو قلب گرفتن که پوست روی سینه هام کنده شده بود ،گردنم از بس تکون نداده بودم از درد خشک شده بود یه عالمه سیم پیچیده بود دورم
ولی حداقل روزی نیم ساعت ملاقات داشتم اینجا بود که یه کم امید گرفتم
همه خودشونو جمع میکردن و جلوی من میخندیدن باهام‌حرف میزدن و من مثل یه چوب فقط گوش میدادم

۱۶ پاسخ

وای گریه م گرفت با این تاپیکت 😭

🥲😭
وای بمیرم برای دلت

الهی دست دکتر بشکنه چه عذابی کشیدی انقدر گریه کردم چشام نمیبیه بقیش بخونم😭😭😭

الهی بگردمت من مادررررر 😭😭😭😭

وای خدااا دخترررر چشمت کردن جه قدر ناراحت شدم

وای خدا چقدر درد کشیدی تو من گریه م گرفت نمیتونم اشکام رو جمع کنم و از اینکه پسرت رو نمیتونستی ببینی واقعا سخته مادر از بچش دور باشه

نگفتی دلیل چی یود؟
زخمت عفونت کرده بود؟

وای الهی هیچکسی این روزا نبیته😭😭😭😭😭
دق کردم بسکع گریه کردم

منم همراه این پارت برات اشک ریختم چه دردی کشیدی خواهر 😢😢

ولی ببخش من‌ متوجه نشدم دقیق یعنی اون دکتر زایمانت که پیشت بود باعث این بلا ها شده بود ؟

وااای عزیزم
چقدر گریه کردم

دلم گرفت دختر😭🥺

بخدا درکت میکنم
خدا بهت سلامتی بده انشاالله سالیان سال در کنار خانواده ات به خوشی و در صحت و سلامت باشید
الهی چه عذابی کشیدی

عزیزم چی کشیدی خدا را شکر که حالت خوبه

بمیرم برات چیا کشیدی
بخدا سر این پارته گریه کردم🥲🥹

ادامه : شوهرم میومد برام حرف میزد بهم میگفت یاسی من بدون تو میمیرم من و کسری بدون تو چیکار کنیم اخه تو روخدا قوی باش
پدرشوهرم میومد دستامو میگرفت بهم قوت قلب میداد که تو خوب میشی من پیشتم من بابام فوت شده هیچ وقت فکر نمیکردم بتونه جای بابام رو بگیره ولی واقعا جای خالی بابام رو پر کرد
خواهرام برادرام ما شیش تا بچه ایم همشون بودن مادرم طفلی دیابت داره اون پیش بچه ام مونده بود از ترس اینکه بچه مریض نشه نمیومد منو ببینه همه بودن دلم برای مامانم پر میکشید میترسیدم بمیرم و نبینمش تنها حرفی که زدم گفتم میشه مامان بیاد ببینمش
فرداش آوردنش تا اونو دیدم بغضم ترکید زجه زدم تو بغلش همش میگفتم تو روخدا از کسری بگو برام تعریف کن برام چجوریه 😭😭 مامان سیر میخوره ؟ به نظرت میدونه من مامانشم منو میشناسه؟😭
کل ای سی یو با من گریه میکردن
هرکار میکردم نمیتونستم عکس‌کسری رو ببینم نمیذاشتم بهم نشونش بدن میگفتم من ببینمش دق میکنم بذارید همون تصوری که ازش مونده برام بمونه

سوال های مرتبط

مامان کسری جون🥰 مامان کسری جون🥰 ۱۱ ماهگی
پارت ۱۱:خلاصه دیدم اومدن بهم گفتن باید بری اتاق عمل آماده بشیم من که خیلی نمیتونستم حرف بزنم جون هم نداشتم هی چشام میرفت ولی خیلی ترسیده بودم بردنم اتاق عمل با اکسیژن و همه چی دکترم اومد گفت بخیه هات باز شده میخوام اونو ببینم ‌و درست کنم ولی من از خونه اومدم بخیه هام سالم بود فقط درد شدید داشتن که پا و لگن راستم از درد تکون نمیخورد
دیگه بی هوشی زدن و من دیگه یادم نمیاد تا بیدار شدم تو ریکاوری بودم پرستار ها میگفتن همس میگفتی کسری کسری 😭یهو به خودم اومدم دیدم کپسولم پایین دهنم اومدم نفسم رو بکشم بالا نتونستم اونجا فهمیدم حالم چقدر داغون که یه نفس بدون کمک نمیتونم بکشم .
بین پاهام بانداژ شده بود خانوم های طبیعی میدونن ما اصلا پانسمان نداریم این بیشتر ترسوندم هر لحظه اوضاع بدتر میشد دیدم عه دوباره دارن میبرنم ای سی یو طبیعتا میدونستم حالم خوب بشه میرم بخش یعنی هنوز همون بودم اونجا هم ملاقات ممنوع بود و هیچ کسی نبود بهم بگه من چمه البته که خود دکتر ها هم هنوز نفهمیده بودن
مامان کسری جون🥰 مامان کسری جون🥰 ۱۱ ماهگی
پارت ۱۸: دیگه اتاق عمل هم‌تموم شد پاکسازی شد محل و عفونتی نداشت فقط عفونت خونم‌مونده بود که دایم دارو میگرفتم براش ، دونه دونه از وسایلی که بهم وصل بود کم میشد فرداش اومدن اون کوفتی رو از گردنم دراوردن بخیه میزنن تو گردن دکتر بی هوشی اومد تو اتاق و بخیه ها رو باز کرد گفت افرین چه شجاع تکونم نخوزدی اما دیگه اینا برای من درد حساب نمیشد حالا یه جای بخیه هم روی گردنم مونده بود اینم یه زخم دیگه .
سوند داشتم همچنان به خاطر محل زخم نمیشد آب بهش بخوره پس این باید میموندتا وقت ترمیم حالا یه زخم باز داشتم که نمیشد بخیه بزنن باید گوشت میاورد یعنی اون حفره پر میشد تصورش هم‌وحشتناک بود یه حفره روی کشاله رونم اصلا نمیشد درست خوابید بااون حال ،
به خانومی اومد تو اتاق گفت من کارشناس زخمم باید زخمت رو ترمیم کنیم تا بافت جدید بیاره و دوباره مثل سابق پر بشه یه دستگاه باید اجاره میکردیم برای اون مدت به اسم دستگاه وکیوم ما یه وام سی تومنی گرفته بودیم که کادو زایمان بخریم طلا برای من کلی براش برنامه داشتیم همش رفت برای این درمان ها دستگاه رو شوهرم گرفت و‌اورد شبیه یه کیف سامسونت بود این نحوه پانسمان یه علم جدید اصلا اسمش پانسمان نوین خیلی سریع تر از حالت عادی ترمیم میکنه
خلاصه دستگاه رو آوردن من دست و‌پاهام میلرزید یکی دستش بهم میخورد جیغ میزدم چشم خیلی ترسیده بودم
مامان کسری جون🥰 مامان کسری جون🥰 ۱۱ ماهگی
پارت ۸:بچه ها اومدم‌خونه‌فرداس ترخیص شدم‌دگتر لحظه آخر اومد و بخیه ها رو‌چک‌کرد وایه معاینه سطحی و گفت همه چی خوبه و میتونی بری یه سرم شستشو داد بهم که هر دفعه دسشویی رفتی با این خودت رو بشور و خشک کن با سشوار .
من دیگه کم کم درد هام شدیدتر شد خودمو گول میزدم که همه چی خوبه اینا طبیعی بدن درد به خاطر فشار زایمان و ایناس خونه مادرم بودم همه هم میگفتن زایمان طبیعی بچه بیرون میاد درد میره کلا هیچی هیچی درد نداشتیم منم میگفتم پ حتما من یه کم لوس شدم اسنجوری میکنم چیزی نیست ولی هی بیشتر و بیشتر میشد جوریکه نمیتونستم بشینم به کسری شیر بدم به شدت رنگ پریده شده بودم تا یه چند دیقه شیر میخورد کسری من از حال میرفتم همه میگفتن بنیه نداره از بس غذا مذا نخورده بی جون شده خلاصه که هی میگفتیم چیز خاصی نیست بعد بیست چهارساعت دیدم من اصلا نمیتونم روی باسنم بشینم اون پام که بخیه ها به اون سمت بود سمت راست خیلی درد میکرد انگار راه رفتنی باید میکشیدمش درد لگن سمت راستم خیلی زیاد شده بود زنگ زدم به دکتر گفتم اونم گفت دیکلوفناک رو زود به زود بخور خوب میشی ولی من هی بی جون تر میشدم همش خودمو به اون راه میزدم که خوب میشم عادی دیگه زاییدما الکی نبوده درد هم داره خلاصه بعد دو روز دیگه نمیتونستم کسری رو بغل کنم اصلااااااا نمیشد بشینم باید کج مینشستم
مامان نورهان مامان نورهان ۱۷ ماهگی
پارسال همین موقع ها بود از ساعت ۹ صبح بیمارستان بودم‌‌ انقد استرس داشتم چون‌بچه سفالیک بودو باید طبیعی‌زایمان میکردم ولی من میخواستم سزارین یشم‌چون هم بچه‌درشت بود‌هم خودم خیلی میترسم‌ ‌از این طرفم بجز پدر مادرم با‌اینکه شوهر داشتم هیشکی‌پشتم نبود یاد اون موقع‌بابام گفت‌کل خرج بیمارستان خصوصی خودم میدم فقط بریم سزارین زایمان کن چون ۴۱‌هفته بودم ‌بابامم ‌که عاشق نوشه میگفت بچه خفه میشه چیزیش میشه‌ولی من به حرفش‌گوش ندادم میگفتم شوهر دارم‌بره کار کنه خرج عملو بده ولی کو گوش شنوا ‌‌ کاش اون روز‌به حرف بابام گوش میدادم‌میرفتم بیمارستان خصوصی اون پولو خرج خودم میکرد نه شوهرم بعدش ۴تومن پول گرفت ماشینو درس کرد‌‌درسته ‌اون روز ‌به لطف یه خانمی دکتر سزارین کردم به ملی استرسو ترس پسر گلم ساعت ۸شب به دنیا اومد ‌‌ولی بعد ۱۲ روز من بازم رفتم اتاق عمل دوباره بخیه هامو باز کردم ۶روز‌تو بیمارستان هر روز هر ۸ساعت یبار جای سزارین میشتن ‌انقد از درد جبغ میزدم بعد شش ردز دوباره رفتم اتاق عمل تو ۲۰‌روز سه بار عمل شدم نمیدم تقدیر بچمه یا جی الانم امر وز تولده ‌پسرمه من بعد‌دارم طلاق میگیرم ‌ درسته‌دلم‌گرفته ولی نمیدونم اگه‌پدرم مادرم نبودن نمیدونستم چیکار کنم الان میگفتم نمیخوام تولد بگیرم گفتن مگه دست خودته ‌باید تولد‌بگیرم ‌‌‌نمیدونم حالا ‌تولده پسرم شاد باشم یاغمگین ولی من تو این یه‌سال خیلی ‌سختی کشیدم فقط نمیدونم خدا چرا جواب بعضی بنده های بدشو نمیده ‌‌😭😭
مامان رمان ترمه مامان رمان ترمه ۱۳ ماهگی
سلام همگی
فردا تولد نوحاست
غیلی احساسی شدم گفتم بیام باهاتون حرف بزنم
خیلی هاتون میدونین پارسال که حامله بودم پدرم خونریزی مغذی کرد و من تو ۳۱ هفته فشار خونم رفت بالا ، ۳۷ هفته زایمان کردم
شب تا صب نوحا پیشم بود صبح بردنش ازمایش و سونو
گفتن پی تی بچه مشکل داره
خون داره زیر پوست سرش
هیدروسل داره( اب دور بیضه )
دنیا رو سرم خراب شد
بچه ی خشگل و نازم حالا این همه مشکل داشت ، همه هی میومدن ملاقاتم گل میاوردن ( میدونستن چقد گل دوست دارم همه اطرافیانم اومدن اتاق پر گل شده بود ) ولی من ته دلم خون بود
تا عصر اون روز دوبار دیگه اومدن ازش ازمایش گرفتن هرکی بعد من زایمان کرده بود مرخص شده بود و گفتن نه باید بچه بره ان ای سی یو سرم نمیدونم چی بگیره که پیتی درست بشه هیچ وقت یادم نمیره چطوری از تو بغلم گرفتن بردنش
منم مرخص شدم رفتم خونه انگار نه انگار زایمان کردم بدون هیچ بچه ای یادمه سوار شدن و پیاده شدن از ماشین برام خیلی سخت بود ولی دیگه هیچ کس حواسش نبود خودم تنهایی رفتم دوش گرفتم
بابام طفلکی با اون سرگیجه تو اتاق برام ریسه نوری وصل کرده بود و بادکنک زده بودن
نوحامو یادم نمیره تو دستگاه به هر دست و پاش یه چیزی وصل بود و دمر خواب بود
کوچولوی نازم
مامان کسری جون🥰 مامان کسری جون🥰 ۱۱ ماهگی
پارت۱۰: اینجاها دیگه فقط با کپسول اکسیژن نفس میکشیدم ثانیه ای بدون اکسیژن نمیتونستم بمونم ،یهو هزار تا دکتر و پرستار ریختن رو سرم خیلی هوشیاری نداشتم چشام به زور باز میشد ولی تا میخواستن معاینه ام کنن جیغ میزدم خیلی درد داشتم خیلیییییی امونمو بریده بود پا درد و لگن درد
از یه طرف انگار یه وزنه سنگین روی قلبم بود نفس که میکشیدم قفسه سینه ام میزد بیرون و برمیگشت دایم تب بالا بعدش لرز شدید هیچ کس هم نمیتونست درست تشخیص بده دکتر خودمم اومد و اونم معاینه کرد و رفت .
هیچ کس باهام حرف نمیزدم فقط تند تند میومدن و میرفتن هیچ کس جوابمو نمیداد داشتم میمردم از ترس خودم همش میگفتم از استرس اینطوری شدم ولی قضیه خیلی جدی بود ،داداشم پرستار یهو اون اومد تو ای سی یو اونو‌دیدم دلم قرص شد گفتم الان میاد بهم میگه چم شده ولی اونم اومد فقط دستمو گرفت گفت یاسی نترس از هیچی من اینجام 😭😭😭
همسرم هر وقت میتونست میومد داخل ای سی یو با التماااااس و بدبختی یه لحظه منو ببینه ولی هیچی بهم نمیگفت فقط میگفت درست میشه یاسی تو‌رو خدا قوی باش😭
من که فقط گریه میکردم تازه یادم اومد کسری رو جا گذاشتم سینه هام سفت شده بود شیر داشتم ولی از درد یادم رفته بود دکتر اومد گفت شیر دوش بیارین شیرش رو بدوشین من میگفتم بدیم به بچه ام بخوره سرشو انداخت پایین جوابمو نداد دیگه واقعا ترسیده بودم فقط میومدن خون میگرفتن میرفتن پشت هم پشت هم سرم های مختلف میزدن که بعدا فهمیدم انتی بیوتیک های مختلف بوده
مامان دلسا مامان دلسا ۱۶ ماهگی
روز پرستاره یادی کنم از اون پرستاری که وقتی بچم دنیا اومد تو دهنش پمپ نزد و لخته خون خورد داشت خفه میشد بچه ای که پنج ساعت بود دنیا اومده معدش و شستشو دادن بعدش رفت ان ای سی یو دکتر گفت تا یک روز شیر نمیتونی بدی تا با سرم اثر اون اب و لخته از بین بره پرستاره من و فرستاد خونه گفت لازم نیست بمونی خودم همه کاراش و میکنم تاکید کرد که پوشکم خودم عوض میکنم فرداش که برگشتم دیدم تمام پای بچم‌سوخته حتی از روز قبل از دستگاه بیرون نیاورده بچه از گشنگی ناله میکرد پوشکش عوض نشده بود اونا بی توجه نشسته بودن شیرینی میخوردن خاطره میگفتن بعد من بخیه هام خیلی درد داشت شب قبلشم بخاطر خونریزی بعد زایمان عمل شده بودم التماس کردم گفتم اگه میشه کمکم کن بچه و از دستگاه در بیارم ببرم شیر بدم درد دارم بزور وایسادم برگشت گفت خانوم وظیفه ما نیست خودت بردار تا یاد بگیری چه زجری کشیدم سه روزی که بچم بستری بود دریغ از یه ذره کمک فقط دارو میزدن تمام کارا به عهده من بود اونم کسی که شب قبلش زایمان کرده نمیزاشتن کسی هم بیاد واقعا نمیبخشمشون
ولی اگه اینجا پرستار دلسوز و مهربون داریم دستتون و میبوسم روزتون مبارک❤️
مامان کسری جون🥰 مامان کسری جون🥰 ۱۱ ماهگی
پارت ۷:دیگه آبجیم گفت تو چرا هنوز اینجایی کسی نیومد سراغت گفتم نه بی جون بودم خودم حال نداشتم همسرمم تجربه ای نداشت اصلا نمیتونست ما رو تنها بذاره و اعتراض کنه از اونرم نه که ظاهرا هم من هم بچه حالمون خوب بود دیگه حرفی نزدیم که منم گذاشتن روی ویلچر و میخواستن ببرنم تو اتاقم اون خانوم سرپرستان لباس پوشیده بود بره اومد سریع ویلچر رو گرفت گفت من خودم میبرمت آنقدر که ماه بودی کلی به مامانم اینا تبریک گفت و اینکه چه شیر دختری خوسبحال شوهرش آنقدر زن صبور و آرومی داره و تا اتاق منو آورد دیگه خودتون تصور کنید اوضاع رو منم اتاق وی ای پی گرفته بودم یه اتاق خیلی خیلی قشنگ پسرم زیبام کنارم همسرم و خونواده ام بودن ته خوشبختی بود 🤍🥲 نمیدونم شماهم اینطور بودین یا نه بعد از زدن بخیه ها یه شیاف دیکلوفناک بهم زد و بعد بهم گفت هر ۴ساعت شیاف باید بذارم با چند تا چرک خشک کن و قرص آناهیل
اون شب حالم بی نهایت خوب بود برای اولین بار به کسری شیر دادم ۴۰دقیقه یه سره شیر خورد حتی خانومه اومد شیردهی آموزش بده دید این حرفه ای تر از این حرف هاس خودش کاملا وارد بود😍 خداروشکر بچه ام خیلی آروم بود کامل شیر خورد و خوابید منم خوابیدم شوهر و خواهرم هم تو اتاق باهام بودن همه اومدن دیدنمون گل و شیرینی و بادکنک و عکس یادگاری و خیلی لحظه های قشنگی بود 🥲🥲
🤍:عکس یه بخشی از اتاق بیمارستانم بود
شما چی عکس دارین از اونروز؟
مامان نی نی مامان نی نی ۱۳ ماهگی
پارسال همین ساعت ها بود که برای خودم سوپ درست کرده بودم و آناناس و آب و خوراکی جمع کرده بودم آخرین تایمی که می‌تونستم برم برای زایمان طبیعی دو روز دیگه بود ولی الان یه مقدار درد می‌گرفت ول میکرد که تایم که گرفتم هر پنج دقیقه یکبار بود تقریبا
ولی دردم خیلی قابل تحمل بود
به شوهرم گفتم درسته دردش بچه بازی است اما تایماش خیلی نزدیک بهم است یه سر بریم بیمارستان معاینه بشم فوقش بر میگردیم در کل هم نمی‌خواستم به مامانم بگم که میرم میخواستم هروقت زایمان کردم زنگ بزنم و خبر بدم
ولی رفتن همانا و معاینه همانا و پاره شدن کیسه آب همانا
و موندگار شدیم
صبح ساعت تقریبا ۷ و نیم بود که زایمان کردم

اون دفتری هم که دستمه نکاتی که تو کلاسا گفته بودن نوشته بودم به خیال اینکه میتونم بخونم اون موقع
که بعدها یادم اومد یکی از ورزش هایی که تو دفترم نوشت بودم دقیقا مشکلی بود که سر زایمان بهش برخوردم و اگه ماما همراهم بهم اون ورزشها رو میداد شاید کمکی میکرد ...


ولی در کل مشکلات من از بعد زایمان شروع شد🤧🤧