تجربه زایمان قسمت آخر:
یه نکته ای جا انداختم
اون روزهای آخر، هرروز وهرروز از بهداری بهم زنگ میزدند که نزاییدی؟؟؟ چرا؟ خطرناکه ها کیسه آبت ممکنه بازبشه هاممکنه بچه مکونیوم دفع کنه ها
آخرین بارکه زنگ زد یادمه من فقط نشستم گریه کردم ازبس حالم بد شد ازبس مضطربم کردند واقعا کاش جوابشونو نمیدادم

خب ادامه ماجرا
یکساعتی گذشت ومن توزایشگاه بودم بعد ماما اومدگفت معاینت کنم که معاینش بادکترم اززمین تا آسمون فرق داشت راستش خیلی دردداشت و فکرمیکنم کیسه آبم همونموقع باز شد بامعاینش چون من تا اونوقت اصلا مشکلی نداشتم خللصه معاینه کرد گفت توکه کیسه آبت بازشده من خیلی ترسیدم
بعدازاون خونریزی یکم پیداکردم و دردم بیشترشدیه پوشک گذاشت برام، پاشدم راه رفتم یه سرمم بهم وصل بود بعدمامانم باکلی اصراراومده بودپیشم تاسرمودیددستم گفت یوقت آمپول فشار نزنندتو سرم خلاصه این حرف مامانم دیگه مث آب یخ که بریزن روم استرسموددبرابرکرد اون بنده خدا از روی نگرانی گفت اما من واقعا نگران شدم و ترسیدم بعددوباره ماما اومد معاینه کنه فوق العاده دردداشت من اصلا تا اونموقه چنین دردی ازمعاینه داخلی تجربه نکرده بودم دکترخودم بارها قبل بارداری و اواخربارداریم چندبارمعاینم کرده بود اما واقعا من هیچ دردی حس نکرده بودم ولی اینبار فریادمیزدم ازدردمامانمم کنارم بود ومن جلوش خجالت میکشیدم ماما موقع معاینه، قشنگ صورتش یجوری میشد وبمن نگاه میکرد و زیرلب یه چیزی میگف من شصتم خبردارشد یه چیزی شده بعددیدم رفت با یه مامای دیگه که سرپرست اون بخش بود پچ پچ میکرد ومنو نگاه میکردند حالا دوباره اون یکی اومد معاینم کرد تا اونجا شد3بار، بازم درد درد درد چقد بدبود
ادامه تاپیک بعد

۰ پاسخ

سوال های مرتبط

مامان نی نی مامان نی نی ۱۲ ماهگی
پارسال همین ساعت ها بود که برای خودم سوپ درست کرده بودم و آناناس و آب و خوراکی جمع کرده بودم آخرین تایمی که می‌تونستم برم برای زایمان طبیعی دو روز دیگه بود ولی الان یه مقدار درد می‌گرفت ول میکرد که تایم که گرفتم هر پنج دقیقه یکبار بود تقریبا
ولی دردم خیلی قابل تحمل بود
به شوهرم گفتم درسته دردش بچه بازی است اما تایماش خیلی نزدیک بهم است یه سر بریم بیمارستان معاینه بشم فوقش بر میگردیم در کل هم نمی‌خواستم به مامانم بگم که میرم میخواستم هروقت زایمان کردم زنگ بزنم و خبر بدم
ولی رفتن همانا و معاینه همانا و پاره شدن کیسه آب همانا
و موندگار شدیم
صبح ساعت تقریبا ۷ و نیم بود که زایمان کردم

اون دفتری هم که دستمه نکاتی که تو کلاسا گفته بودن نوشته بودم به خیال اینکه میتونم بخونم اون موقع
که بعدها یادم اومد یکی از ورزش هایی که تو دفترم نوشت بودم دقیقا مشکلی بود که سر زایمان بهش برخوردم و اگه ماما همراهم بهم اون ورزشها رو میداد شاید کمکی میکرد ...


ولی در کل مشکلات من از بعد زایمان شروع شد🤧🤧
مامان رهام👼🏻 مامان رهام👼🏻 ۱۲ ماهگی
خلاصه مامای همراهم رسید ومن بهش گفتم لطفا همراهام نیان داخل من خیییلی مضطربم نمیخام تواین حالتم منوببینند گفت باشه عزیزم رفت وبه مامانم گفت بیرون باشید، صداتون میکنم بعد مامانم رفت وماماهمراهم اومد کلی باهام حرف زد حواسموپرت کرد وخیلی استرسم کم شد یکم ورزش بهم داد ولاله گوشمو ماساژ داد
بعدش یکم روتوپ نشستم اما اونم مدام میرفت پیش ماماهای زایشگاه و حرف میزدند باهم و هی زنگ میزدند به دکترم که زودتربیاد
خلاصه ماماهمراهم گوشیموازم گرفت رمزشم بهش گفتم ازم فیلم میگرفت و حالمومیپرسید منم باوجود درد خودمو اوکی نشون میدادم بعدفیلمو میبرد نشون همراهام میداد اونموقع خواهربزرگمم اومده بود و شوهرمم پشت در زایشگاه وقتی داشتم راه میرفتم دیدمش و براش دست تکون دادم وای چه لحظه عجیبی بود!!!!
گذشت و یهودیدم دکترم اومد صداش داشت میومدتوراهرو که بامامانم حرف میزدتاصداشوشنیدم انگار دلم آروم گرفت انگار استرسم ازبین رفت حسی که من ازروزاول به دکترم داشتم وبرای همینم تا آخر باهمین دکتر موندم برخلاف میل شوهرم که اصرارداشت عوضش کنم چون زیرمیزی میگرفت



تادکترم اومد باروی خوش سلام کردوحالموپرسیدیکم سربسرم گذاشت بعدش با ماماهمراهم و اون مامای بخش حرف میزدن لابلاشم اصطلاحات تخصصی میگفتند من متوجه نمیشدم
دکترم گفت بزارمعاینت کنم معاینه کرد و خداشاهده من هیچ دردی حس نکردم
یهو دکتر دراومد بهشون گفت: میبرمش
زودترآمادش کنید با برانکارد، میبرمش
مامان محمد مامان محمد ۱۳ ماهگی
پارسال این موقع ساعت 2 بعداظهر همسرم بهم پیام داد بریم بازار منم بهش گفتم باشه بعد ی دقیقه در جواب پیامم کیسه آبم پاره شد فک کردم ترشح دارم باز دوباره آب ریخت منم ب گریه افتادم گفتم مامان کیسه آبم پاره شد مامانم گفت ناراحت نشو هیچی نیس سریع ب همسرم زنگ زدم رفتیم بیمارستان اخه من هنوز ۳۵ هفته بودم خیلی ترسیدم پرستار گفت باید معاینه بشی نزاشتم انقد استرس داشتم اونم عصبانی شد گفت نمیزاره یکی دیگه منو معاینه کرد با بدبختی گذاشتم گفت هنوز ی سانت بازی برو بالا آمپول فشار میدیم بچه بیاری خلاصه من فقط گریه میکردم من تا اون شب فقط آب خارج میشد ازم با خون یهو نصفه شب ضربان قلب پسرم افت کرد پرستار ترسید گفت این دکتر کی میاد دوبار ضربان قلب پسرم افت کرد منم فقط گریه میکردم تا بالاخره صبح روز بعدش ساعت ۸ گفتن برو اتاق عمل اورژانسی باید عمل بشی ومن از خوشحالی نمیدونستم چکار کنم چون از طبیعی میترسیدم خلاصه نگرانی خونواده هامون و خودم ک اون شب هیچکس نخوابید پسرم ساعت ۸ صبح بدنیا اومد تو این ی سالی ک گذشت خیلی چالش خیلی استرس داشتم ولی خداروشکر بابت وجودم پسرم تولد پسرم مبارک باشه😘😘😘
مامان رمان ترمه مامان رمان ترمه ۱۲ ماهگی
#ترمه
۲۳۶


الان دلیل رفتار های ضد و نقیضشو میفهمم ، میفهمم چرا یه روز باهام گرم میگرفت و یه روز نه .
باورم نمیشه تو اون زمان هایی که من میزاشتم آزادانه بدنمو لمس کنه اون با همون دستا یک نفر دیگه رو لمس میکرد
الان اون ازم ناراحته در صورتی که یکی از دلایلی که عاشقم شد با^کره بودنم بود و حالا خودش چی؟
اشکام دوباره ریختن رو از سر گرفتن و رو گونه هام سر خوردن
بیچاره بچه ای که تو شکممه و باید این چیزا رو تحمل کنه!
اطرافو نگاه کردم و یه پتو برداشتم روی شایان انداختم
الان میفهمم عشق هرچقد هم درد داشته باشه ولی از بین نمیره … وسعتش تا عمیق ترین قسمت های روح انسان نفوذ میکنه
به خودم تو آینه نگاه کردم و موهامو باز کردم
اطرافو نگاه کردم هیچ لباسی نبود فقط یه حوله بود
همونو برداشتم و رفتم حمام
زیر اب داغ وایستادم و به زمین خیره شدم ، دوباره دنیا بهم یاداوری کرد که زندگیم هیچ وقت قرار نیست نرمال باشه
تقریبا یک ساعت تو حمام بودم و بعد حوله رو پوشیدم رفتم بیرون
شایان بیدار شده بود و سعی داشت با پنس و بتادین زخمای دستشو تمیز کنه
رفتم جلو و خواستم پنسو بگیرم
اروم گفتم: بدش به من
با اخم دستمو رد کرد و گفت : لازم نکرده خودم انجامش میدم
با ناباوری نگاش کردم بهم نگاه نمیکرد ولی جدیت کاملا از نیم رخش هم پیدا بود
ترمه : شایان این چه رفتاریه؟ بزار کمکت کنم
شایان: کمکتو نخواستم
مامان رهام👼🏻 مامان رهام👼🏻 ۱۲ ماهگی
قسمت سوم تجربه زایمان من:
خلاصه وارد هفته 40شده بودم دیگه وخبری نبودمن همچنان فعالیتهاموداشتم مدام گوشیم زنگ میخوردهمه میپرسیدن کی زایمانته این استرسموبیشترمیکرد
دیگه خسته بودم اشکم دراومده بود بچم جاخوش کرده بود اون تو😃😃😃
ساک بیمارستان آماده رودهمه چیز اوکی بود فقط منتظردردبودیم
خلاصه روزچهارشنبه 11مهر، عصرش من داشتم بادوستم تلفنی حرف میزدم حتی قرارشدفرداش که من میرم پیاده روی دوستمم دنبالم بیاد
دوساعتی حرف زدیم شبش من نوبت دکترداشتم بعدتماس، یکم احساس میکردم کمرولگنم انگار دردمیکنه خیلی جدی نگرفتم کاراموکردم شوهرم اومدرفتیم مطب حتی منشیش تامنودید گفت هنوزنزاییدی!خلاصهه
دوباره معاینه شدم ودکترگفت فرداصبح ساعت7زایشگاه باش دردات شروع شده چیزی هم نخورمنومیگی انگار جاخوردم هم خوشحال بودم هم انگار بغضم گرفته بودکه یعنی این دوران بارداری تموم شد ینی من فردابچم بغلمه میبینمش؟؟؟ ازاونطرف استرس زایمان...
خلاصه زنگ زدم به دوستم گفتم خواهرم همونموقع زنگم زدگفتم اینجورگذشته به ماماهمراهم زنگ زدم گفت باشه پس منم صبح میام بیمارستان


ادامه تاپیک بعد....
مامان رهام👼🏻 مامان رهام👼🏻 ۱۲ ماهگی
ادامه تجربه زایمان من:

خلاصه بعدازاونهمه تلاش و ورزش وپیاده روی و.... من دردم نگرفت رفتم مطب دکترم ویزیت آخرم بوددیگه بعدازشنیدن صدای قلب بچم دکترگفت بخواب معاینت کنم بعدازاون گفت عالیه وفردا7صبح بیمارستان باش دردات شروع شدن
منومیگی... دیگه استرسام بیشترشد
گفتم ناشتاباشم گف یه آبجوش نبات بخورطوری نیس
خب من قراربودطبیعی بشم موقه رفتن ازمنشی پرسیدم اگه زودتردردام شدت گرفت چی گفت ببین دکترمعاینه تحریکیت کرده دیگه دردات شروع شده وبیشترهم میشه
هیچی خلاصه بعدازمطب رفتیم خونه مامانم من تارسیدیم گریه افتادم ومامانموبغل کردم بعدشام که خوردم مامان وسایلشوبرداشت وباما اومدخونمون من رفتم دوش گرفتمو شیو کردم اومدم بعد وسایلو چک کردم ومدام دورخونه راه میرفتم مامانم مدام میپرسیدخوبی من حس روزای اول پریودی روداشتم که انگاریه درد مبهمی تو لگن وپهلوت هست
بعدباهمون دردهای ملایم خوابیدم وساعت5صبح بیدارشدم
یه آبجوش نبات خوردمو رفتیم بیمارستان که بیمارستان من سپاهان بود

وقتی رسیدیم نامه دکترمودادم بعد من رفتم زایشگاه ونزاشتندمامان باهام بیاددیگه اوتاموندن پشت در من رفتم توزایشگاه که هیچکس جزمن نبودخیلی خوب بود استرسم کم شد اونجاخیلی ساکت بود رفتارپرسنل عالی بود یه ماما اومد منوکمک کردخوابیدم روتخت ان اس تی وصل کرد صداشو گذاشت فشارموگرفت ورفت ومن چشماموگذاشتم روهم ونفسای عمیقموادامه میدادم
تاماما همراهم ودکتربیاد

بقیشوفردامیگم
مامان روشنا مامان روشنا ۱۴ ماهگی
خانما یه چالش همگی بیاین از تجربه زایمانتون بگین چقدر دلم تنگ اون روزه

خب ب نام خدا من 36 هفته بودم خداروشکر ک امپول ریه زده بودم و سونو وزن گفت بچت دوهفته جلو تره من یه شب عصر زدم بیرون رفتم خونه مامانم اینا خیلی حالم خوب نبود شکمم انقدر سفت شوده بود خودمم دیگ خسته شوده بودم ما تو روستا زندگی میکنم بعد جاریمم باردار بود اون میخاست بره تو شهر دکتر زنان منم گفت ک ماشین ک خالیه منم برن یه نوار قلب بگیرم چی میشه بعد داشتم نیرفتم بابام گفت کجا گفتم دارم میرم زایمان کنم گفت برو بشین سر جات چرت نگو بعد خلاصه ک رفتم شهر پیشه دکتر گفت باید معاینه بشی وای معاینه ک وحشناک بود مردمو زنده شودم تازه اینم بگم من تنها رفته بودم با جاریم بعد ک معاینه کرد گفت یه سانت بازی هنوز وقت داری برو خونه استراحت کن منم خودسر رفتم بیمارستان برا نوار قلب بعد ماماازم نوار قلب گرفت یه ساعت بود ک هی ازم نوار قلب میگرفتن هی در گوش هم پچ‌پچ میکرن بعد معاینه یکم دردم شروع شوده بود فشارم رفته بود رو 16 نوار قلب بچه هی بد میشو جاریم هی بهم دل داری میداد میگفت چیزی نیس یهو یه پرستار امد گفت زنگ بزن ب شوهرت بیاد وقته زایمانته زود باش باید سریع بری اصفهان زایمان کنی چون مکنه بچه بره تو دستگاه بعد زنگ زدم شوهرم مغازه بود فکر کرد الکی میگم منم گریه میکردم ک بچه م نمیدونم چیش شوده اونم هی میگفتن زود باش دیر میشه زنگ زدم مامانم گفتم برو ساک بچه را اماده کن بیارین انقدر گریه میکردم 😂
مامان وروجکم🐣🍫 مامان وروجکم🐣🍫 ۱۶ ماهگی
پارسال همین روز و همین ساعت ک کوچولو بدنیا آمد وساعت ۱۱:35دقیقه بدنیا آمد من ۷ خرداد رفتم بیمارستان قبل از اینکه برم بیمارستان مراقبت داشتم رفتم بهداشت و ماما وزنم گرفت گفت وزنت خیلی رفته بالا تو یک هفته ۸ کیلو اضافه کردم و گفت خطرناکه باید الان بری متخصص من ساعت ۱۰رفته بودم بهداشت و گفت عصر برو و برام نامه نوشت و ومن وقتی که از بهداشت برگشتم خیلی ترسیده بودم و عصر شد ورفتم متخصص نبود و یه متخصص دیگه هم رفتم گفت الان نوبت نمیدم برگشتم صبح شد و بهداشت زنگ زد جواب ندادم و به شوهرم زنگ زدن و گفتن ب همسرت بگو بیاد بهداشت و من رفتم بهداشت بعد ماما گفت رفتی متخصص و من گفتم بله گفت پس نامه کو اون نامه ک برام نوشت باید بدم متخصص و متخصص جوابش تو نامه بنویسه ببینه ج مشکلی دارم و من بش گفتم آره رفتم ولی نامه تو خونه موند یادم رفته ببرمش با خودم و بعد ماما داد زد چرا نرفتی مگه من بخاطر خودم بت میگم برو برا سلامتی تو وبچه میخوام ومن ساکت هیچی نگفتم و خلاصه گفت باید عصر بری و من رفتم و متخصص بود و قبلا من خ ماما خصوصی هم گرفته بودم و رفتم برا ماما خصوصی قبل از اینکهبرم متخصص و جریان بشگفتم و برا سونو و آزمایش نوشت سونو و آزمایش انجام دادم ورفتم متخصص آزمایش و سونو نشونش دادم و سونو گفت خوبه فقط آزمایش گفت پلاکت خونت ‌پایینه اگه همین امروز زایمان نکنی خونریزی میگیری وخطرناکه هم واسه تو هم واسه بچه گفت الان پاتو میزان بیرون مستقیم میری بیمارستان من برگشتم خونه وسایلام جمع کردم رفتم بیمارستان و وجریان گفتم بعد آزمایش ازم گرفتن و من خیلی ترسیده بودم و دوست داشتم شوهرم پیشم بمونه بعد گفت شوهرت صدا بزنن ک بیاد امضا
مامان سبحان مامان سبحان ۱۴ ماهگی
دیشب خدا بهم رحم کرد🥲 دیروز بچم رو بردم بیرون اومدیم خونه بچم آروم بود یهو بچم خوابید تو خواب همش گریه میکرد همش با خودم میگفتم برم اسفند دود کنم برای بچم چیزیش نشه وقتی از خواب بیدارش شد همش گریه می‌کرد گریه بند نمیشد خواهر شوهرم اومد سرگرمش کرد آروم شد خواهر شوهر هم بهم گفت براش اسفند دود کن گفتم بهش غذا میدم بعد به بچم غذا دادم سپردمش دست باباش رفتم براش زغال بزارم تا اومد انگار یه چیزی خورده بود تو گلوش گیر کرده بود چ‌وضعی بود😑شوهرم که فکر میکرد نون خورده تو گلوش گیر کرده بهم میگفت بهش آب بده تا بره پایین 🤦🏻‍♀️ولی من اینکارو نکردم پشتش زدم تا یه یکم بالا اومدیکم خون هم اومد بردم بیرون زدم پیشتش تمام غذایی که خورد بود رو بالا آورد با کمی خون دیدم یه تکه پوست تخمه هم بیرون اومد😑😑گلوش رو بریده بود تا اومد بیرون 🥲🤦🏻‍♀️ از یه طرف هم مادرشوهر تا دید اومد شروع کرد به فوش دادن من عصبی بود 😅😐همش اسم‌مردن میورد 😑😒 بچت میمورد بچت فلان میشد