پارت دوم
آمپول فشار رو زدن و شروع روند زایمان بود
ساعت ۲.۵ من شدم سه نیم سانت که زنگ زدن ماما همراهم بیاد پیشم
دکتر رمضانی پیشم بود ولی گفت چون شیفتم یکی از مهربون ترین و بهترین ماما همراه هامو گفتم بیاد
و واقعااااا بهترین ماما همراه بود من میگم مامان بود برام هرجا هستی الهی حال دلت همیشه خوب باشه
همین حین من ورزش میکردم با توپ که ماما بخش اومد گفت اون مریض درد نداره یعنی من بعدش من به درد واقعااااا تحملم زیاده دانشجو ها اومدن از ۸قطره در دقیقه کردن ۱۶قطره
همه چیز یکم خوب و رو روان بود که حالت تنگی نفس بهم دست داد دستگاه اکسیژن برام آوردن وصل کردن
تا ساعت ۳.۵اینا بود من وارد ۶سانت شده بودم
دستگاه آن اس تی بوق ممتد میزد دریغ از یه دونه تپش قلب ثبت کنه
دانشجو ها گفتن که دستگاه خراب شده و پاره کردن انداختن داخل اشغال دونی
دکتر اومد گفت نوار قلب گفتن دستگاه مشکل داشت انداختیم اشغالی نوار قلب رو
دکترم در سطل اشغال رو باز کرد و نوار قلب رو آورد بیرون

۴ پاسخ

وای این نشانه دوراز جون تلف شدن بچه بوده
منم سریع برد سزارین دکتر حرفه ای بود

ای وای🫣
سزارین شدی؟

ای خدا از دست این دانشجوها
زودتر بگو بعدش چیشدی عزیزم😓

حالا چرا بعداز نه ماه یادت اومد پارت بزاری 🤔🤔

سوال های مرتبط

مامان صدرا مامان صدرا ۱۱ ماهگی
پارت سوم
یه نگاه کرد بهش و دانشجو هارو دعوا کرد
که بچه قلب نداره دستگاه خرابه یعنی چیییی
بدو و بدو رفتن سرم تقویتی آوردن و سرم فشار رو کشیدن
دستگاه اکسیژن به من وصل همه چشم هامون به مانیتور که دونه تپش نشون بوده
رفته رفته حال منم بد شد حالت تشنج یا خودش بهم دست داد شروع کردم به شدیداااااا لرزیدن آوردن دست پام رو سریع نگه داشتن بستن به تخت که من از روی تخت نیوفتم
که این واقعا جوری بود که من خودمو باختم اونجا شدید
۷سانت بودم که کامل آمپول فشار قطع شد و دیگه کن آمپول فشار نگرفتم
تا دستگاه کسیژن زو برمیداشتن
ضربان قلب بچه افت می‌کرد من گاز بیحسی هم نتونستم بگیرم
۸سانت بودم که ماما همراهم پا به پام کمک کرد که زود قول بشم که
گفتن نوار قلب بگیرن دیدن بازم تا منظم و من دیگه تا فول شدن صبر نکردن
سریع از دست پام گرفتن فقططط بدو رفتیم اتاق زایمان
تو راه رو هم شدیدااااا حس زور زدن میومد برام که میگفتن زور نزن که نمی‌شد
بدو منو گذاشتن روی تخت
دقیقا سه تا آمپول بیحسی زدن برای برش
منم شنیده بودم که تیغ هستش
مامان صدرا مامان صدرا ۱۱ ماهگی
سلام مامان های عزیز امیدوارم حال دلتون خب باشه
سمانه جانم روند زایمان رو تعریف کرد منم یادم افتاد و گفتم تعریف کنم بمونه
پارت پارت بریم جلو چون طولانی هستش
پارت اول
امروز ۱۴۰۳.۱۱.۳
من ۳۸.هفته و ۵ روز ساعت ۵.۵ صبح کیسه آبم ترکید
و اول با استرس زنگ زدم به ماماهمراهم
که چیکار کنم ماماهمراه من شکوفه رمضانی بود
گفت برو بیمارستان قرار ما برای بوعلی بود رفتم بوعلی منو بستری کردن لباس اینا مو عوض کردم معاینه کردن ۲ سانت بودم دکترم هم فاطمه سروستانی بود هرچی زنگ زدن جواب نداد آخرش زنگ زد خودش گفت بگو بیاد تامین من اونجام
زنگ زدم به شکوفه رمضانی گفتم چیکار کنم گفت تا ظهر تو به سه سانت فکر نکنم برسی بیا تامین منم اونجا شیفت هستم میام پیشت
ساعت ده صبح با انژیو از بوعلی اومدم بیرون هوا سرددددد زمین یخ رفتم تامین
اونجا تا معاینه کنن نامه بستری بگیرم ساعت شد ۱۱.۵ رفتم تو اتاق بستری شدم یه دختر هم همسن خودم اونجا بستری بود
آمپول فشار سرم اینا رو آوردن زدن برام و من خوابیدم
اصلاااا روحن آمادگی زایمان طبیعی نداشتم 🥺
مامان صدرا مامان صدرا ۱۱ ماهگی
پارت چهارم
خودمو برای تیغ آماده کرده بودم
که دیدم یا خداااا قیچی
هنوز که هنوزه بعد از این همه مدت یاد اون قیچی که میوفتم تن بدنم میلرزه
سه تا دقیقا برش زد و صدای بریدن گوشتم هنوز توی گوشم هست
هرچی زور زدم گفتن به دنیا نمیاد چیکار کنیم بیشتر برش بزنید که بکشیم بیرون
یه سه تا دیگه هم از یه طرف دیگه برام برش زدن
بچه قلب نداشت یه عالمهههه برش حالم داغون نمی‌دونم فشار ۶بود یا۵.۵ هرچی بود همه ترسیدع بودن دکترم دستش رو گذاشته بود روی سرش و هی میرفت اینطرف و اونطزف
تا میومدم از حال برم سریع میزدن تو صورتم
گفتن دیکه بچه به دنیا نمیاد سزارین رو آماده کنید
تو همون حال داغون توروخدااااا دیگه سزارین ن با این همه برش دیگه اون نه نمیرم سزارین
گفتن بهم ۵دقیقه کلا وقت داری زور بزنی بچه به دنیا بیاد اگر نشه آقا میاد داخل
و آقا دقیقا پشت در اتاق منتظر بود که بیاد داخل و زایمان رو انجام بده
به ماما همراهم میگفتم ن بگو نزارن بیاد
داخل رفت گفت اینجوری میگه برگشت گفت اونم نیاد یا باید مادر رو نگه داریم یا بچه دقیقا اذان مغرب بود
مامان فسقلی مامان فسقلی ۱۱ ماهگی
قابل توجه کسایی که میگن تو برای راحتی ات سزارین شدی که درد نکشی و برا همین نمیتونی حس یه مادر طبیعی رو داشته باشی

من جدای از مشکلات بارداری ام به خاطر زیاد بود آب دور جنین ۳۶هفته ختم بارداری دادن برام چند هفته آخر گاهی چهار بار در روز آزمایش خون و سه بار سونو گرافی می‌فرستادن چون بچه نترس بود شرایطش نامناسب بود. و. نمیتونستن آمپول ریه بزنن چون دیابت داشتم چندباری هم بستری شدن ولی باز که مرخص میشدم همون بود آب دور جنین در حالت عادی ۱۵سانتی متره ولی برای بچه من شده بود۴۰ شکمم خیلی بزرگ شده بود انقباض داشتم دردهای زیاد و..خلاصه که روز زایمان رسید روز قبل آزمایش خون و تشکیل پرونده انجام داده بودیم روز چهارشنبه ای بود ساعت۶٫۵صبح بیمارستان بودم رگ گیری و وصل سرم و ان اس تی و منتظر دکتر از قضا دکتر تا ساعت۱۱٫۵نیومد و من اینقدر ضعف کرده بودم ... بالاخره رفتیم اتاق عمل و سوند گذاشتن بماند که اینقدر بد سوند گذاشت که مثانه ام زخم شد و تا مدت ها دچار مشکل بودم کلا در بارداری فشارم پایین بود گرسنگی زیاد فشارم رو پایین تر آورده بود و بی حسی که زدن بدتر شد از لحظه ای که دراز کشیدم تهوع و تنگی نفس وحشتناکی داشتم که صدام در نمیومد فقط گریه میکردم هنوز موقع زایمان نبود بچه بالا بود آب دورش هم خیلی زیاد بود و بیرون آوردن بچه خیلی سخت شده بود اینقدر که با آرنج روی سینه و شکمم فشار آورد تا چند روز درد داشتم بچه رو هم که آوردن کنارم اینقدر که از تنگی نفس و حالت تهوع اذیت بودم چیزی متوجه نشدم بعد از عمل به خاطر زخم مثانه ام تو ادرارم خون بود...
مامان پارمیس و پاشا مامان پارمیس و پاشا ۹ ماهگی
یادمه پارسال این موقع چقد ناراحت بودم سونو بهم گفتن توی سر پسرم سه تا کیسته و تیغه بینی کوتاه برای آزمایش سلفری هم خیلی دور بود و من رو با سرکلاژ چقد فرستادن این دکتر اون دکتر اکو قلب و دکتر طب مادر و جنین و سونو و من هر شب کارم گریه بود
گفتن سه تا کیست زیاده دماغش هم هست میشه دو فاکتور
من با کلی تحقیق رفتم دوباره جای دیگه سونو یه بار انامولی دادم
دکتر آخری گفت تیغه بینی بچت خوبه بینیش کوچیکه کلا ولی کیست ها ۳تا با سایز بزرگ هست
و من روز شبم یکی بود چقد سخت بود بارداریم هر هفته سونو میدادم روزام با استرس بود دکترم عوض کردم چون به شدت بهم استرس وارد میکرد
دکتر جدیدم گف کاری از دستت بر نمیاد باید زایمان کنی یا بچت سالمه یا نه و من موندم یه دنیا غم نمیدونستم به بچه سالم قراره دنیا بیارم یا بچه ای که قراره زجر بکشم
مدام همسرم دلداریم میداد که چه بچه سالم باشه یا نه من بچم رو با تمام وجود دوست دارم و منی که نمی‌خواستم بپذیرم این اتفاق ها رو آزمایش غربالگری و کاملا خوب بود تا ۳۱هفته که رفتم سونو و گفت هنوز کیست ها هستن و من مدام درد و انقباض داشتم و ۳۳هفته زایمان کردم بچم دستگاه بود با هزار استرس رفتم آن آی سیو که ببینم بچم در چه حالیه وقتی دکتر گف خانم بچت سالمه و اصلا یدونه کیستم ندارن تو سرش و از سالم هم سالم تره دنیا رو بهم دادن
چقدر نذر نمک دادم و به بقیه کمک کردم
و اگر باردار بشم هیچوقت دیگه انامولی نمیرم
خدا رو هزار بار شکر بابت وجود بچه هام
اینو نوشتم تا تجربه شه برا بقیه
مامان دلسا مامان دلسا ۱ سالگی
روز پرستاره یادی کنم از اون پرستاری که وقتی بچم دنیا اومد تو دهنش پمپ نزد و لخته خون خورد داشت خفه میشد بچه ای که پنج ساعت بود دنیا اومده معدش و شستشو دادن بعدش رفت ان ای سی یو دکتر گفت تا یک روز شیر نمیتونی بدی تا با سرم اثر اون اب و لخته از بین بره پرستاره من و فرستاد خونه گفت لازم نیست بمونی خودم همه کاراش و میکنم تاکید کرد که پوشکم خودم عوض میکنم فرداش که برگشتم دیدم تمام پای بچم‌سوخته حتی از روز قبل از دستگاه بیرون نیاورده بچه از گشنگی ناله میکرد پوشکش عوض نشده بود اونا بی توجه نشسته بودن شیرینی میخوردن خاطره میگفتن بعد من بخیه هام خیلی درد داشت شب قبلشم بخاطر خونریزی بعد زایمان عمل شده بودم التماس کردم گفتم اگه میشه کمکم کن بچه و از دستگاه در بیارم ببرم شیر بدم درد دارم بزور وایسادم برگشت گفت خانوم وظیفه ما نیست خودت بردار تا یاد بگیری چه زجری کشیدم سه روزی که بچم بستری بود دریغ از یه ذره کمک فقط دارو میزدن تمام کارا به عهده من بود اونم کسی که شب قبلش زایمان کرده نمیزاشتن کسی هم بیاد واقعا نمیبخشمشون
ولی اگه اینجا پرستار دلسوز و مهربون داریم دستتون و میبوسم روزتون مبارک❤️
مامان بَشِه❤️ مامان بَشِه❤️ ۱۰ ماهگی
دکتر اومده بود بااین که همیشه خوش اخلاق بود ولی اینبار عصبانی بود میگفت چراانقددیراچمدی بیمارستان ساعت یازده و نیم شب من دستیار ازکجا بیارم منم خیلی رلکس گفتم خب دکتر فردا عمل کنین گفت تافردا تشنج میکنی
اونموقع بود فهمیدم اوضاع جدیه خیلی سریع منو بردن اتاق عمل چند تا دکتر مرد و دکتر خودم و چند تا دستیار زن روی سرم بودم دکتر مرد خاست امپولو بزنه کمرم و یه پسر نوجوونی هم شونه هامو گرفته بود گفتم دکتر چقدر طول میکشه درد داره؟گفت نه درد نداره به محض اینکه امپولو زد فوری منو دراز کردم و دستامو بستن دروغ چرا ترسیده بودم هم از عمل هم میخاستم بچمو ببینم و نگران بودم سالم نباشه نمیدونستم دارن چیکار میکنن چند دقیقه نگذشت که صدای اب اومد فکر کنم کیسه ابم بود که پاره کردن و بعد یه تکون به شکمم دادن و صدای گریه بچمو شنیدم
یه حس و حال عجیبی بود که خدا انشاالله قسمت تموم چشم انتظارا کنه
بخاطر پرده ای که جلوم بود بچمو ندیدم به پسره جوونی مه بالای سرم بود گفتم بچمو دیدی گفت اره گفتم سالم بود مشکلی نداشت؟ گفت اره چرا مشکل داشته باشه الان میارنش
پرستاره اومد بچمو لای پارچه سبزی مال اتاق عمل پیچیده بود و اورد نشونم داد نگاش کردم
کسی که نه ماه منتظرش بودم و استرس کشیدم براش نمیدونستم چی بگم
پرستاره گفت مامان سردشه باید ببرمش و بردش
حدود یک ساعت و نیم اتاق عمل بودم حس حالت تهوع داشتم به دکترم گفتم اونم باهام غهر بود گفت بالا بیار گفتم چطوری اخه اکسیژن روی دهنم بود پسره اکسیژن و برداشت و سرمو به سمت راست گذاشت و گفت بالا بیار گلاب بروتون هرچی خورده بودم بالااوردم بعدش حس لرز شدیدداشتم تمام بدنم میلرزید و میگفتم سردمه عمل که تموم شد پرده و برداشتن و همه رفتن اون پسره منو برد اتاق ریکاوری
مامان بَشِه❤️ مامان بَشِه❤️ ۱۰ ماهگی
برام قرص فشار نوشت و گفت خطرناکه نباید فشار داشته باشی سونوی اخر و نوشت رفتم و دکتر سونو کرد وقتی گرفتمش دیدم دور سرش سه هفته رشدش عقب تر بود دوباره استرس جدید همش تو نت میخوندم چیزای وحشتناکی مینوشت و من دوباره استرس😑
سونو رو به دکتر نشون دادم فشارمو گرفت سیزده یا چهارده بود یه نامه داد برای سه روز بعدش یه بیمارستان خصوصی بود که خودش اونجا کار میکرد گفت تو برو این نامه رو نشون بده ممکنه بستریت نکنن چون بگن فشار داری سزارین میشی ولی تو برو به هر حال منم گفتم چشم
چون فکر نمیکردم که بستریم کنن روز موعود با خیال راحت رفتم حموم و یه ساک کمی وسایل مورد نیاز ریختم داخلش گفتم اگه بستریم کنن از اونطرف میرم خونه مادرم ساکو شوهرم بیاره شد ساعت شیش و اینا باشوهرم دوتایی حرکت کردیم رفتم بخش زایمان و بدون استرس گفتم این نامه رو دکترم بهم داده بستریم میکنید ؟؟
گفت اره چرا نمیکنیم برو غذا و نوشابه بخور کمی راه برو بیا تا ان اس تی بگیریم رنگ از روم‌پرید اوندم بیرون شوهرم گفت چیشد شروع کردم گریه کردن گفتم میخان بستریم کنن سیو نه هفته و دوروز بود با دهانه رحم ماملا بسته
شوهرم خندید و گفت خب بالاخره باید بیاریش امروز و فردا نداره رفتیم یه رستورانی اون نزدیکیا کوبیده و سوپ و نوشابه خوردم البته به زور اشتهام بسته شده بود پیاده تا بیمارستان برگشتیم و رفتم دوباره بخش زایمان و ان اس تی گرفتن نیم ساعت بیشتر روی تخت بودم و به صدای قلب بچم گوش میکردم و از خودم عکس میگرفتم😅
پرستاره اومد و گفت شلوارتو در بیار باید معاینت کنم ببینم دهانه رحمت چند سانته
وای وحشتم چند برابر شد ولی الان وقت نازکردن نبود شلوارمو دراوردم و دراز کشیدم پرستاره دستکش پوشید و ژل زد به دستش و خاست معاینه کنه
مامان بَشِه❤️ مامان بَشِه❤️ ۱۰ ماهگی
رفتم پیش دکتر سونو رو دادم بهش گفت خوبه مشکلی نداره فقط دوتا کیست توی سرش داره و یدونه ضایعه تو قلبش چیز مهمی نیست
دنیا دور سرم چرخید نمیفهمیدم چی میگه ادرس بهترین دکتر شهرمونو داد گفت دوسه هفته دیگه برو پیشش اکوی قلب جنین بده خیالت راحت بشه
تاکیدم کرد که چیزی نیست تا یکی دوماه دیگه کیستت رفع میشن و مهم نیست ولی من این حرفا حالیم نبود از مطب اومدم و به مامانم گفتم مشکل داره به زور خودمو نگه داشته بودم مادربیچارمم جرات نمیکرد باهام حرف بزنه بغض کرده بود هرچی گفت بیا خونه ما نرفتم رفتم خونه خودمون دیدم کلید ندارم زنگ زدم شوهرم گفتم کلید ندارم بیا تو همین حین مادرم شوهرمو دیده بود توخیابون افتاده بود گریه گفته بود برو خونه
من دم‌در بودم اشکام بی صدا میریختن و منتظر شوهرم بودم شوهرم رسید درو باز کرد همین که رفتیم تو انقدررر گریه کردم انقدررررررر گریه کردم زجه میزدم گفتم دکتر اینطور گفته اونم میگفت خب مگه نگفته رفع میشه ولی من این حرفا حالیم نبود
حالا که فکر میکنم چقدر احمق بودم خب دکتر گفت مشکلی نداره چرا کولی بازی دراوردم
شوهرم هرکار میکرد نمیتونست ارومم کنه خلاصه چند روز گذشت و من اروم تر شده بودم ولی همسرم تا دوهفته توحال خودش بود و میترسید
هفته بیست و سه من رفتم برای اکو‌قلب جنین دکتر نزدیک نیم ساعت سونو کرد و گفت اون ضایعه تجمع کلسیمه و چیزی نیست سالمه گفتم دکتر گفتن توی سرش کیست داره میشه یه نگاه کنی نگاه کرد گفت یک میلیه داره از بین میره
کیستای سرش چهارمیلی بودن
خیالم راحت شد خاستم نفس راحتی بکشم که...
مامان بَشِه❤️ مامان بَشِه❤️ ۱۰ ماهگی
رفتیم تو اتاق و گذاشتمش رو تخت تو همین موقع مامان و بابامم اومدن توی اتاق چهارتخت بود که فقط یه تختش پر بود
یه دختر دوماهه که تشنج‌کرده بود و از شهرستان آورد بودنش شهر ما من نشستم روی صندلی و یه دل سیرگریه کردم شوهرم و پدرم‌ هی دلداریم میدادن ولی من میگفتم‌این بچه مشکل داره دیگه
اون خانمه هم تختی اومد پیشم و گفت گریه نکن من یه هفته س اینجام بچم‌تشنج کرده نگران نباش و دلداریم داد
به بچم‌نکاه میکردم مثل همیشه بود حالش خوب بود تقریبا
دکتر گفته بود باید نزدیک هشت ساعت شیرنخوره خلاصه بچم خابید شوهر و پدرمم رفتن ولی مادرم موند
خاله م زنگ‌زد پشت تلفن کلی گریه کردم گفتم گوشی و باتو قط کردم اینجوری شد و همه سعی داشتن ارومم کنن ولی نمیتونستن
نزدیکای غروب بچم‌بیدار شد گرسنش بود داشت هممونو میخورد به پرستار گفتم گفت یه ذره بهش شیر بدین
تااون موقع شیرخودمو میخورد و روزی یکی دوبار کمکی براش شیرخشک درست کردم و خورد
شب دباره شوهرم و پدرم‌اومدن و مادرم رفت دیگه
من موندم و بیمارستان....