پارت یک
۱۸ مهر ۱۳۰۳ شبش شوهرم زنگ زدگفت دلم قورمه سبزی خودتو مبهاد چون ابن۸ ماه خونه مادرم بودیم چون خونه خودمون طبثه ۳ و من ۳۲ هفته بودم شب شروع کردم غذا اماده کردم و خابیدم صبح ک بیدارم شدم برای نماز حس کردم شکمم شل میشه سفت میشه سوزش ادرارم داشتم نمازمو خوندم و خابیدم اما حالم اوکی نبود ساعت ۹ بیدار شدم دردپریودی داشتم شدید شدیدزنگ زدم شوهرم گفتم دارم میمیرمگفت باز ادا دراوردی تو فعلا ۸ ماهته خلاصه شوهرم اومد و نهار خورد شد ساعت ۱ ولی دیگ تحمل نداشتم گفتم بریم بیمارستان وقتی اومدم بیمارستان چون من سرکلاژ بودم گفت داری زایمان میکنی ۲ سانت بازی سرکلازم پاره شده برو ایلام ولی من دزفول نزدیک تر بود سریع مامانم برداشتیم رفتیم دزفول وقتی رسیدیم درجا ماینه کردن گفت شدی ۳سانت وبستری شدم بدبختی من تازه شروع شده بوداسترس ابنه بچم چیزیش نشه و اینکه من از طبیعی متنفر بودم داشتم از درد میمیردم ب خودم میپیچیدم التماس میکردم منو سزارین کنید کی گوش بده شب تا صبح فقد گریه کردم صبح ساعت ۶ مابنه کردن گفت ۵ سانتی من شروع ک ورزش گفتم فقدمامانمو بیارید برام هیچی نمیخام مامانمو ساعت۸ اوردن مامانم مامانم با اب داغ کمرمو ماساژ میداد لاخر ساعت ۲ شدم ۸ سانت واحساس مدفوع داشتم ک زور بزنم سریع تخت اماده کردن و من زور میزدم جوری زور میزدم ک حس میکردم چشمام داره از کاسه در مباد💔🤣
بعد ۵ دقیقه دختر نازم ب دنیا اومدساعت ۳ و۲۰ دقیقه ب دنیا اومد ک ۲ کیلو بود من بخیه خوردم اما سریع دخترمو بردن ان ای سیو

۳ پاسخ

یعنی میشه صد سال پیش ۱۳۰۳

وای منم سرکلاژ بودم چقدر شباهت داریم با هم 😂

چقدر شبیه منیعزیزم انشالله خدا حفظش کنه برات منم دقیقا مثله تو ۱۹ مهر ۳۲ هفته زایمان کردم بچم ۱۵ روز ان ای سیو بود.

سوال های مرتبط

مامان مهدی مامان مهدی ۱۳ ماهگی
۸ آبان سال پیش،قبل ساعت ۱۲ شب رفتیم بیمارستان
آخه تقریبا دو روز بود دردام شروع شده بود و من خونه ورزش و ..‌اینا انجام می‌دادم دیکه حس میکردم انقباض ها ده دقیقه یکبار و مرتب شده بود
رفتیم بیمارستان و منو بشتری کردن گفتن خیلی شرایطت خوبه فردا ساعت ۹ صبح دیگه زایمان کردی(بیمارستان خصوصی بود)
اتاق خصوصی گرفتیم با شوهرم ب هیچکدوم از خانواده ها هم نگفتیم.تا ۶ صبح مرتب درد کشیدم ورزش کردم تا ماما همراهم بیاد.صبح اومد کلی ورزش کردیم
خیلی سخت می‌گذشت
ولی پیشرفت خوبی نداشتم
اپیدورال آوردن ولی دکترم اجازه نداده بود بزنن،من دردهای شدید داشتم رسیده بودم ب شیش هفت سانت ولی دیگه بیشتر نمیشد ،مرگ و جلوی چشمام میدیدم ساعت شد ۱۰....۱۲ظهر....۱ظهر...خبری از دکترم نبود،از درد گریه نمیتونستم بکنم فقط فریاد میزدم تا بلاخره آماده کردن بردن سزارین،همه پرسنل اتاق عمل یکی یکی منو بغل می‌گردن تا آرومم کنن ولی من دیگه خارج از کنترل شده بودم التماس دکتر بیهوشی میکردم زودتر آمپول سر کننده رو بزنه ولی میگفت باید دکترت برسه داخل بیمارستان حضوری رضابت بده برای سزارین(شهر خراب شده ما سزارین اختیاری ممنوع جز برای دوستان و آشنایان دکترها)وای نابود شدم تا بلاخره ساعت دوونیم اینها آمپول رو زد
تازه من تونستم گریه کنم....حتی وقتی بچمو درآورد نتوستم نگاش کنم فقط تا ساعتها همینطور اشکم میومد چون قبلش موقع درد حتی نمیتونستم گریه کنم
بعدش گفتم خداروشکر بچم سالمه عوضش
وقتی اومدیم توی اتاق بچه شروع کرد یالا آوردن فهمیدیم عفونت حین زایمان گرفته
و اون شد شروع داستان های ما ....
اما با تمام زجر های ک اون روز و بعدش کشیدم پسرم باارزش ترین و قشنگ ترین دارایی منو باباشه....
یکسال شد ک مامان شدم😍
مامان محمد مامان محمد ۱۴ ماهگی
پارسال این موقع ساعت 2 بعداظهر همسرم بهم پیام داد بریم بازار منم بهش گفتم باشه بعد ی دقیقه در جواب پیامم کیسه آبم پاره شد فک کردم ترشح دارم باز دوباره آب ریخت منم ب گریه افتادم گفتم مامان کیسه آبم پاره شد مامانم گفت ناراحت نشو هیچی نیس سریع ب همسرم زنگ زدم رفتیم بیمارستان اخه من هنوز ۳۵ هفته بودم خیلی ترسیدم پرستار گفت باید معاینه بشی نزاشتم انقد استرس داشتم اونم عصبانی شد گفت نمیزاره یکی دیگه منو معاینه کرد با بدبختی گذاشتم گفت هنوز ی سانت بازی برو بالا آمپول فشار میدیم بچه بیاری خلاصه من فقط گریه میکردم من تا اون شب فقط آب خارج میشد ازم با خون یهو نصفه شب ضربان قلب پسرم افت کرد پرستار ترسید گفت این دکتر کی میاد دوبار ضربان قلب پسرم افت کرد منم فقط گریه میکردم تا بالاخره صبح روز بعدش ساعت ۸ گفتن برو اتاق عمل اورژانسی باید عمل بشی ومن از خوشحالی نمیدونستم چکار کنم چون از طبیعی میترسیدم خلاصه نگرانی خونواده هامون و خودم ک اون شب هیچکس نخوابید پسرم ساعت ۸ صبح بدنیا اومد تو این ی سالی ک گذشت خیلی چالش خیلی استرس داشتم ولی خداروشکر بابت وجودم پسرم تولد پسرم مبارک باشه😘😘😘
مامان آتـوسـا🤎 مامان آتـوسـا🤎 ۱۵ ماهگی
پارت ۴
بوسید... بعدش پرستارا زیاد اجازه ندادن ملاقات کنیم فرستادن بیرون همشونو بعد گف فقد ینفر میتونه بمونه همراه مامانم چون درد داشت نتونست بمونه.. رفتن همه خونه خواهر شوهرم موند داشت بهم ابمیوه میداد ک پرستارا اومدن سوال بپرسن و رسیدگی کنن گفتن زیاد خونریزی داری.. نگاه کردن یجا باز مونده بود😣باز دوباره بساط اوردن بخیه زدن خیلی درد داشتم همش دسته خواهر شوهرم و فشار میدادم میگفتم نکنین تورخدا گفتن میزنیم و تمام... خلاصه شبو ب زور صبح کردیم مامانم اومد پیشم منتظر موندیم عصر شد شوشو اومد اوردمون خونه.... نگم از اون شب ک خیلی خسته بود اون چهار شب اول ک درد داشتم شدید... هم خوشحال بودم هم ناراحت ک چی میشه.. نمیدونم شمام مث من بودید یا نه من چون خیلی درد داشتم اصلا انگار نزاییده بودم افسرده بودم الان ک فک میکنم میگم چرا اون شب بیدار نموندم ک فقد بالا سره بچه باشم چرا فقد بفکر خواب بودم.. بیدار میشدم شیر بدم اما کدوم شیر؟!... 🥲💔دخترم۲۹٠٠دنیا اومد اما چون من شیر نداشتم دخترم زردی داشت کم کرد شد۲۴٠٠💔اول زردی نداشت بعد متوجه شدیم.. بردیم دکتر گف کم ابه بدنش شیرخشکـ تجویز کرد هشت روزگی...خلاصه من همون هشت روزگی فهمیدم بخیه هام باز شده🥲💔روز دهم باز رفتم بخیه زدن کلی درد داشتم... کلی گریه کردم افسرده شده بودم.. بخیه ک زدن اومدیم ک این ده روز اول ک خونه خودم بودم همه چیو جمع کردن مامانو خواهرم رفتیم خونه مامانم... اونجا استراحت مطلق بودم ک بعد چند روز باز فهمیدم بخیه هام باز شدن🥲💔داداشم زود رسوند بیمارستان گفتن اگه بزنیم فایده نداره بازم باز میشن... دارو دادن با دارو خوب شد بعد دوماه...
مامان محمدحسن💙 مامان محمدحسن💙 ۱۳ ماهگی
چقدر این روزا تو حس و حال پارسالم🥹 پارسال مثل امشبی از دکتر برگشتم شام خوردم خابیدم صبح ساعت ۱۰ با خیس شدن و درد از خاب بیدار شدم!
کیسه ابم سوراخ شده بود
چون دکتر معاینم کرده بود تو ۳۷ هفته و ۵ روز🥲
باکمک شوهرم رفتم حموم وسایلم رو جمع کردم
تا ساعت ۱۲ خودمو رسوندم بیمارستان
و با معاینه ۱ ثانت بستری شدم...
چقدر زود دردای شدیدم شروع شد
چه دردای وحشتناکی بود و خبری از پیشرفت نبود
هر مامایی دردام رو زیر ان اس تی چک میکرد تعجب میکرد
میگفت دردایی داری میکشی که بقیه زنا تو فول شدن میکشن و تو فقط ۱ ونیم ثانتی😢
وقتی سرم فشار بهم وصل شد دردام ثانیه ب ثانیه وحشتناک تر میشدن ساعت هااا از فشار درد زور میزدم
همه پرستارا دعوام میکردن خانم زور نزن دهانه رحمت داره پاره میشه ولی اصلااا دست خودم نبود زور خودش میومد... همش خونریزی داشتم و ولی پیشرفت نه...
ماماهمراهمم اومد و فایده ای نداشت
ورزش کردم و فایده ای نداشت
فقط گاز انتوکس و مخدر برای چند دقیقه کوتاه گیجم میکرد و...
پیشرفت اصلا نمیکردم فقط دردای شدید...
اخر سر بعد ۲۴ ساعت یعنی روز ۲۰ ام ساعت ۱۰ صبح ضربان قلب بچم افت کرد من صداشو میشنیدم ک داره کم میشه و میخاستم از استرس دق کنم
امااا من هنوز ۴ ثانت بودم
سریع سوند وصل کردن و بردنم برای سزارین... بعد اون همه درد کشیدن علکی
وقتی امپول بی حسی رو زدن و دردام موند بهترین حس بود😭وقتی بچمو از شکمم خارج کردن...🥹
صدای گریه شو شنیدم... ناخوداگاه زدم زبر گریه و قربون صدقش رفتم باورم نمیشد ک تموم شد... تموم شد🥲 و من وقتی وارد بخش شدم همه ی اون سختی هارو فراموش کردم... چیه این مادر شدن؟ چیه واقعا؟
حتی الان ک ب اون روز فکر میکنم زوق میکنم چون بعدش پسرم رو تحویل گرفتم
شکر واقعا🥹❤
مامان علی 👶🏻🫀🍓 مامان علی 👶🏻🫀🍓 ۱۲ ماهگی
تجربه زایمان ✨️💛😊

ماجرا از این قراره که من دقیقا پارسال عین همین شب دردای خفیف داشتم و همش دردامو یاداشت میکردم که اگه منظم شد، متوجه بشم که دیگه وقتشه رسیده
استرس داشتم
چون دکترم گفته بود ۸ اذر
سونو گفته بود ۹ آذر
اما علی ۱۰ آذر اومد 🤎🧸
من یادمه که شبا اوکی بودم اما عصرا درد داشتم
اما خب اونا اصلا منظم نبودن
تقریبا دو روز کمردرد داشتم و همراهش کلی پیادروی میکردم و ورزش رو توپ
مامانم همش بهم میگفت توکل کن به خدا همه چی درست میشه...
خلاصه سرتون رو درد نیارم
من دوشب کپسول گل مغربی گذاشتم به گفته‌ی مربی  کلاس بارداری🫣
صبح که بیدارشدم دیدم کمی خون صورتی روی شورتم هست اما خب نگران نشدم
چون میدونستم که باز شدن دهانه رحم باعث میشه که ترشحات خونی داشته باشم
درد داشتم اما منظم نبود
شب بعدشم کپسول گذاشتم
ساعت ۱۰ خوابیدیم
دقیقا یادمه که ساعت ۱نیم شب با درد شدیدی بیدار شدم
اما خب به روی خودم نیوردم و دوباره خوابیدم
ساعت ۲نیم بود که باز با درد شدددددیدی بیدار شدم وقتی که درد میومد اصلا طاقت فرسا نبود و با خودم میگفتم اخه کی تموم میشه این دردا
به خدا میگفتم،من اصلا طاقت ندارم
دردام رفته رفته تایمش کوتاه تر میشد
از هر۱ ساعت شروع شد
تا خود صبح بیدار بودم و رفته رفته به ۴۵ دقیقه نیم ساعت و یه رب رسیده بود و کل شب من راه میرفتم تو خونه و اشک میریختم و اصلا نمیتونستم دراز بکشم
فقط همسرم بیدار کردم واسه نماز صبح
اونم وقتی حال منو دید خیلی شوکه شده بود
میگفت زنگ بزنم مامانت بیاااد
منم میگفتم بزار صبح بشه بعد...
تا اینکه ۶ صبح زنگ زدم مامانم
با گریه گفتم مامان خیلی درد دارم و دردام کاملا منظم شده تروخدا بیا

...
ادامش تو پارت بعدی میزارم براتون 🫂🩷🌸🎀
مامان کیان مامان کیان ۱۵ ماهگی
کیان مامانم یکساله شد پارسال همچین روزی قرار بود برم سونو وزن که دیگه دکترم نامه عمل بده برا ۲۰ شهریور سز بشم با خوشحالی رفتیم سونو که دکتر گفت آب دور بچه کم شده ساعت ۹ شب برو بیمارستان برا سزارین اورژانسی من و بابات خوشکمون زد ولی دکتر مهربونم گفت خیالت راحت بچه ت سالمه رفتیم بیمارستان اما از شانس بد من وقتی آمپول بیحسی زدن پام پرید بالا و بیحس نشدم و بیهوشم کردن و من همیشه حسرت اینکه صورتتو بزارن رو صورتم تو دلم موند ساعت ۹ و ۲۰ دقیقه به دنیا اومدی وقتی من آوردن بخش گفتن بچه رفته ان ای سیو نفسش سخت بوده ۵ ساعت تو دستگاه بودی نمیدونی اون ۵ ساعت چی به من گذشت تا تو رو بیارن من هر دقیقه زنگ میزدم به بابات بره از پرستار بپرسه چرا بچمو نمیارن اونم هی می‌گفت میگن حالش خوبه تا اینکه ساعت ۲ ونیم شب گفتن ساک و لباس بچه رو بیارید داره میاد پیش مامانش انگار دنیا رو به من دادن آوردنت پیشم مثل ماه بودی مامان تولدت مبارک پسر کوچولو مو فرفری مامان میدونم مامان خوبی برات نیستم ولی تو با قلب کوچیکت منو ببخش مامان دوستت دارم پناه من
مامان کسری جون🥰 مامان کسری جون🥰 ۱۲ ماهگی
پارت پنج :دیگه اومدم خونه و زندگی عادی بود منم درد داشتم ولی با فاصله سه چهار ساعت من خیلی کتاب خوندم کلاس شرکت کردم و علایم زایمان رو میدونستم رو‌خودم کنترل داشتم دست پاچه نمیشدم بگم وای الان ۳سانتنم درد هم دارم گاهی برم بیمارستان دیگه تا شب رفتم حموم چندتا اسکات زدم و شیو کردم و ساک بچه ام زو هم آماده کردم شیاف رو گذاشتم و رفتم بالش بارداریم رو اوردم رو تخت گذاشتم و خوابیدم تا ساعت پنج صبح که با درد تیرکشیدن از شیکم تا کمرم بیدار شدم انگار یه آن برق وصل میشد بهم از شکمم نا کمرم میومد و ول میشد یه جوری بود که اگه سرپا بودم مجبور میشدم بشینم یا دولا بشم ،تو کلاس ها تکنیک تنفس یادگرفته بودم و با اون تکنیک ها کامل دردم رو رد میکردم همسرم ساعت ۷رفت سرکار و من هم بیدار بودم هر یک ساعت دردم میگرفت و ول میکرد منم فهمیدم که نزدیک زایمانم شروع کردم جمع و جور کردن خونه تا همه چی مرتب باشه دردم گرفت برم سر آخر داشتم آرایش میکردم دیدم درد هام خیلی نزدیک بهم حدودا هر ده و پونزده دقیقه یکبار دیگه زنگ زدم به همسرم ساعت ۱۱بود اونم مرخصی گرفت از اداره و اومد خونه تا بیاد یک ساعتی طول کشید مامانم ایناهم رسیدن و با شوهرم و مادرم و خواهرم راهی بیمارستان شدیم قبلش به دکتر زنگ زدم گفت حرکت کن سمت انصاری منم خودمو میرسونم کل مسیر من انقباض داشتم هی با تنفس خودمو کنترل میکردم تا تموم میشد یه نفسی میکشیدم بعدی میومد پشت سر هم خلاصه پست صندلی شوهرم رو گرفته بودم و با نفس هام خودمو آروم میکردم خداشاهده حتی یه اخ نگفتم کل مسیر رو جوری که همشون میخندیدن میگفتن این درد زایمان نیست ما بریم برمون میگردونن میگن این وقتش نشده هنوز
مامان آتـوسـا🤎 مامان آتـوسـا🤎 ۱۵ ماهگی
پارت ۳
نشتی داد... من یهو جیغ زدم ازم یکم لکه هم اومد ترسیدم ساعت دو بود ک مامانم اینا خونه خواهر شوهر کوچیکه ک تو حیاط ماس ناهار خوردن ساعت دو بود ک شوهرم ساک من و کوچولو رو برداشت و مامانم خواهر شوهر وسطی نشستن پشت ماشین منم وسطشون ک از هر دو طرف جرشون میدادم از درد رسیدیم بیمارستان نزدیکای ساعت سه بود معاینه کردن گفتن بله پنج سانت شدی گفتن دکتر پاینده همون دکتر خودم نیس مددی هس اگه میخای دکتر خصوصی داشته باشی پول رو واریز کنین بیاد بالا سرتون.. شوهرم زود رف بیرون واریز کرد مددی اومد منو برد اتاق زایمان دارو..سرم وصل کردن گف چ عالی داری پیش میری شدی ۷سانت دیگه بعد دوساعت.. تلاش دخترم ساعت پنج دنیا اومد🥹🥹گریه نکرد من خیلی ترسیدم اصن صداش در نیومد گفتم چرا خانوم دکتر صداش نمیاد ک یکم بعد گریه کرد نافشو برید گذاشت تو بغلم داغه داغ بود🥹🥹ای مادر بفداش گفتن بده بزاریم لای حوله گفتم بزارین بمونه بغلم دکتر گف باید بخیه هاتو بزنم... بخیه رو زد رف اومدن منو تمیز کردن... گفتن شیرینی بیارین اجازه بدیم بیاین داخل ک بابام جعبه شیرینی رو داده بود گذاشتن مامانم و خواهر شوهرم بیاد داخل لباس نینی رو عمه اش تنش کرد من زدم زیره گریه از خوشحالی با دستم اتوسا رو با مامانم نشون دادم... بعدش شوهرم و خواهر زاده اش اومد ک شوهرم اومد سراغم گل رو داد بهم و از لبام بوسید🥹😂
مامان محمد مامان محمد ۱۳ ماهگی
خیلی درحق بچه اولم ظلم کردم 🥺😖 از وقتی که ب دنیا اومد سینمو نگرفت ک منم تا ۶ ماه خر روز براش می‌میدوختم اما بعد با این که شیر داشتم ولی از دوختن خسته شدم و شیر خشک بهش دادم خیییلی اصرار داشتم که حتما شیر بخوره زیادم بخوره همش برای غذا خوردن اجبارش میکردم همش ب زور ب زور عقلم نمی‌رسید ک بچه شیر میخوره تا یکی دو ساعت سیره مدام حساس بودم روی خورد و خوراکش خیلی سرلاک بهش میدادم توی ظرف پلاستیکی غذا می‌ریختم براش کع خیلی خطرناکه تمام فکر و ذکرم غذا خوردن و شیر خوردنش بود خدایا وقتی یادم میافته از خودم بدم میاد مگه چه خبر بود ک مدام عذابش میدادم خودم یه ذره صبح یه ذره ظهر یه ذره شب غذا میخوردم اونوقت بچمو له زور می‌ریختم تو شکمش گریه میکرد نمیخاست اما من عقلم نمی‌رسید میگفتم باید قوی بشه تپل بشه بزرگ بشه خیلی بی‌تجربه بودم خیلی نادون بودم بقیه هم چیزی می‌گفتند به حرف کسی گوش نمی‌دادم الان خیلی پشیمانم خیلی کاش خودش و خدا منو ببخشند کاش کمی عقل داشتم به حرف بقیه میکردم و درک میکردم که بچه میل نداره حال نداره مریضه دندون در میاره نباید ب زور بهش بدی اما کوووو گوش شنوا خداروشکر سر این یکی عاقل شدم خدا کمکم کنه جبران کنم براش