روز پرستاره یادی کنم از اون پرستاری که وقتی بچم دنیا اومد تو دهنش پمپ نزد و لخته خون خورد داشت خفه میشد بچه ای که پنج ساعت بود دنیا اومده معدش و شستشو دادن بعدش رفت ان ای سی یو دکتر گفت تا یک روز شیر نمیتونی بدی تا با سرم اثر اون اب و لخته از بین بره پرستاره من و فرستاد خونه گفت لازم نیست بمونی خودم همه کاراش و میکنم تاکید کرد که پوشکم خودم عوض میکنم فرداش که برگشتم دیدم تمام پای بچم‌سوخته حتی از روز قبل از دستگاه بیرون نیاورده بچه از گشنگی ناله میکرد پوشکش عوض نشده بود اونا بی توجه نشسته بودن شیرینی میخوردن خاطره میگفتن بعد من بخیه هام خیلی درد داشت شب قبلشم بخاطر خونریزی بعد زایمان عمل شده بودم التماس کردم گفتم اگه میشه کمکم کن بچه و از دستگاه در بیارم ببرم شیر بدم درد دارم بزور وایسادم برگشت گفت خانوم وظیفه ما نیست خودت بردار تا یاد بگیری چه زجری کشیدم سه روزی که بچم بستری بود دریغ از یه ذره کمک فقط دارو میزدن تمام کارا به عهده من بود اونم کسی که شب قبلش زایمان کرده نمیزاشتن کسی هم بیاد واقعا نمیبخشمشون
ولی اگه اینجا پرستار دلسوز و مهربون داریم دستتون و میبوسم روزتون مبارک❤️

۱۷ پاسخ

آخی عزیزم
ولی پرستارای من بشدت مهربون و دلسوز بودن

چ طاقتی داشتی بچت توبیمارستان و خودت خونه چجوری طاغت می اوردی

🥲🥲🥲🥲🥲

روز پرستارای. با مرام و مهربونم مبارک باشه

من بیمارستان میلاد زایمان کردم بچم بخاطر زردی ان آی سی یوبستری بود دکترا و پرستارهاش عالی ماه بودن خدائیش

الهی😥🥺خیلی سخته تو‌ ان ای سیو بعد زایمان،منم ۵روز بودم کدوم بیمارستان بودی؟

منم سر دخترم زردی داشت خیلی بد برخورد میکردن اینقدر بد خون میگرفتت از بچه ها که هر روز صدای جیغ بچه ای مظلوم میمود سر خونگیری دست یکی از بچه ها رو سیاه کرده بودن ناهار به مامان ها داخل بخش زردی نمی دادن همراه نمیزاشتن .مثل قتلگاه بود دور از جون انگار عزرائیل میمومد.بیمارستات حضرت معصومه قم .الهی هیچ بچه ای زردی نگیره و کلا مریض نشه.

من پرستارم ولی الان روز پرستار نبست ک

باز خوبه خدا دخترتو بهت برگردوند💜شکرخداااا💚💚💚
کدوم بیمارستان بودی

پرستاری بخش ان ای سیو ما که عالی بودن اکه من نبودم بهیار ها پوشکش رو عوض میکردن پرستاران قربون صدقش میرفتم همیشه میومدم می‌دیدم حواسشون هست خدا خیرشون بده‌ تا بچه گریه میکرد فوری صدا میزدن میرفتم بالا سر بچم

هعی یادش نبخیر منم به دهن بچم گولزن چسبونده بودن یه پرستار بیشعور اونو محکم کشیده بود پوست گونش رفته بود هیچوقت نمیبخشمش

عزیزم بیمارستان کجا بودی

دختر منم میآورد بالا شیر میخورد پمپ نزده بودن خواهرم سریع برد گفت شما دهن بچه رو تمیز کردید احمقا دیگه تمیز کردن بگردم من دخترم و
واقعا کی اینارو پرستار کرده باید مستخدم میشدن

وای عزیزمممم چقدر سختتت🥺🥺🥺🥺🥺

حالا من گندم که بستری بود انقدررر پرستاراش مهربون و خوب بودن همش کمکم میکردن حتی من اگ خودم میخواستم بچه رو از دستگاه بردارم نمیزاشت🥹 بهم میگفت من ۴ چشمی مراقبشم تو برو یکم بخواب فقط🫠🥺

خیلی روزای سختی بود ولی مهربونی پرستارا رو هیچوقت فراموش نمیکنم و همیشه براشون دعا میکنم🩷

خودشو ی عمر مدیون تو و بچت کرده
خااااااک

عزیزم چقد اذیت شدیییی🥲
یاد زایمان خودم افتادم واقعا پرستار های عالی ، مهربون و دلسوز
روزشون مبارک

عزیزم دلم آتیش گرفت

سوال های مرتبط

مامان هديه خدا(ستیا😍) مامان هديه خدا(ستیا😍) ۱۳ ماهگی
دوستاي گلم كه حال ستيا رو پرسيدين خداروشكر بهتره
هفته پيش كه جراحي كرديم خيليييييي اذيت شد از يه طرف قبل عمل دوسه نفر اومدن براي رگ گيري كه گفتن نميتونيم يكي اومد يه ربع دست و پاي ستيا رو هي فشار داد بچم كلي گريه كرد آخرشم دوجاي بچه رو سوراخ كرد نتونست رگ بگيره بعد گفتن دكتر اومده ببرينش اتاق عمل يكي رو مياريم اونجا رگ بگيره باز بچه كلي گريه كرد تا بالاخره رگ گرفتن
بعد عمل آوردنش ريكاوري من رفتم ديدم بچم از درد به خودش ميپيچه و ناله ميكنه بغلش كردم تو بغلم خوابيد☹️☹️☹️☹️ دكتر بيهوشي گفت يه ساعت ديگه بهش شير بدين بردنمون تو بخش تا شيشه رو گذاشتم دهنش جيغ زد و گريههههه
كه ديدم ته گلوش خون هست و التهاب داره كه بعد گفتن بخاطر لوله اي كه گذاشتيم موقع عمل
بچم از گرسنگي و درد گلوش گريه ميكرد اما نميتونست چيزي بخوره با اصرار خودم بهش سرم زدن تا غروب بچم فقط گريه ميكرد
با سرنگ قطره چكان با هيچي نميتونست شير بخوره فقط گريه ميكرد خيليييي روز بدي بود
اومديم خونه تا كم كم شير خورد اما تو اين يه هفته شبا تو خواب جيغ ميزنه از بس اون روز ترسيده بود
بدنشم كه بخاطر بيهوشي ضعيف شده يكم بازي ميكنه سرشو ميزاره رو زمين يا مياد بغلم استراحت ميكنه
ستيا كه يه سره همه چيو ميگرفت بلند ميشد الان يبار كه بلند ميشه با كمك مبل ديگه بدنش جون نداره
حالا ميگن عمل مجراي اشكي سادس،آره سادس اما از لحاظ پزشكي و براي پزشك
بچه خيلييييي اذيت ميشه هم بخاطر بيهوشي هم ترسي كه ميمونه تو دلش🙁🙁🙁🙁
مامان کسری جون🥰 مامان کسری جون🥰 ۱۲ ماهگی
پارت ۶:دکتر گفت بهش ابمیوه بده بخوره تا میام دوباره رفت و اومد خیلی رفت و‌امد میکرد از اتاق به بیرون
برگشت و گفت زور بزن دوباره چند تا زور و نفس عمیق و فوت کن و آروم باش و دوباره رفت بیرون چند دقیقه بعد اومد داخل دوباره شروع که خوب سرشو میبینم باید زور بزنی دیگه تو کانال زایمان کاملا گوشی تلفنش زنگ خورد دستکش رو نصفه از دست باز کرد گوشی رو جواب داد و همچنان جلوی پای من نشسته بود دوباره گوشی رو گذاشت کنار و شروع کردیم زور زدن و نفس کشیدن یهو برش رو زد و یه رگ رو هم برید خون فواره میزد بیرون ازش خودش ترسیده بود معلوم بود شوهرم پشت سرم بود به اون گفت باباش بیا ببینش موهاش معلومه ها یاسی خانوم عالی بودی یه کم دیگه تموم و رگ رو‌ سوزوند و دوتا زور زدم و اون خانم مسن هم با آرنج به شکمم فشار آورد و کسری دنیا اومد خیلی درد داشتم این پنج دیقه آخر کل رگ های بدنم داشت پاره میشد فقط دست های شوهرمو با تمام وجود فشار دادم و جیغ زدم وقتی کسری اومد همه درد هام رفت انگار که منم با اون دینا اومدم همونقدر سبک شدم بچه ام مثل یه گوله برف سفید و گرد بود با صدای آروم گریه میکرد و صدای ملچ مولوچ کردنش تو اتاق پیچید دکتر دوباره رفت بیرون و بعد پنج دقیقه برگشت و منو بخیه کرد کاملا حسش میکردم ولی انگار دیگه این درد ها برام دردی نبود که اخ و اوخ کنم براش بخیه زد و گفت دو سه تا بخیه خوردی من زیبایی هم برات انجام میدم حتی به شوهرم گفت یه جوری بخیه میزنم که اصلا نفهمید یه بار زایمان کرده بخیه هاش رو زد و رفت من موندم و پسرم تو تخت کنار منتظر دکتر اطفال و همسرم حدود یک ربعی منتظر موندیم همونطوری تا خدماتی ها اومدن
مامان فسقلی مامان فسقلی ۱۱ ماهگی
قابل توجه کسایی که میگن تو برای راحتی ات سزارین شدی که درد نکشی و برا همین نمیتونی حس یه مادر طبیعی رو داشته باشی

من جدای از مشکلات بارداری ام به خاطر زیاد بود آب دور جنین ۳۶هفته ختم بارداری دادن برام چند هفته آخر گاهی چهار بار در روز آزمایش خون و سه بار سونو گرافی می‌فرستادن چون بچه نترس بود شرایطش نامناسب بود. و. نمیتونستن آمپول ریه بزنن چون دیابت داشتم چندباری هم بستری شدن ولی باز که مرخص میشدم همون بود آب دور جنین در حالت عادی ۱۵سانتی متره ولی برای بچه من شده بود۴۰ شکمم خیلی بزرگ شده بود انقباض داشتم دردهای زیاد و..خلاصه که روز زایمان رسید روز قبل آزمایش خون و تشکیل پرونده انجام داده بودیم روز چهارشنبه ای بود ساعت۶٫۵صبح بیمارستان بودم رگ گیری و وصل سرم و ان اس تی و منتظر دکتر از قضا دکتر تا ساعت۱۱٫۵نیومد و من اینقدر ضعف کرده بودم ... بالاخره رفتیم اتاق عمل و سوند گذاشتن بماند که اینقدر بد سوند گذاشت که مثانه ام زخم شد و تا مدت ها دچار مشکل بودم کلا در بارداری فشارم پایین بود گرسنگی زیاد فشارم رو پایین تر آورده بود و بی حسی که زدن بدتر شد از لحظه ای که دراز کشیدم تهوع و تنگی نفس وحشتناکی داشتم که صدام در نمیومد فقط گریه میکردم هنوز موقع زایمان نبود بچه بالا بود آب دورش هم خیلی زیاد بود و بیرون آوردن بچه خیلی سخت شده بود اینقدر که با آرنج روی سینه و شکمم فشار آورد تا چند روز درد داشتم بچه رو هم که آوردن کنارم اینقدر که از تنگی نفس و حالت تهوع اذیت بودم چیزی متوجه نشدم بعد از عمل به خاطر زخم مثانه ام تو ادرارم خون بود...
مامان صدرا مامان صدرا ۱۱ ماهگی
پارت دوم
آمپول فشار رو زدن و شروع روند زایمان بود
ساعت ۲.۵ من شدم سه نیم سانت که زنگ زدن ماما همراهم بیاد پیشم
دکتر رمضانی پیشم بود ولی گفت چون شیفتم یکی از مهربون ترین و بهترین ماما همراه هامو گفتم بیاد
و واقعااااا بهترین ماما همراه بود من میگم مامان بود برام هرجا هستی الهی حال دلت همیشه خوب باشه
همین حین من ورزش میکردم با توپ که ماما بخش اومد گفت اون مریض درد نداره یعنی من بعدش من به درد واقعااااا تحملم زیاده دانشجو ها اومدن از ۸قطره در دقیقه کردن ۱۶قطره
همه چیز یکم خوب و رو روان بود که حالت تنگی نفس بهم دست داد دستگاه اکسیژن برام آوردن وصل کردن
تا ساعت ۳.۵اینا بود من وارد ۶سانت شده بودم
دستگاه آن اس تی بوق ممتد میزد دریغ از یه دونه تپش قلب ثبت کنه
دانشجو ها گفتن که دستگاه خراب شده و پاره کردن انداختن داخل اشغال دونی
دکتر اومد گفت نوار قلب گفتن دستگاه مشکل داشت انداختیم اشغالی نوار قلب رو
دکترم در سطل اشغال رو باز کرد و نوار قلب رو آورد بیرون
مامان کسری جون🥰 مامان کسری جون🥰 ۱۲ ماهگی
پارت ۱۶:به هوش اومدم تو ای سی یو بودم باز بیمارستان جدید باز با همه اون دستگاه ها دوباره همه اون کار ها شروع سد حالم از خودم بهم‌میخورد سوندی که از روز اول بهم وصل بود نمیدونم تجربه دارین یا نه بدترین چیز دنیا سوند .
درمان رو جدی شروع کردن حالا امکانات بود دکتر مطابق جواب آزمایش برام انتی بیوتیک موثر تجویز کرد با حجم خیلی زیاد و هر روز میرفتم اتاق عمل دوازده روز تمام براش شستشو محل میبردنم اتاق عمل بی هوشی میگرفتم تا بتونن محل رو پاکسازی کنن هیچی که نمیخوردم نهایت به ذره سوپ یا ماست باید چندین ساعت قبل عمل ها چیزی نمیخوردم بی جون بودم تب و لرز داشتم هی بیهوشی دوباره ریکاوری دوباره یکی دوساعت به هوش بودم حرف میزدم باز از اول شروع میشد.
حالم تقریبا به ثبات رسیده بود حداقلش میدونستن باید چیکار کنن و داشتن انجامش میدادن ،حالا هر روز یه سری دکتر باید چکاپم میکردن قلب ،ریه،عفونی،اورولوژی،انکولوژی،زنان
دایم داشتم چک میشدم هر روز چند نفر میومدن ای سی یو و چند نفر ترخیص میشدن به بخش پلی من همچنان بودم هر پرستاری میومد میپرسیدم امروز آخرش میگفتن خوب میشی دوباره فردا همین تکرار میشد
آنقدر اکو قلب گرفتن که پوست روی سینه هام کنده شده بود ،گردنم از بس تکون نداده بودم از درد خشک شده بود یه عالمه سیم پیچیده بود دورم
ولی حداقل روزی نیم ساعت ملاقات داشتم اینجا بود که یه کم امید گرفتم
همه خودشونو جمع میکردن و جلوی من میخندیدن باهام‌حرف میزدن و من مثل یه چوب فقط گوش میدادم
مامان بَشِه❤️ مامان بَشِه❤️ ۱۰ ماهگی
دکتر اومده بود بااین که همیشه خوش اخلاق بود ولی اینبار عصبانی بود میگفت چراانقددیراچمدی بیمارستان ساعت یازده و نیم شب من دستیار ازکجا بیارم منم خیلی رلکس گفتم خب دکتر فردا عمل کنین گفت تافردا تشنج میکنی
اونموقع بود فهمیدم اوضاع جدیه خیلی سریع منو بردن اتاق عمل چند تا دکتر مرد و دکتر خودم و چند تا دستیار زن روی سرم بودم دکتر مرد خاست امپولو بزنه کمرم و یه پسر نوجوونی هم شونه هامو گرفته بود گفتم دکتر چقدر طول میکشه درد داره؟گفت نه درد نداره به محض اینکه امپولو زد فوری منو دراز کردم و دستامو بستن دروغ چرا ترسیده بودم هم از عمل هم میخاستم بچمو ببینم و نگران بودم سالم نباشه نمیدونستم دارن چیکار میکنن چند دقیقه نگذشت که صدای اب اومد فکر کنم کیسه ابم بود که پاره کردن و بعد یه تکون به شکمم دادن و صدای گریه بچمو شنیدم
یه حس و حال عجیبی بود که خدا انشاالله قسمت تموم چشم انتظارا کنه
بخاطر پرده ای که جلوم بود بچمو ندیدم به پسره جوونی مه بالای سرم بود گفتم بچمو دیدی گفت اره گفتم سالم بود مشکلی نداشت؟ گفت اره چرا مشکل داشته باشه الان میارنش
پرستاره اومد بچمو لای پارچه سبزی مال اتاق عمل پیچیده بود و اورد نشونم داد نگاش کردم
کسی که نه ماه منتظرش بودم و استرس کشیدم براش نمیدونستم چی بگم
پرستاره گفت مامان سردشه باید ببرمش و بردش
حدود یک ساعت و نیم اتاق عمل بودم حس حالت تهوع داشتم به دکترم گفتم اونم باهام غهر بود گفت بالا بیار گفتم چطوری اخه اکسیژن روی دهنم بود پسره اکسیژن و برداشت و سرمو به سمت راست گذاشت و گفت بالا بیار گلاب بروتون هرچی خورده بودم بالااوردم بعدش حس لرز شدیدداشتم تمام بدنم میلرزید و میگفتم سردمه عمل که تموم شد پرده و برداشتن و همه رفتن اون پسره منو برد اتاق ریکاوری
مامان سبحان مامان سبحان ۱۶ ماهگی
دیشب خدا بهم رحم کرد🥲 دیروز بچم رو بردم بیرون اومدیم خونه بچم آروم بود یهو بچم خوابید تو خواب همش گریه میکرد همش با خودم میگفتم برم اسفند دود کنم برای بچم چیزیش نشه وقتی از خواب بیدارش شد همش گریه می‌کرد گریه بند نمیشد خواهر شوهرم اومد سرگرمش کرد آروم شد خواهر شوهر هم بهم گفت براش اسفند دود کن گفتم بهش غذا میدم بعد به بچم غذا دادم سپردمش دست باباش رفتم براش زغال بزارم تا اومد انگار یه چیزی خورده بود تو گلوش گیر کرده بود چ‌وضعی بود😑شوهرم که فکر میکرد نون خورده تو گلوش گیر کرده بهم میگفت بهش آب بده تا بره پایین 🤦🏻‍♀️ولی من اینکارو نکردم پشتش زدم تا یه یکم بالا اومدیکم خون هم اومد بردم بیرون زدم پیشتش تمام غذایی که خورد بود رو بالا آورد با کمی خون دیدم یه تکه پوست تخمه هم بیرون اومد😑😑گلوش رو بریده بود تا اومد بیرون 🥲🤦🏻‍♀️ از یه طرف هم مادرشوهر تا دید اومد شروع کرد به فوش دادن من عصبی بود 😅😐همش اسم‌مردن میورد 😑😒 بچت میمورد بچت فلان میشد
مامان کسری جون🥰 مامان کسری جون🥰 ۱۲ ماهگی
پارت ۸:بچه ها اومدم‌خونه‌فرداس ترخیص شدم‌دگتر لحظه آخر اومد و بخیه ها رو‌چک‌کرد وایه معاینه سطحی و گفت همه چی خوبه و میتونی بری یه سرم شستشو داد بهم که هر دفعه دسشویی رفتی با این خودت رو بشور و خشک کن با سشوار .
من دیگه کم کم درد هام شدیدتر شد خودمو گول میزدم که همه چی خوبه اینا طبیعی بدن درد به خاطر فشار زایمان و ایناس خونه مادرم بودم همه هم میگفتن زایمان طبیعی بچه بیرون میاد درد میره کلا هیچی هیچی درد نداشتیم منم میگفتم پ حتما من یه کم لوس شدم اسنجوری میکنم چیزی نیست ولی هی بیشتر و بیشتر میشد جوریکه نمیتونستم بشینم به کسری شیر بدم به شدت رنگ پریده شده بودم تا یه چند دیقه شیر میخورد کسری من از حال میرفتم همه میگفتن بنیه نداره از بس غذا مذا نخورده بی جون شده خلاصه که هی میگفتیم چیز خاصی نیست بعد بیست چهارساعت دیدم من اصلا نمیتونم روی باسنم بشینم اون پام که بخیه ها به اون سمت بود سمت راست خیلی درد میکرد انگار راه رفتنی باید میکشیدمش درد لگن سمت راستم خیلی زیاد شده بود زنگ زدم به دکتر گفتم اونم گفت دیکلوفناک رو زود به زود بخور خوب میشی ولی من هی بی جون تر میشدم همش خودمو به اون راه میزدم که خوب میشم عادی دیگه زاییدما الکی نبوده درد هم داره خلاصه بعد دو روز دیگه نمیتونستم کسری رو بغل کنم اصلااااااا نمیشد بشینم باید کج مینشستم
مامان بَشِه❤️ مامان بَشِه❤️ ۱۰ ماهگی
ادامه داستان
کم کم فامیلا اومدن دیدن بچم و منم روز هشت زایمانم رفتم بخیه هاموکشیدم و بچرو بردم دکتر اطفال گفتم رنگش زرده گفت احتمالا روی هفت و هشته شیرزیاد بده سعی کن گرمش نباشه و اینا و معاینه ش کرد
شایدباورتون نشه من بازم برای سلامتیش استرس داشتم
خداروشکرگفت سالمه و برگشتیم بیست روز خونه پدرم موندم و بعد یه شب رفتم خونه خودمون
چون جا نداشتیم بچم اتاق و تخت و کمدنداشت
حتی ست رختخابشم ازخونه مادرم نیاورده بودم مجبورشدم پتوی خودمونو تا کنم بندازم زیرش و یه پتو دیگه برای من و شوهرم موند
اون شب شوهرم هی اومد نزدیکمو رابطه میخاست ولی میدونست نمیشه گفته بودم که تا چهل روز نباید باشه
اینم بگم شوهرم هی میگفت بمون خونه مادرت نگران این بود از پس بچه برنیام اون شب شب اولی بود که مستقل بچه پیش خودم بود
تا صب چند بار بیدار شد و بهش شیردادم اونموقع شیرخودمو میخورد
خلاصه روزامیگذشت و واقعا بچه داری مخصوصا زمانی که نوزادبود خیلی برام سخت بود
تنها خوبیش این بود بچم‌ تا ساعت دوازده و یک میخابید...
مامان کسری جون🥰 مامان کسری جون🥰 ۱۲ ماهگی
پارت ۷:دیگه آبجیم گفت تو چرا هنوز اینجایی کسی نیومد سراغت گفتم نه بی جون بودم خودم حال نداشتم همسرمم تجربه ای نداشت اصلا نمیتونست ما رو تنها بذاره و اعتراض کنه از اونرم نه که ظاهرا هم من هم بچه حالمون خوب بود دیگه حرفی نزدیم که منم گذاشتن روی ویلچر و میخواستن ببرنم تو اتاقم اون خانوم سرپرستان لباس پوشیده بود بره اومد سریع ویلچر رو گرفت گفت من خودم میبرمت آنقدر که ماه بودی کلی به مامانم اینا تبریک گفت و اینکه چه شیر دختری خوسبحال شوهرش آنقدر زن صبور و آرومی داره و تا اتاق منو آورد دیگه خودتون تصور کنید اوضاع رو منم اتاق وی ای پی گرفته بودم یه اتاق خیلی خیلی قشنگ پسرم زیبام کنارم همسرم و خونواده ام بودن ته خوشبختی بود 🤍🥲 نمیدونم شماهم اینطور بودین یا نه بعد از زدن بخیه ها یه شیاف دیکلوفناک بهم زد و بعد بهم گفت هر ۴ساعت شیاف باید بذارم با چند تا چرک خشک کن و قرص آناهیل
اون شب حالم بی نهایت خوب بود برای اولین بار به کسری شیر دادم ۴۰دقیقه یه سره شیر خورد حتی خانومه اومد شیردهی آموزش بده دید این حرفه ای تر از این حرف هاس خودش کاملا وارد بود😍 خداروشکر بچه ام خیلی آروم بود کامل شیر خورد و خوابید منم خوابیدم شوهر و خواهرم هم تو اتاق باهام بودن همه اومدن دیدنمون گل و شیرینی و بادکنک و عکس یادگاری و خیلی لحظه های قشنگی بود 🥲🥲
🤍:عکس یه بخشی از اتاق بیمارستانم بود
شما چی عکس دارین از اونروز؟
مامان پارمیس و پاشا مامان پارمیس و پاشا ۹ ماهگی
یادمه پارسال این موقع چقد ناراحت بودم سونو بهم گفتن توی سر پسرم سه تا کیسته و تیغه بینی کوتاه برای آزمایش سلفری هم خیلی دور بود و من رو با سرکلاژ چقد فرستادن این دکتر اون دکتر اکو قلب و دکتر طب مادر و جنین و سونو و من هر شب کارم گریه بود
گفتن سه تا کیست زیاده دماغش هم هست میشه دو فاکتور
من با کلی تحقیق رفتم دوباره جای دیگه سونو یه بار انامولی دادم
دکتر آخری گفت تیغه بینی بچت خوبه بینیش کوچیکه کلا ولی کیست ها ۳تا با سایز بزرگ هست
و من روز شبم یکی بود چقد سخت بود بارداریم هر هفته سونو میدادم روزام با استرس بود دکترم عوض کردم چون به شدت بهم استرس وارد میکرد
دکتر جدیدم گف کاری از دستت بر نمیاد باید زایمان کنی یا بچت سالمه یا نه و من موندم یه دنیا غم نمیدونستم به بچه سالم قراره دنیا بیارم یا بچه ای که قراره زجر بکشم
مدام همسرم دلداریم میداد که چه بچه سالم باشه یا نه من بچم رو با تمام وجود دوست دارم و منی که نمی‌خواستم بپذیرم این اتفاق ها رو آزمایش غربالگری و کاملا خوب بود تا ۳۱هفته که رفتم سونو و گفت هنوز کیست ها هستن و من مدام درد و انقباض داشتم و ۳۳هفته زایمان کردم بچم دستگاه بود با هزار استرس رفتم آن آی سیو که ببینم بچم در چه حالیه وقتی دکتر گف خانم بچت سالمه و اصلا یدونه کیستم ندارن تو سرش و از سالم هم سالم تره دنیا رو بهم دادن
چقدر نذر نمک دادم و به بقیه کمک کردم
و اگر باردار بشم هیچوقت دیگه انامولی نمیرم
خدا رو هزار بار شکر بابت وجود بچه هام
اینو نوشتم تا تجربه شه برا بقیه